تونل مرگ

+ ۱۴۰۰/۵/۱۶ | ۱۹:۰۹ | machopicho

همونطور که می دونید ی بخشی دارم توی وبلاگم به نام " خواب های من " . که اونجا خواب هایی رو که می دیدم ، تعریف می کردم که هم یادم بمونه و هم شاید بعدها به درد کسی بخوره .

فکر کنم دو سالی میشه که دیگه از خواب هام ننوشتم . نه این که خوابی ندیده باشم تو این مدت ، دیدم ، ولی یا حس و حالشو نداشتم بنویسم یا خیلی هم به نظر خودم با اهمیت نبوده .

دیشب خوابیده بود . روی دست چپ هم خوابیده بود . معمولا روی دست چپ که بخوابم ، خواب نمی بینم . ولی دیشب دیدم . خوابم اینجوری بود :

داشتم از پیاده روی بلواری که خونه ما اون محدوده هست راه می رفتم . ی صحنه تصادف دیدم . یعنی خود تصادف رو ندیده بودم . فقط یادمه ی عده مردم جمع بودند و می دونستم که تصادفی رخ داده . این بخش هاشو زیاد یادم نیست . فقط یادمه منم رفتم اونجا و یادمه یک کمکی کردم . دقیقا یادم نیست چیکار کردم . مثلا مجروح رو به همراه دیگران بلند کردیم گذاشتیم تو آمبولانس یا کار دیگه ای . فقط یادمه که کمک کردم .

تصادف سر یک کوچه ای که به بلوار وصل می شد اتفاق افتاده بود . بعدا که مجروح رو بردند ، کم کم اونجا خلوت شد . منم می خواستم توی پیاده روی بلوار ، از عرض کوچه رد بشم و توی پیاده رو به مسیرم ادامه بدم . همین که اومدم پامو بذارم تو عرض کوچه که رد بشم ، نگاهم افتاد توی بلوار دیدم یک ماشین با سرعت داره میاد سمت کوچه و می خواد تو کوچه بپیچه . منم پامو عقب کشیدم و وایسادم که اول ماشین بپیچه . همین که ماشین به کوچه نزدیک تر شد ، دیدم از کنار دست راست نمی خواد بپیچه و داره میاد تقریبا اون سمت کوچه ، طرفی که من وایسادم ، از اونجا بپیچه . یک حسی بهم گفت که این ماشین می خواد به عمد به من بزنه . پیش خودم گفتم همین ماشینه بود که به اون بنده خدا هم زده بود ! اینو گفتم و بلافاصله سریع چند متر توی پیاده رو به سمت عقب برگشتم که ماشینه نتونه بهم بزنه . خلاصه دیدم ماشین توی کوچه پیچید . منم خیالم راحت شد ، اومدم از عرض کوچه رد شدم . هنوز عرض کوچه رو تموم نکرده بودم که با گوشه چشمم دیدم که ماشینه که رفته بود تو کوچه ، حدود 10 متر جلو رفته بود ، یهو ترمز کرد و داره دور می زنه که برگرده سمت سر کوچه . 

نمی دونم خواب های قبلی من رو خوندید یا نه . ولی تو همه ی خواب هام من دارم می دَوَم . این عنصر دَویدن باور کنید توی همه ی خواب هام به شکلی رخ می ده . خلاصه اینجا هم پیش خودم فکر کردم این ماشینه وِل کنِ ماجرا نیست و تا من رو زیر نگیره دست بر نمی داره . منم توی پیاده روی بلوار شروع کردم به دَویدن . یادمه پیش خودم می گفتم تو این بلوار این همه مغازه بود و آدم بود ، الان چجوری شده مغازه ای نیست . آدمی نیست که ازشون کمک بخوام . تو این فکرا بودم و می دویدم . بعد یک دعایی رو یادمه شروع کردم به خوندن . قبلا ی جایی خونده بودم . تو مفاتیح الجنان بود یا جای دیگه . اصلا دعاشو یادم نیست . ولی می دونید چیه بچه ها . توی خواب بارها و بارها شده چیزهایی رو از حفظ خوندم که توی واقعیت حتی یک خطش رو هم یادم نیست . خلاصه شروع کردم به خوندن اون دعا . اولش پیش خودم گفتم مگه بلدی این دعا رو که میخوای بخونی ؟ ولی همین که دو سه جمله اولشو که خوندم ، دیدم بقیه جملاتشم یادم میاد . یعنی نه از مغز بیاد . انگاری تو وجودم باشه . بعد که این دعا تموم شد ، ی چیز دیگه خوندم .

ی چیزی که از کودکی مادرم بهم یاد داده بود و به نظرم بهترین هدیه از طرف مادرم بوده و همیشه هم به کارم اومده ، اینه که فکر کنم کلاس اول دبستان بودم و وقت امتحانات بود . مادرم بهم گفت : سر امتحان که رفتی قبل از این که برگه سوال رو بدن ، هفت بار این آیه رو بخون : لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . از اون موقع تا دانشگاه تا امتحان های استخدامی تا امتحانات نظام مهندسی تا هر امتحانی و تا هر جایی که ورطه هولناکی برام باشه ، این ذکر رو می خونم و عجیب آدمو آروم می کنه و جواب می ده .

خلاصه در حالی که می دویدم ، شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . یک دفعه ای دیدم این پیاده روی بلوار که آسفالتی بود ، کم کم داره سنگفرش میشه . کم کم محیط داره تغییر پیدا می کنه . کم کم انگاری دارم تو ی شهر دیگه می دَوَم . ی دفعه ای دیدم دارم تو یک راه سنگفرش به غایت زیبا که اطرافش گُل و بوته و آبنما و از اینجور چیزا بود حرکت می کنم . زیر پام یک شهر خیلی زیبا بود . تو هیچ جای واقعی یا فیلم یا هیچ خواب دیگه ام ، اینجور راهی و اینجور شهری به این زیبایی ندیده بودم . سابقه نداشت . راهشم جوری بود که انگار داری روی یک پُل حرکت می کنی . شهر زیر پام بود . همین طور که داشتم می دَویدم ، توی راه دیدم که دارم به یک حالت دروازه مانند که یک سقف قوسی شکل داشت می رسم . همین که وارد دروازه شدم ، دقیقا مثل فیلم های حرکت آهسته ، همه چیز آهسته شد . حس کردم که مُردَم . پیش خودم گفتم ماشینه بهم زده و مُردَم . ترسیدم . پیش خودم گفتم چرا اینقدر بی مقدمه . هنوز که من کار و بارامو راست و ریست نکردم . بعد دوباره پیش خودم گفتم : مرگ همینه دیگه . از قبل خبر نمی ده . اینقدر این خواب واقعی بود که واقعا واقعا واقعا فکر کردم که مُردَم . خب هیچ چاره ای نبود . باز یاد این آیه افتادم که : کل نفس ذائقه الموت . که معنیش میشه : هر کسی به زودی و به طور قطع خواهد مُرد . که البته من خودم می گم که کلمه نفس تو این آیه به هر چیزی تعلق میگیره . از آدمیزاد بگیر تا حیوانات تا نباتات و جمادات . خلاصه دوباره شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . به خدا گفتم : خدایا ما داریم میائیم . می دونم گناه هم داشتم . کاری کن کفه حسناتم سنگین تر از سیئات باشه که تو این روز ، هیچ کس دیگه ای جز تو فریادرس نیست و از همه ی دیگه قطع امید کردم و کاری از دست کسی بر نمیاد جز تو .

حالا تو این اوضاع همینجور یواش یواش داشتم تو این تونل می رفتم و جوری بود که معلق بودم و پاهام به سمت جلو بود و بدنم عقب . جوری که پاهامو می دیدم . بعد دیدم کم کم وارد ی غار پر از آب شدم . یعنی توی آب غوطه ور شدم . به حدی آب شفاف و تمیز و زلال بود که حد و حساب نداشت . قشنگ توش همه چیز پیدا بود . دیواره های اون غاز همینجوری سنگفرش های زیبای سنگی و سفید بود . پیش خودم گفتم ، خب پسر جان ( پسر نگفتم ، اسم کوچیکمو گفتم که به جهت این که شناخته نشم اینجا نمی تونم بگم ) اینم از آخر و عاقبتت . تو  هم مُردی و داری میری پیش درگذشتگانت . از مُردنم زیاد هم ناراحت نبودم . بیشتر نگران بازماندگان بودم که اذیت نشن . گفتم راضیم به رضای تو . هر جوری خودت صلاح دونستی . همینطور لا حول ولا گویان تو آب غوطه ور بودم که دیدم ، عجب ! تونلش بسته هست ! . کم کم داره غار باریک و باریک تر میشه . انتهای غار رو دیدم . بسته بود . پیش خودم گفتم : نکنه برای همیشه اینجا بمونم و خفه بشم . دوباره گفتم : بنده خدا چه خفه شدنی ؟ مگه الان تو آب غوطه ور نیستی ؟ اگه میخواستی خفه بشی که تا الان باید خفه شده باشی . بعد اینقدر نزدیک به انتهای غار شدم که پاهام برخورد کرد به دیوار انتهایی غار . 

اینجا بود که پیش خودم گفتم : خواب نمی بینی ؟ بعد دوباره پیش خودم گفتم اگه خواب باشه معلوم میشه . بچه ها ی چیز بگم ، من توانایی اینو دارم که اگه ببینم خواب دارم میبینم ، می تونم خودمو از خواب بیدار کنم . یعنی تو همون خواب به خودم می گم که از خواب پاشو و جالب اینجاست که بلافاصله از خواب بیدار میشم .

خلاصه پیش خودم گفتم امتحانش ضرر نداره . بذار ببینم خوابه یا واقعیت . پیش خودم گفتم : از خواب پاشو . بعد چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاقم . خیس عرق بودم . ی دستی به سر و روم کشیدم و ی لا حول ولایی خوندم .

اینجا توی یزد دهاتی های زرنگ سر شهری های احمق کلاه می گذارند

+ ۱۴۰۰/۴/۱۸ | ۱۳:۴۵ | machopicho

امان از چشم و هم چشمی که آدم رو به هر کاری وادار می کنه .

اینجا توی یزد از قدیم رسم بوده دکتر مهندس های خیلی سرشناس قدیمی ، یک ملک و باغ و بندی رو در مناطق خوش آب و هوای یزد می خریدند و روزهای تعطیل به استراحت در آن مکان ها مشغول می شدند .

البته وقتی می گم مناطق خوش آب و هوا ، فکرتون نره مثل مناطق شمال کشور . نه بابا اینجوری نیست . توی استان یزد ، یکی دهات های شهرستان تفت هست که بواسطه کوهستانی بودنشون و چشمه و آبی که تابستون ها روان می شه ، تقریبا خوش آب و هواست در قیاس با دیگر مناطق خشک و بی آب و علف یزد . البته همون جاها هم وقتی گزارش هواشناسی رو نگاه می کنی ، می بینی فقط 3 درجه از خود شهر یزد خنک تر هستند .

خب تا اینجاش مشکلی نبود . تعداد این آدم های سرشناس و پولدار کم بود و این ها می رفتند تو این مناطق و خونه و باغ و بند می خریدند . 

اما مشکل از جایی شروع شد که یک عده آدم تازه به دوران رسیده ، هوای پولدار بودن به سرشون زد و خیال می کردند پولدارند و باید رفتار پولداری از خودشون بروز بدن . یکی از مظاهر پولداری هم این بود که خونه و ملکی و باغ و بندی در کوه داشته باشند . از اینجا به بعد شاهد هجوم افراد عامی و بی سواد توهم پولداری به کوه بودیم . زمین های بی ارزش کوه که کسی نگاهش نمی کرد ، ناگهان تبدیل شدند به دری گران بها . البته که بنگاه های معاملات املاک هم زمینه را برای تیغ زدن هم دهاتی ها و هم شهری ها مناسب دیدند .

از حدود 15 سال پیش به ناگهان شاهد آگهی های زیاد فروش باغ و زمین در کوه در روزنامه ها و دیگر منابع تبلیغاتی شدیم و فعالیت بنگاه ها در این زمینه چند برابر شد . 

جوری که از جلوی هر بنگاه رد می شدی ، یارو دستتو می گرفت می برد تو بنگاهش و بهت می گفت بیا ی تکه زمین کوه برات بخرم ، پنجشنبه جمعه برو کوه کیف کنی !

خلاصه دهاتی ها هم که تا به حال یک میلیون تومان رو هم توی حسابشون ندیده بودند ، ناگهان دیدند ارزش زمین هاشون چند ده میلیون تومان هست . چشم هاشون برق زد و صورت هاشون گل انداخت و خوشحال و شادمان از این که زمین های بی ارزششون رو تونستند به یک عده آدم نوکیسه بی سواد شهری بفروشند ، قید زندگی و زراعت و دامداری در دهاتشون رو زدند و به امید ساختن زندگی بهتر ، با پولی که از فروش زمین هاشون به دست آورده بودند ، راهی شهر شدند . البته حاشیه شهر و اینجوری شد که " آزادشهر " ساخته شد . این دهاتی ها اومدند توی حاشیه نزدیک جاده یزد-تفت ، سکنی گزیدند . که هم شهری به حساب بیایند و هم نزدیک به جاده ای که به دهاتشون میرن باشند .

هر کسی یا خانه و مغازه ای اجاره کرد یا بیغوله ای خرید و هر کسی به کاری مشغول شد . ی عده تو مغازه . ی عده توی کارگاه و کارخانه . ی عده شاگردی کردند به امید روزی که اوستا بشن . و اینجوری شد که این منطقه بدون سنخیت با دیگر مناطق یزد شکل گرفت و البته یکی از مناطق جرم خیز یزد شد .

همه چیز تو آزادشهر پیدا شد . مواد مخدر . چاقو چاقو کشی . مشروبات الکلی . زنان فاحشه .

این از این طرف ، اما بریم سر حال و روز شهری هایی که به دام حیله دهاتی ها افتادند و خودشون خبر ندارند چه کلاه گشادی سرشون رفته .

این شهری های نوکیسه مست و مغرور از این که تونستند در کوه زمین و باغی دست و پا کنند ، هر جمعه دست و زن و بچه اشون رو می گرفتند و سوار ماشین می شدند و می رفتند باغشون . چند بار رفتند و فقط زحمت رفت و امد نصیبشون شد . پس تصمیم گرفتند اتاقکی و خانه ای در باغشون بسازند تا لا اقل وقتی می آیند کوه ، دمی هم بیاسایند و استراحت کنند . اینجوری شد که نون زن و بچه اشون رو زدند و هر طوری بود چند سال وقت گذاشتند تا خانه ای در باغشون بسازند .

وقتی تمام شد این ساختن ، باز مست و خوشحال از این که توانستند خانه ای بسازند ، دست زن و بچه اشون رو گرفتند و راهی کوه شدند .

یک بار رفتند ، خوب بود . دو و سه و چهار و پنج بار رفتند خوب بود . بار ششم ، فرقی براشون نمی کرد . بار هفتم بی تفاوت . بار هشتم ، این رفتن به کوه براشون زحمتی شده بود . مجبور بودند بروند محصولات باغشونو بیارند یا فلان کار باغشونو بکنند یا فلان خرابی ساختمونشونو تعمیر کنند .

بعدها متوجه شدند که دیگه این کوه رفتن حس و حال قدیم رو نداره . حس و حال اون موقعی رو که خودشون کوه نداشتن و همینطوری چند وقت یک بار تفریحی می آمدند دور بر مناطق خوش آّب و هوا یک زیر اندازی می انداختند و چیزی می پختند و خوشحال بودند ، الان که خودشون مالک هستند دیگه اون حس و حال و بهشون نمی ده .

بعد به این نکته رسیدند که هر چیزی رو که زیاد استفاده کنی ، دیگه از ارزشش کم میشه . دیگه حال و هوای اولشو نداره . بعد همه ی مناظر کوه براشون تکراری شد .

سال های بعد به اجبار فقط چند باری برای جمع آوری محصولات باغشون می رفتند . بعدها پیش خودشون پشیمون بودند . می گفتند کاش این پولی رو که دادیم برای این زمین و باغ و ساختمون سازی ، کاش صرف مسافرت به دیگر مناطق ایران می کردیم . آخه تا کی هر جمعه بیائیم توی باغ خودمون و همون مناظر تکراری رو ببینیم . کاش پولشو جمع کرده بودیم و ی مسافرت خارجی می رفتیم .

 

به من هم زیاد پیشنهاد خرید کوه و این چرت و پرت ها رو دادند ، ولی قبول نکردم . چون می دونم بعد از چند سال ، اون شور و حرارت می خوابه و چیزی جز پشیمونی نداره . به خصوص الان که خشکسالی هم از چند سال پیش شروع شده و دیگه اون باغ و زمین هایی که دهاتی های زرنگ به شهری های احمق فروختند ، قطره ای آب  نداره و خشک شده !

 

ی ضرب المثل یزدی می گه : " حلوا خشه ، اما ی دهنش " . یعنی حتی چیز شیرینی هم که دوست داری بخوری ، اگه چند بار پشت سر هم بخوری برات تکراری می شه و دیگه ازش خوشت نمی آد .

 

بنابراین بهتره پولتونو اگر واقعا جزء طبقه متوسط هستید ، با عقل و هوش و درایت خرج کنید . البته برای آدم فوق پولدار فرقی نمی کنه . اگه سرشم کلاه رفت ، فرقی به حالش نمی کنه . ولی برای ماها چرا . فرق می کنه . 

من خودم طرفدار مسافرت خارجی هستم . چون آدم جاهای جدیدی رو می بینه و تجربه های نابی رو به دست میاره که هرگز با هزار بار کوه رفتن ، به دست نمیاد .

سیاه نمایی جنسیتی از مسیح علینژاد تا تهمینه حدادی تا شاید خانم خاکستری تا لیسنده ای قهار به نام Teo

+ ۱۴۰۰/۳/۲۱ | ۱۹:۳۰ | machopicho

حدودا دو سال پیش فکر کنم از طریق وبلاگ نیکلا بود که با وبلاگ خرمالوی سیاه آشنا شدم .

صاحب وبلاگ خانومی هست به نام " تهمینه حدادی " که با نام مستعار آلما توکل می نوشت . حالا چرا می گم می نوشت ، بعدا می گم .

وبلاگشو شما بخونید ، سراسر تنفر از مردان و یک نوع فمینیست افراطی هست . همش داره القا می کنه که مردان بدون استثناء دارن خانوم ها رو مورد ظلم قرار می دن .

خودش میگه هر وقت توی تاکسی یا مترو هست ، ترس داره بمالندش یا انگشتش کنند !

توی وبلاگش ی برچسبی راه انداخته به نام زنان علیه زنان که حالا بماند چه چرت و پرتی می نویسه .

مثلا یکی از چرت هایی که نوشته اینه :

این خانوم مریض میشه میره بیمارستان و بستری میشه  و نمی دونم قاعده گیش به هم می خوره و همش باید نوار بهداشتی مصرف کنه . خلاصه موقع ویزیت دکترش میشه . پرستار میاد که اماده اش کنه . بهش میگه این نوار بهداشتی های خونی رو از دور و برت بردار بنداز تو سطل زباله . حالا جواب این خانوم چیه ؟ غر غر کرده و پیش خودش گفته که چرا باید این کار رو انجام بدم ؟ به خاطر ی مرد که با دیدن نوار بهداشتی خونی من ، شهوتی میشه ؟

حالا خودتون طرز نگاه این زن مفلوک رو نگاه کنید . انگاری این زن از پشت کوه اومده . خب بی شرف مگه تو بهداشت سرت نمی شه ؟ یعنی پاکیزگی حالیت نیست ؟ حالا فرض کن به جای اون نوار بهداشتی خونیت ، اگه پنبه ای بود که بینی ات رو هم با اون پاک کرده بودی ، بازم باید اونجا رو تمیز می کردی . در کل می خوام بگم هر چیزی رو به این خانوما بگی ، سریع برداشت ، ضد زن بودن بهت می زنند یا از بس این تفکر فمینیستی بهشون تلقین شده که این مسائل ساده رو هم جلوش جبهه می گیرند .

 

من فکر کنم از اوایلی که اومدم وبلاگ بیان ، خانم خاکستری رو دنبال می کردم . نوشته هاشون بدک نبودند . ولی این یکی دو سال اخیر رنگ و بوی فمینیستی به خودش گرفته بود . تا جایی که چند وقت پیش اومد تو وبلاگ گفت که یک کانال تلگرام زده که حرفایی که اینجا نمی تونه بزنه رو بره اونجا بزنه . که احتمالا همین حرفای فمینیستی رو اونجا می زنه . من نمی دونم .

حالا یکی از دوستانی که ایشون دنبالش می کردن ، اومده ی مطلبی گذاشته که از هر طریقی می خونیش ، متوجه دروغ بودنش می شی . نمی دونم ی آقایی به خانومش خیانت کرده و دوست دخترش ورداشته آورده خونه اش و به زنش گفته حالا هر کاری می خوای بکنی ، بکن و نمی دونم زنشو 20 روز تو اتاق زندونی کرده ! و از این نوع چرت و پرت ها . 

به این خانوم خاکستری گفتم : بابا این چیزا رو باور نکن . اینا ی عده آدم هستند که چرت و پرت می نویسند . حالا بر فرض هم که راست باشه ، همه ی جامعه که اینجوری نیست . اینقدر الکی سیاه نمایی نکنید . من نمی گم ظلمی در حق خانوم ها نمی شه . میشه . ولی در حق آقایون هم ظلم میشه . همون نق نق کردن و اسیری شام بردن آقایون توسط خانوم ها خودش ی نوع ظلمه . همون مهریه اجرا گذاشتن و صد تا حقه بازی دیگه که خانوم ها در میارن . 

حالا شاید ظلمی که در حق خانوم ها میشه دو سه برابر ظلمی باشه که خانوم ها در حق مردان انجام میدن . اینها استثناء هستند و اینجور نباید باشه که هی ذهن خودتو درگیر اینجور چیزا بکنی که کم کم طرز تفکرت بشه فمینیستی . اگه طرز تفکرت بشه فمینیستی ، تا بهت بگن بالای چشمت ابرو هست ، بهت بر می خوره و میگی : آی در حقم ظلم شده . همش خودت اذیت میشی . خودت تو جامعه طرد میشی . منزوی میشی . هی باید غم و غصه بخوری . مثل همون تهمینه حدادی که سرطان گرفت و نمی دونم هنوز زنده هست یا مرده و از آبان 99 دیگه پست جدید نگذاشته . حالا ان شاء الله که زنده باشه . 

خلاصه ما خیر خواهت هستیم خاکستری . میگیم دنباله روی این ورشکسته های سیاسی مثل مسیح علینژاد با اون جنبش نمی دونم چهارشنبه های سفیدش نباش . اینا رو ولشون کن .

 

ی شخصی از شهر یزد هست به نام Teo ، که گُه خور هست و زیادی گُه می خوره . ی بار کلا ریدم به هیکلش . ایندفعه جرات نکرده منو مستقیم خطاب قرار بده ولی نمی دونم این همه گُهی که خورده بازم بسش نبوده ؟ میاد زیر نظرات مردم ، راجع به نظرات مردم ، نظر می ده . هنوز اینقدر مخ تو کله اش نیست که بچه جان ابنه ای ، اون قسمت نظرات که می بینی ، برای اینه که راجع به متن اصلی نظرتو بنویسی نه راجع به نظر دیگران نظر بدی .

 

خلاصه که ما این خانوم خاکستری رو دیگه دنبال نمی کنیم . چون نظراتشون داره فمینیستی میشه و من از افراطی گری جنسیتی چه فمینیستی باشه یا چه حامیان پر و پا قرص آقایون ( آیا اسمی هم داره ؟ ) ، خوشم نمیاد .

 

خدانگهدار خاکستری . برات آرزوی موفقیت دارم . نصیحت هامو فراموش نکن .

پشت بوم

+ ۱۴۰۰/۳/۱۶ | ۱۹:۱۲ | machopicho

وای خدا چقدر هوا گرم شده . دیگه کولر آبی هم جواب نمی ده . ظهر ها زیر باد کولر استراحت می کنم . واقعا باد خنکی نمی زنه . از بس هوا گرمه . 

نمی دونم شماها چند ساله و از کجای کشور هستید ولی قضیه ای که میخوام بگم مربوط به دوران بچه گی و نوجوانی خودم میشه که اون موقع ها آب و هوا اینقدر گرم نبود . حتی توی شهری مثل یزد هم تابستون هاش قابل تحمل بود تا الان .

قبلنا که تکنولوژی اینقدر پیشرفت نکرده بود ، تابستون ها ، بعد از ظهر که می شد ، مردم می رفتند توی تراس خونشون یا توی حیاط یا روی پشت بام . ما هم می رفتیم پشت بام . البته همیشه بعد از اتمام امتحانات خرداد . وقتی امتحان هامون تموم می شد ، خیلی ذوق و شوق داشتیم . می رفتیم روی پشت بام . اول پشت بوم رو می شستیم . بعد ی زیلو روی پشت بوم پهن می کردیم . خیلی خوب بود . فرداش با کمک برادر بزرگترمون ، بادبادک درست می کردیم . هر چیزیشو از ی جایی گیر میاوردیم . روزنامه اشو می رفتیم از مغازه دارها ، مثل بنگاهی املاک یا قصابی یا سبزی فروشی می گرفتیم . سعی می کردیم روزنامه های تا نشده و محکمشونو بگیریم . سریششو از مادر بزرگم می گرفتیم . نمی دونم برای چه کاریش ، این سریش رو گرفته بود . فقط یادمه ازش کمی سریش می گرفتیم . حصیرشو ، مادرمو می فرستادیم توی منطقه ای که خونه مادر بزرگم بود ، از همسایه ها بگیره . خودمونم همراهش می رفتیم تا بهترین حصیر ها رو بگیریم . حصیر های چاق یا خیلی لاغر به درد نمی خوردند ، حصیر چاق رو نمی شد خم کرد و وزن زیادتری داشت . حصیر خیلی لاغر هم موقعی که بادبادک بالا می رفت ، فشار هوا رو تحمل نمی کرد و می شکست . پس بهترین حصیر ، حصیر متوسط بود . دو تا حصیر متوسط بهمون می دادند . خلاصه دو سه روزی کارمون بود که این لوازم رو جور می کردیم . بعد داداش بزرگترم برامون بادبادک می ساخت . ما کنارش نگاه می کردیم و وظیفه سریش زدن روی کاغذ های دنباله و قیچی کردن و این کارها رو بر عهده داشتیم . درست مثل اتاق عمل که دکتر اصلی کار جراحی رو انجام میده و دستیارها لوازم رو بهش میدن . داداشم می گفت سخت ترین کار بادبادک ساختن ، درست کردن خمی هست . حصیر رو باید به حدی خم می کرد که بادبادک درست کار کنه و البته باید به حدی خم می شد که نشکنه . خلاصه کار حساسی بود . چون تنها دو تا حصیر داشتیم . گاهی وقتا اولین حصیر که می شکست ، دل تو دلمون نبود که سرنوشت دومیه چی میشه . خلاصه با هزار ترس و لرز بادبادک رو می ساختیم . حالا می خواستیم هواش کنیم . ای داد بی داد ! پس ریسمانش کو ؟ حالا در به در باید دنبال ریسمان محکم و مناسب بودیم . اگه ریسمان شل و ول باشه ، وقتی بادبادک بالا بره ، فشار هوا ریسمان رو پاره می کنه . بهترین ریسمان رو اونایی داشتند که کارگاه ترمه دوزی داشتند . ی ریسمان محکم و قهوه ای رنگ . تا می تونستیم از اینور اونور ریسمان می گرفتیم . گاهی اوقات ریسمان های درهم تنیده شده و قر و قاطی شده اشونو بهمون میدادند که باید جور سوا کردن و آزاد کردن ریسمان رو می کشیدیم . شاید چند ساعت طول می کشید تا اینجور ریسمان ها رو آزاد کنیم و بعد همه ریسمان ها رو که تکه تکه بودند با گره های محکم و چند لایه به هم وصل می کردیم . بعد ی قوطی شیر خشک بچه پیدا می کردیم و ریسمان رو روی اون می پیچیدیم . حالا همه چیز اماده بود . ولی نه همه چیز . هنوز ی چیزی کم بود . ی چیز اصلی . اونم باد بود . تا باد نیاد ، بادبادکی هم هوا نمی ره . به تجربه بهمون ثابت شده بود که توی یزد شروع دوره باد از نیمه های خرداد هست تا نیمه های تیر . یعنی درست وقتی که مدرسه تعطیل می شد ، حدودا یک ماه وقت داشتیم برای بادبادک هوا کردن . بعضی روزها بادهای خوبی می اومد . بعضی روزها باد چندانی نمی اومد . ما هم می رفتیم لب پشت بوم . اینجوری باد رو صدا می کردیم : " باد ، باد ، حیدر باد " هی این جمله رو می گفتیم و جالب این بود که تاثیر هم داشت و بعد از پنج دقیقه باد شروع به وزیدن می کرد !

بادبادکمون خال آسمون می شد ، توی منطقه ما بادبادک باز زیاد بود . همه به بادبادک های دیگه نگاه می کردن تا ببینند بادبادک کیا بیشتر خال آسمون شده . وقتی بادبادکت خال می شد ، یعنی به اندازه ای بالا می رفت که با چشم فقط ی خال می دیدی ، خیلی باید مواطب بودی که اون قوطی شیر خشک از دستت کنده نشده . فشار هوا خیلی زیاد بود و باید محکم قوطی رو می گرفتی . گاهی اوقات توی آسمون می دیدیم ناگهان ی بادبادک سقوط می کنه و شیرجه میزنه . صاحبش از توی کوچه ها بدو بدو می کرد تا بهش برسه . منطقه سقوطش رو حدس می زد و خونه به خونه می گشت تا بادبادک ساقط شده اش رو پیدا کنه . ما هم چند باری بادبادکمون ساقط شد . یا خمی اش می شکست یا ی گردباد ، بادبادک رو فیتیله پیچش می کرد و منجر به شیرجه رفتنش می شد .

این بادبادک بازی تفریح بعد از ظهر هامون بود . مامانم هی حرص می خورد که نزدیک لبه بوم نشید که پرت بشید پائین . بعدا که هوا تاریک می شد ، روی پشت بوم می نشستیم و حرف می زدیم . آسمون رو تماشا می کردیم . بعد شاید برای دیدن ی فیلم یا سریالی می اومدیم پائین . بعد دوباره می رفتیم بالا پشت بوم و شام می خوردیم . خیلی کیف می داد . بعد پتو متو و بالشت میاوردیم بالا که بخوابیم . البته نه که بخوابیم . آسمون رو تماشا می کردیم . راجع به ستاره ها حرف می زیدم . راجع به ماه . عاشق آسمون بودم . ستاره هم داشتم . بعد ها که بزرگ تر شدیم ، توی کلاس جغرافی ، اسم صور فلکی رو یاد گرفتیم . توی آسمون دنبال خوشه پروین و دب اکبر و دب اصغر می گشتیم . اون موقع ها آسمان شکوه خاصی داشت . ستاره هاش پیدا بودند . شفاف بودند . چشمک می زدند .

شب ها خیلی خنک می شد . گاهی اوقات حتی پتو باید روت می نداختی . گاهی اوقات چادرشب .

صبح زود بلند می شدیم و با چشم های نیمه باز و خوابالوده ، می رفتیم پائین . اگه شانس میاوردیم و دم دمای صبح بیدار می شدیم ، افتخار دیدن ستاره شمالی قشنگ ، نصیبمون می شد . و افتخار تماشای طلوع خورشید با اون تاج های زرینش .

 

 

روزهای تابستون هم اینقدر گرم نبود مثل الان . دنیای کفترباز ها رو هم فراموش نکنید که برای خودشون دنیایی دارن روی پشت بوم . البته من خودم مخالف کفتر بازیم و راجع بهش وراجی نمی کنم .

 

 

پشت بوم محل چشم چرونی هم بود .devil یادمه ی بار رفته بودیم مهمونی خونه یکی از فامیل هامون . ی پسر کوچیکتر از من داشتند . شاید 9 یا 10 ساله . منم شاید 11 یا 12 سالم بود . خلاصه این پسره وقتی که ظهر شد و همه ناهار خوردند و رفتند توی زیر زمین بخوابند ( اونجا ظهر ها هوا خنک تر بود ) ، بهم گفت میخوای ی چیزی ببینی ؟ منم گفتم چی ؟ گفت همسایه ی پشت سرمون ، خونه اش ی جوری که میشه توشو دید ! گفتم خب که چی ؟ گفت بیا بریم ببینیم . گفتم باشه . بعد دو تایی یواشکی بدون این که کسی بفهمه ، آروم آروم رفتیم بالا پشت بوم . خونه ی پشت سریشون ، حیاط خلوتشون چسبیده بود به لبه بوم این ها . بنده خدا همسایه هم اعتماد داشت و روی حیاط خلوتشو شیشه مشجر نکرده بود . خلاصه ی سوراخ به ابعاد حدود 1.5 متر در 3 متر بود . مثل این که توی منطقه جنگی باشیم ، وقتی رسیدیم به پشت بوم ، سینه خیز تا لبه ی بوم رفتیم جلو . laughبعد یواشکی سرمونو آوردیم جلو توی حیاط خلوت یارو رو دید زدیم !

هیچی پیدا نبود . به پسر فامیلمون گفتم : مسخره کردی ، این که چیزی پیدا نیست . بهم گفت : وایسا الان میاد . اینجوری یواشکی و پیس پیسی حرف می زدیم .

خلاصه حدود 10 دقیقه تو ظل آفتاب منتظر شدیم ، یکهو دیدم ی خانوم با موهای طلایی رنگ اومد توی حیاط خلوتشون رد شد و رفت سمت آشپزخونه . من رو می گید ، انگاری سکته کرده باشم ، همینجوری خشکم زده بود .heartkiss اون پسر فامیلمون ، دستپاچه شد و با دست سر منو کشید عقب ! من تا اون موقع موی بلوند و طلایی رنگ ندیده بودم . 

بعد ها شنیدم که یکی از همسایه ها اون پسره رو دیده بوده . یعنی اون پسره با داداش بزرگترش این کار رو انجام می دادند و همسایه ها دیده بودنشون و رفته بودن به شوهر اون خانومه ، گفته بودن که فلانی ها میان روی پشت بوم و توی خونتونو نگاه می کنند . یارو هم اومده بود در خونه ی فامیل ما و سر و صدا . laugh

اول باباشون منکر همه چیز شده بود . خب بنده خدا خبر هم نداشت پسراش چه غلطی می کنند . بعدا یارو گفته بوده دو نفرند و قد و قواره اشون اینقدری بوده . باباهه هم که می فهمه پسراش چه غلطی کردن ، پسر کوچیکه رو میاره جلوی یارو می گه این بوده و یکی از بچه های تقریبا هم سن همین . خلاصه ماست مالیش کرده بودن که اینا بچه ان و سرشون نمی شده و چون سنشون کم بوده ، مهم نیست زیاد . این ها رو بعدا مامانم بهم گفته بود که ماجرا اینجوری بوده . خلاصه به ما هم اتهام وارد شد surprise . گفتم بابا این پسر فامیلمون منو مجبور کرد برم ببینیم . من خودم نمی خواستم بوخوداع wink

ریش داری ، پشم داری ، برای خودت داری !

+ ۱۴۰۰/۱/۲۸ | ۱۸:۴۵ | machopicho

امروز صبح می خواستم برم جایی . مجبور شدم از اتوبوس خط واحد استفاده کنم .

تو ایستگاه ایستاده بودم که دیدم اتوبوس اومد . ی خانوم مسن که تقریبا 75 سال داشت جلوتر از من بود . اتوبوس که ایستاد ، خانوم مسن شروع کرد به بالا رفتن . ولی خوب دیگه سنی ازش گذشته بود و آهسته آهسته بالا می رفت . کارت پرداخت هم نداشت . می خواست نقدی با راننده حساب کنه . جلوی راه رو بسته بود . من ی قدم اومدم جلو و رفتم روی پله اتوبوس ایستادم تا خانومه بره جلو .

ی دفعه ای دیدم ی صدا از پشت سرم میاد : " آقا زود باش . عجله کن " ! می خواستم سرمو برگردونم و به یارو بگم ، مگه کوری ؟ نمی بینی این خانومه تو راهه ؟ اما دندون رو جگر گذاشتم و چیزی نگفتم . دو ثانیه بعد دیدم دوباره همون یارو داره میگه : " آقا سریع باش . شب شد " !

منم این دفعه عصبانی شدم و از پله اومدم پائین . دیدم ی پسره هست که قبلا هم چند باری دیده بودمش . موهاش مثل پشم گوسفند هست . دقیقا عین پشم گوسفند . به همون اندازه هم بلند کرده . حدود 10 سانت و موهاش سیخ سیخکی و افشون هست . حالا واقعا نمی دونم موی خودش هست که اینجوریش کرده یا کلاه گیسی چیزی هست . ی تی شرت اسپورت با شلواری که پاچه هاش به قدری فراخ هست که پای غول ( شما بگو پای شِرِک ) توش جا میشه . خلاصه ، دست یارو رو گرفتم به سمت پله اتوبوس هدایتش کردم و بهش گفتم : بیا اول تو برو داخل تا روزت شب نشده .

هنوز خانومه تو راه بود و داشت فس فس می کرد . اون پسره هم بالا نرفت و خودشو عقب کشید و گفت : " من اصلا سوار نمی شم " . منم دوباره خودم سوار شدم و بهش گفتم : نمیایی که نیا !

بعد دیدم پسره پشت سرم اومده بالا و داره میگه : " ریش داری ، پشم داری ، برای خودت داری 😁 . همین شماها هستید که مملکتو ... 😅 " .

دیگه منم غش خنده شده بودم . البته اون عقب اتوبوس بودم و زیر زیرکی از این حرف پسره خنده ام گرفته بود و سعی می کردم جلوی قهقه ام رو بگیرم . هی پیش خودم می گفتم : چه ریشی ؟ چه  پشمی ؟ من که پریروز ، یعنی پنجشنبه ای رفتم اصلاح موی سر . موهامو کوتاه کردم . ریشمو هم که دیروز جمعه با ماشین اصلاح زدم . نهایتش از دیروز تا امروز رشد کرده باشه ، شده نیم میلیمتر ! اون پائین مائین ها رو هم که یارو ندیده که ببینه مو داره یا نداره 🤣 . 

بعدش از جمله دوم پسره متوجه شدم که منظورش ، تیپ ظاهری من هستش . آخه تیپ اسپورت و اینجور چیزایی که جوون های امروزی می پوشند ، نمی پوشم . البته هر لباسی برای هر جایی و هر مناسبتی ساخته نشده . منم تیپ اسپورت استفاده کردم . البته موقعی که مسافرت خارجی رفتم . نه داخل ایران موقعی که می خوام برم ی اداره ی دولتی .

خلاصه پیش خودم گفتم : عجب مردم عصبانی اند ها ! هر تیپی رو که می بینند میخوان به نمایندگی از اون تیپ ، سرشو بِبُرند ! یکی نیست به این پسره بگه بنده خدا تو دلت از جایی دیگه پر هست ، چرا عصبانیتتو سر کسی دیگه خالی می کنی ؟ دستت به اون ها نمی رسه ، یقه مردم عادی رو می گیری ؟ بعدشم نهایتش 5 ثانیه بیشتر معطل شدی ، یعنی اینقدر کارت فوری و فوتی بوده که به 5 ثانیه بنده ؟ اگه اینقدر فوری و فوتی هست چرا زودتر از خونه نیومدی بیرون ؟

بعدش یادم افتاد دو سال پیش که رفته بودم مسافرت خارج ، موقع برگشتن تو فرودگاه موقعی که داشتیم خارج می شدیم ، من و یکی از دوستهام و خیلی ها روی اون نوار افقی که متحرک هست ایستاده بودیم . دیدم یکی از پشت سر بهمون نزدیک شد و هی میگه : ببخشید ، ببخشید . یعنی راه می خواست که رد بشه . دوستم خودشو کنار کشید . بعدش بهم گفت : ببین با چه مردمی طرفیم . خوب بنده خدا این راهرو رو دو قسمت کردن . ی قسمتشو نوار متحرک گذاشتن برای اونایی که عجله ندارن و میخوان روی اون بایستند و ی قسمتشم باز گذاشتن برای امثال شماها که عجله دارید که توش بدو بدو کنید تا دیرتون نشه !

بعدش فکر کردم ، اگه ی روزی این تو مملکت ، هرج و مرجی پیش بیاد ، مردم همدیگه رو می دَرَند و گوشت همو می خورند .

سال 1400 خورشیدی مبارک

+ ۱۴۰۰/۱/۱ | ۱۲:۴۸ | machopicho

 

  

 

الهی لبخند‌ت دوام بیاورد،

خنده‌هایت طولانی شود،

دست همدیگر را بگیریم،

روی هم را ببوسیم.

الهی اگر قهر کرده بودیم، آشتی کنیم،

اگر خشمگین بودیم ببخشیم،

اگر اخم کرده بودیم ابرو باز کنیم.

 

الهی درختان شکوفه کند،

شکوفه‌ها گل کند،

گل‌ها میوه شود،

الهی میوه‌ها را بچینیم،

عطر میوه‌ها در هوا بپیچد.

 

الهی پرنده‌ها پرواز کنند،

پرنده‌ها آواز بخوانند،

پرنده‌ها به لانه برگردند.

 

الهی روزهای خوب بیایند،

روزهایی خوب بمانند،

روزهای خوب جایی نروند.

الهی هزار بار ببینمت...

 

بدرود سال کهنه، سلام سال نو🌸

 

اتفاقات مهم سال 1399 :

1- کرونا : که کسب و کارها رو زمین گیر کرد و جان بسیاری از هم وطنان و مردم دیگر ملل را گرفت .

2- بورس : با تبلیغ دولت ، خیل عظیمی از افراد عادی ایران به بورس هجوم آوردن و تقریبا افرادی که در اواخر بهار و اوایل تابستان سرمایه اشونو به بورس وارد کردند ، با ضرر سنگین مواجه شدند .

3- تشدید مشکلات اقتصادی مردم و تورم و ادامه تحریم ها : واقعا دیگه چی باید بگم . این صف های طولانی برای گرفتن مرغ و روغن و ... تنها در موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران دیده بودم . حدودا از سی و اندی سال به این طرف دیگه شاهد چنین کمبود و قحطی نبودم .

4- انتخابات آمریکا : همانطوری که پیش بینی می شد ، بایدن برنده شد .

 

 

اما حالا بهتره این اتفاقات را در سال 1400 بررسی و تحلیل و پیش بینی کنیم :

1- کرونا : به نظرم ایران دیرتر از آن چیزی که اعلام کرده ، واکسیناسیون مردم رو به پایان می رسونه . شاید پایان سال 1400 ، همه مردم ایران دو دوز واکسنشونو دریافت کرده باشند . در هر حال با توجه به نتایج واکسیناسیون کشورهایی که خیلی قبل تر از ما شروع به واکسینه کردن مردمشون کردن ، و هنوز هم کرونا در اون کشورها به طور گسترده شیوع داره ، و با توجه به سوش های جدید ویروس کووید 19 ، به نظرم حالا حالا ها از شر این ویروس در امان نیستیم و به نظرم مثل واکسن آنفلوآنزا هر سال باید واکسن کووید دریافت کنیم . حتی هنوز نمی دانیم این پادتن های تولید شده تا چه مدت ایمنی در برابر ویروس در بدن ما ایجاد می کنند . به نظرم چندین سال طول می کشه تا وضعیت قبل از کرونا برگرده .

اما در هر حال از ابتدای سال 2022 میلادی ، تقریبا کسب و کارها به صورت 80 تا 90 درصد وضعیت قبل از کرونا ، ادامه فعالیت می دهند .

 

2- بورس : به نظرم با توجه به پیش بینی ادامه تحریم ها در این دولت و احتمالا دولت آینده ، نرخ تورم سال 1400 ، احتمالا چیزی بین 40 تا 50 درصد می باشد و از آنجایی که حقوق کارگران حدود 35 درصد اضافه شده ، خود همین بیانگر اینه که این نرخ تورم ، اتفاق می افته .

احتمالا شاخص کل در نیمه های تابستان به سقف قبلی خودش برسه . احتمالا تا اواخر تابستان کمی پائین بیاد . پائیز پائین تر و زمستان احتمالا به 2.5 میلیون برسه . در هر حال پیش بینی ام اینه که سال 1400 ، شاخص کل رقم 2.5 میلیون واحد رو خواهد دید . 

 

3 - مشکلات اقتصادی : به نظرم هیچ توافقی بین ایران و آمریکا صورت نمی گیره و حتی اگر هم بگیره ، به صورت روی کاغذ هست و در عمل هیچ گونه فروش نفت و بازگشت پولش به داخل صورت نمی گیره . تورم احتمالا بین 40 تا 50 درصد وجود داره . نرخ دلار احتمالا رقمی بین 30 تا 40 هزار خواهد بود و معتقدم نرخ 40 هزار تومان را دلار به خود خواهد دید . ممکنه در مقاطعی دولت به صورت محدود در بازار دخالت کرده و نرخ دلار رو کمتر کنه . در هر حال متوسط نرخ دلار رو برای سال 1400 ، حدود 35 هزار تومان پیش بینی می کنم . بسیاری از کسب و کارها با توجه به این رقم افزایش دستمزد کارگر و افزایش قیمت نهاده های تولید ، از رده ی تولید خارج می شوند و احتمالا صاحبان آنها ، سرمایه گذاری در کشورهایی مثل ترکیه و امارات را به صرفه تر از تولید در ایران می بینند . فرار سرمایه و افراد نخبه همچنان با شدت ادامه خواهد داشت . احتمالا سال 1400 همراه با قحطی در چند قلم کالا خواهد بود مثل مرغ و تخم مرغ و روغن و شکر و برنج و سایر موارد . نرخ خدمات دولتی به شدت افزایش خواهد یافت . مسکن زیاد افزایش قیمت نخواهد داشت چون که سال 1399 به قدر کافی افزایش قیمت داشته و دیگه قدرت خرید مردم از دست رفته هست . هر چه باشد ، معاملات مسکن به صورت ، سفته بازانه خواهد بود و حالت سرمایه گذاری خواهد داشت و نه به صورت مصرفی خواهد بود چون کسی توان خرید مسکن رو نداره .

 

4- انتخابات آمریکا : خیلی ها از جمله دولتی ها فکر می کردند ، بایدن خیلی بهتر از ترامپ هست ، ولی من توی پست های قبلی خودم نوشتم که سگ زرد برادر شغاله . سیاست خارجی آمریکا در برابر ایران رو سنا تعیین می کنه . یعنی کل مردم آمریکا و البته دلارهای نفتی امارات و بحرین و عربستان و نفوذ صهیونیست ها ها روی شکل گیری سیاست خارجی آمریکا در قبال ایران تاثیر زیادی دارند . مهار ایران از جمله اصول سیاست کلی ایالات متحده آمریکا در برابر ایران است و ربطی به حزب نداره . دموکرات ها این مهار رو به شیوه عقلانی تر و موذیانه تر انجام خواهند داد . تنش های بین آمریکا و چین افزایش خواهد یافت . آمریکا نگران از تزلزل در جایگاه ابرقدرتی اش ، هر آنچه را که در توان دارد در برابر چین انجام خواهد داد . تنش ها با روسیه نیز گسترده تر خواهد شد و تحریم های زیادی علیه چین و روسیه اعمال خواهد شد .

 

خب در هر حال چاره ای جز زندگی کردن در این کشور نداریم و باز می توانیم امیدوار و شکر گزار باشیم که خداوند به ما و خانواده امان سلامتی عنایت کند . الهی آمین .

حماقت های نوروزی - پیش بینی آینده

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۴ | ۱۲:۵۳ | machopicho

1) این چند روز اخیر ، مشغول خونه تکونی هستیم . به مادرم کمک میدم . ولی مادرم بدجور مته به خشخاش میذاره . مجبورم میکنه چند باره و چند باره همه چیزو گردگیری کنم و تمیز کنم و دستمال بکشم . البته من زیاد محلش نمیذارم و طوری که نه سر سری باشه و نه مته به خشخاشی ، تمیزکاری کنم .

گاهی اوقات این اصرار به بیش از حد تمیزی رو درک نمی کنم . پیش خودم فکر می کنم این آدمیزادی که حتی یک ساعت بعدشم معلوم نیست زنده هست یا مرده ، چرا باید اینقدر به ظواهر دنیا اهمیت بده ؟ چرا باید به خاطر تمیز کردن یک لکه روی شیشه ، چندین بار شیشه رو از اینور و اونورش هی تمیز کنه و آخرشم پاک نشه و متوجه هم نباشه که بالاخره این لکه از این طرفه یا از اون طرف . آیا ارزش فدا کردن جونمون رو داره ؟ آیا ارزش داره به خاطر سر خوردن از نردبان یا چهارپایه ، دست و پامون بشکنه یا سرمون بخوره به سنگی چیزی و ضربه مغزی بشیم و بمیریم ؟ آیا به خاطر این تمیزی بیش از حد کسی بهمون جایزه میده ؟ اصلا چه کسی به بودن یا نبودن یک لکه روی شیشه اهمیت میده ؟ کدوم مهمانی هست که بلند بشه تک تک شیشه ها رو از نزدیک بررسی کنه ببینه لک روش هست یا نه ؟ بر فرض هم ی مهمونی باشه که این کار رو بکنه ، خب اون لک رو ببینه ، چی میشه مگه ؟

خلاصه این روزها از این همه اصرار مادرم برای تمیزکاری بیش از اندازه و این که الکی خودشو به زحمت میندازه خیلی خیلی عصبانی هستم . به نظر من دنیا ارزش این چیزها رو نداره . عمر محدود همراه با درد و غم آدمیزاد اصلا ارزش این حرفا رو نداره . مگه چند سال زنده ایم ؟ اصلا چند سال عمر مفید داریم ؟

 

2) یکی دیگه از حماقت هایی که هرگز درک نکردم ، این مسافرت رفتن مردم توی ایام تعطیلات نوروزی هست . آخه یکی نیست بهشون بگه بنده خدا داری می بینی که همه هجوم آوردن توی جاده برای مسافرت ، تو چرا باید جوون خودتو به خطر بندازی بری تو این جاده شلوغ ؟ چرا باید تو ایامی که وضعیت آب و هوا بسیار متغیر هست و هر لحظه احتمال صاعقه ، سیل و بهمن و ... میره ، بری مسافرت ؟ چرا باید توی ترافیک اعصاب خودت رو و زن و بچه ات رو داغون کنی ؟

و اینقدر بدم میاد از اونایی که دم نوروز که میشه ماشین فکسنی شونو بر میدارن و ی خورده خرت و پرت میندازن تو صندوق عقب و هفت هشت نفری می چاپند توی ماشین و میفتن توی جاده . هر جایی ی ذره فضای سبزی چیزی می بینند ، ماشینو کنار میزنن و شروع میکنن جلوی مردم سیب زمینی و پیاز پوست کندن و مثلا ناهار درست کردن با پیک نیک . شب هم ی جایی چادر میزنن و مردم محلی هم میان نصفه شب انگولک زن و بچه اشون میکنن . 

آخه مسلمون این چه کاریه که میکنی ؟ مگه مرض داری خودت و زن و بچه ات رو آزار بدی ؟ این طریق مسافرت کردن خوشی داره یا زجر آوره ؟

به خصوص حالا که کرونا هم هست و بدتر کرونای انگلیسی . ولی همونطور که سال پیش نوشتم ، من چشمم از این مردم احمق آب نمی خوره و قطعا و صد در صد میرن مسافرت . اردیبهشت هم وقت مرگ و میرهای بالای کرونایی میشه . 

یکی نیست بهشون بگه اون آدمی که عقل داره ، با ماشینش مسافرت نمی کنه تو این جاده های ویران شده ی ایران . با هواپیما یا قطار میرن اون شهری که میخوان بازدید کنند و قشنگ مثل یک آدم متمدن میرن هتل اقامت میکنند . تو پارک نمی شینند غذا درست کنن . مثل یک آدمیزاد متمدن میرن رستوران غذا میخورند . تور می خرند و در یک فضای امن گشت و گذارشونو می کنند و صحیح و سالم بر میگردند شهرشون .

البته اونی که از این دو دسته ی بالا ، عاقل تره ، نمیاد پولشو واسه دهمین بار صرف زیارت مشهد مقدس یا اصفهان و شیراز کنه ، بلکه به همون یکی دو بار قبلی اکتفا می کنه و اگه به حدی پولدار نیست که هر سال بتونه ی مسافرت خارجی بره ، چند سال رو اصلا مسافرت نمیره و پولشو پس انداز میکنه و یک بار مسافرت خارجی میره که دنیا رو گشته باشه و آدم های جدید و فرهنگ های جدید و مکان های جدید رو دیده باشه و طبیعتا درک می کنه که ما ایرانی ها چقدر عقب افتاده ایم در برابر جهان و این تبلیغاتی که از صدا و سیمای ایران پخش میشه که ما ملت فلان و بهمانیم ، وقتی که میری خارج ، متوجه کشک بودنش میشی . 

وقتی که متوجه میشی تو اون بلاد کفر که اینقدر اینجا ازش بد میگن ، ماشین چقدر ارزونه که تویوتا اومده تو اون کشور کارخونه مونتاژ زده و شما کافیه بری نمایندگی ی ماشین انتخاب کنی ، با قسط 30 ساله و با خیال راحت ماشین دار بشی . و عجب ماشین هایی . همگی نو . بدون ذره ای خط خوردگی . عینهو که همین حالا از کارخونه اومده بیرون . دارن برق میزنند . اما اینجا برای ی پراید عهد بوق ، باید چه مسخره بازی هایی در بیاری و با چه قیمتی !

اوج بدبختی اونجاست که موقع برگشتن ، توی صرافی فرودگاه ، تابلوی ارز همه کشوری میبینی ، به جز کشور خودت . از روپیه هند بگیر تا پول پاکستان و چین و ماچین . و بدبختی اینجاست که رفیقت واسه امتحان کردن دخترکان توی صرافی ، یک ده هزار تومانی ایران رو بهشون میده که به دلار تبدیلش کنن و اونا هم پولتو بر می گردونند به خودت که ما این پولو قبول نداریم . و چه حقارتی بالاتر از این .

 

3) همونطوری که قبلا پیش بینی کرده بودم ، سگ زرد برادر شغاله . بایدن هم مثل ترامپ هست . ولی در روش فشار آوردن به ایران کمی عاقلانه تر و مکارانه تر عمل می کنه . پیش بینی ام اینه که به هیچ وجه توی زمان باقی مونده از دولت روحانی هیچ توافقی با آمریکا صورت نمی گیره و البته خود عواملی که قدرت دستشون هست ، نمی ذارند که حتی اگه امریکا هم بخواد توافقی بکنه ، از سمت روحانی توافقی بشه . چون میخوان روحانی رو اینقدر بکوبونندش که مردم ایران دیگه تا هفت نسلشون به گه خوردن بیفتند که به اصلاح طلب جماعت و یا متعادل جماعت رای بدن .

پیش بینی ام اینه که آمریکا هرگز هرگز هرگز در عمل تحریم ها رو بر نمی داره . ممکنه جایی مجبور بشه روی کاغذ تحریم رو برداره ولی اگه کمی عاقل باشیم متوجه میشیم که توی دولت ترامپ اومدن تحریم های بانکی و نفتی و حمل و نقل و کشتی رانی رو با برچسب تروریسم دوباره برچسب گذاری کردند . و همه می دونند که این نوع تحریم ها برای برداشتنش باید از کنگره رای گرفت و خیلی بعیده که تعداد آرای لازم برای لغو تحریم ها توی کنگره باشه . پس لا اقل توی این چهار سال دولت بایدن ، به هیچ وجه در عمل تحریم ها لغو نمی شن .

پیش بینی ام اینه که ایران در سال 1400 هر چه بیشتر و سریعتر به سمت ونزوئلایی شدن پیش میره . چیزهایی رو به چشم خواهیم دید که هرگز در مخلیه امونم نمی گنجیده . خیلی چیزهایی که حالا خریدش برامون راحت و فانتزیه ، چند سال دیگه حسرت خریدنشو داریم . مثل الان که دیگه توان خرید گوشی نو رو نداریم و همین گوشی های دست دوممونو مجبوریم تعمیر کنیم ، چند سال دیگه حتی پول تعمیرشو هم نداریم و مجبورا رو به گوشی های دست دوم غیر هوشمند که ارزون تر هستند میاریم . مثلا الان که مرغ هست ، ولی گرونه ، چند سال دیگه حتی با قیمت نجومی هم مرغی گیر نمیاد . سرمایه دارها از سال 1390 که سقوط ارزش پول ملی رقم خورد ، شروع کردن سرمایه اشونو از کشور خارج کردن و تا حالا هم ادامه داره . کارخونه ها کم کم تولیداتشون کم میشه و تعطیل میشن . کارگرهای زیادی بیکار میشن . اوضاع برای کسانی که متصل به منابع قدرت و ثروت هستند روی دیگه ای داره ، انحصار در اقتصاد . همین پول اندک مردم رو هم همین هایی که گفتم جارو میکنند . چند سال دیگه حتی خوردن یک وعده سیب زمینی آب پز شده هم برامون رویا میشه . باورتون نمیشه ؟ کافیه برید چند سال پیش . اون موقع باورتون میشد دلار بشه 25 هزار تومن ؟ باورتون میشد نتونید کامپیوتر بخرید ؟ کامپیوتر حداکثر یک میلیونی رو الان باید بخرید 20 میلیون ؟ باورتون میشد ثروتتون رو که با خون دل جمع کردید ، بدون این که هیچ کاری کرده باشید و هیچ تقصیری داشته باشید ، یک شبه ارزشش بشه یک سوم ؟

حالا من اینا رو نوشتم . معتقدم که این اتفاق ها میفته . روزی خواهد رسید که حتی پول اینترنت مطلب گذاشتن توی بیان رو هم نداشته باشیم ( البته اگه بیانی تا اون موقع باقی مونده باشه ) ، و مثلا اینترنت رو برای کارهای بسیار با اولویتمون مثل کار بانکی و این ها فقط می تونیم استفاده کنیم .

گاهی اوقات فکر میکنم اون عده ای که دهه های پیش زندگی کردن ، چقدر تو رفاه بودن . از این که بچه هامون توی دنیایی زندگی کنند که شبیه کشورهای جهان دهمی باشند ، تنم می لرزه .

بِلاگِردونی که بلا زده شده !

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۹ | ۱۱:۰۰ | machopicho

چند ماه پیش تر از طریق یکی از دوستان وبلاگی با وبلاگ " بِلاگِردون " آشنا شدم . مطالبشون بدک نبود . اما در چند مطلبی که گذاشتند به خصوص مطلب آخریشون که درباره ولنتاین بود ، متوجه شدم این تیم بلاگی درصدد ترویج فرهنگ غربی توی ایران هست .

ماجرا این طوری بود که این وبلاگ اومد یک پادکست رو منتشر کرد که گوینده متن این پادکست خانومی است به نام فرشته از وبلاگ هواتو کردم . گذشته از لهجه نامناسب این خانوم برای خواندن متن ، تن صدا و لحن صدای این خانوم هم بسیار نامناسب و زشت بود و اصلا به دل نمی نشست .

حالا این ها که صورت کار هستند به کنار ، در این پادکست به طور کاملا هدفمند و زیرپوستی به دنبال تبلیغ و ترویج مراسم ولنتاین در ایران بودند . به غیر از این درصدد توهین و دست انداختن به دیگر مراسم در ایران بودند ، جایی از پادکست که گوینده ، ولنتاین رو یوم الله بیان می کنه . کاملا مشخصه که میخواد یوم الله 22 بهمن رو اینجوری زیر سوال ببره و بگه که برای ما روز ولنتاین یوم الله هست .

شاید بعضی ها من رو بشناسند و شاید نشناسند ، ولی کلا من مخالف این جنقولک بازی ها و این مراسم غربی هستم . مراسمی که بعضی از ما ایرانی ها مثل کبک سرمان را در برف فرو برده ایم و هر کاری که غربی ها انجام می دن ، بدون این که بفهمیم این مراسم از کجا اومده ، چرا اجرا میشه و موارد دیگه ، نه تنها سعی می کنیم خودمون اون رو انجام بدیم ، بلکه مثل این وبلاگ سعی در انتشار اون هم داریم .

متاسفانه این جور افراد دارن زیاد هم میشن . نمونه اش یکی از همکاران خانوم هست که کلا فکر کنم انگار که بچه اش در یک کشور غربی مسیحی دارد بزرگ می شود . چند نمونه از مراسمی که برای بچه اش گرفته است و خودش تعریف می کند : مراسم " بای بای پی پی " که ازش پرسیدم یعنی چه ؟ گفت وقتی بچه دیگه یاد می گیره که توی خودش خرابکاری نکنه ، براش جشن می گیریم . بعد متوجه شدم بای بای پی پی ، یعنی خداحافظی کردن با ......ن 😁 . پیش خودم گفتن خاک بر سر ما کنند . از اینجور بچه هایی که در آینده بزرگ می شوند دیگه چه انتظاری می توان داشت ؟ آیا می توان انتظار داشت که کسی که در بچه گی به خاطر نر...ن ، برایش جشن گرفته شده ، حاضر شود موقع جنگ به جبهه برود ؟ آیا از این فرد می توان انتظار داشت که دانشمند قابلی برای کشورش بشود ؟

نمونه دیگرش آن که این خانوم توی زمستان مشغول فراهم کردن تدارکات مراسم کریسمس برای بچه اش بود و داشت سفارش بادکنک های رنگی و کیک و سفارش بابا نوئل هم می داد 🤣 . و عجب کاسبی راه انداختن عده ای با این مراسم . به بهانه ولنتاین و کریسمس و جشن سال نوی میلادی و هالووین و امثالهم . سر عده ای احمق را کلاه می گذارند و جنس های بنجل خود را دولا پهنا میکنند توی پاچه اینجور افراد . 

 

خوب ببخشید رفتم به حاشیه ، یک دفعه ای خاطرات را یادم آمد گفتم بد نیست بگم . حالا بریم ادامه ماجرا .

بنده به عنوان خواننده این وبلاگ مزبور ، رفتم نظر خودمو راجع به اون مطلب گذاشتم . و همانطور که خودتون می دونید ، بچه جوجه های این وبلاگ که احتمال میدم حتی  بزرگترین افراد تیم آن ها سنشون کمتر از 25 سال باشه ، تحمل شنیدن یک نظر مخالف رو نداشتند و چون این مطلبشون نشر پیدا کرده بود و توش گیر کرده بودند ، درصدد توجیه کار اشتباهشون بر آمدند و اومدند گفتند که این کار طنز بوده !

بله طنز . چه چیزی بهتر از این بهانه میشد پیدا کرد که از زیر عواقب این کار اشتباه خارج شد ؟

حالا این به کنار . نه تنها بقیه افراد در مقابل بنده جبهه گرفتند ، بلکه در مقابل یک خانوم دیگه ای که تقریبا با من هم نظر بود و مخالف این چیزا بود ، در مقابل ایشان هم جبهه گرفتن و شروع به توهین کردند . 

کاش کمی فرهنگ رسانه ای داشتیم . کاش . اگه کمی سواد رسانه ای داشتند این افراد ، متوجه میشدند که هر شخصی آزاد هست نظر خودشو راجع به یک محتوای نشر شده بده و بقیه هم فقط مجاز به دادن نظر خودشون راجع به همون مطلب منتشر شده هستند و نه این که راجع به نظرِ بقیه ، دوباره نظر بدن.

البته یک آدم ابله هم بود به نام teo  که در قضا مثل این که همشهری من هم هست ، اومد توهین کرد و بنده رو می شناسید اهل کوتاه آمدن نیستم و دو برابر بهش توهین کردم تا جائیکه دیگه زبان در کام کشید و خفه شد .

بلاگردون هم که دیگه دید پته اش رو آب افتاده و طشت رسوائیش از بام افتاده ، سریع اومد نوشت که به حد کافی به شما اجازه صحبت کردن دادیم و دیگر شما بلاک هستید .

دقیقا همین قدر تحمل نظر مخالف !

حالا یکی نیست به این آدم های غربزده فلک زده بگه آخه چه ضرری برای من داره که من رو بلاک کردید ؟ به تخم چپ اسب حضرت علی که من رو بلاک کردید wink

این ماجرای طشت رسوائی رو هم برای تیم بلاگردون میذارم اینجا که بخونند و عبرت بگیرند . البته این تیم که باید رسالت اصلی خودشو جهت رفع بلای غربزدگی میذاشت و باید اسم خودشو میذاشت " بَلاگَردون " یعنی بلا رو از سر ملت ایران دفع بکنه ، هم اکنون "بَلا زده" شده و خودش عامل نشر تعفن و کثافت در ایران شده .

 

طشت رسواییش از بام افتاد

چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد.
زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.
گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد. پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید.
با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند .
مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند:

    دردمندی کش زبام افتاده طشت
    زو نهان کردیم حق پنهان نگشت

 

سینه ام دکان عطاری است

+ ۱۳۹۹/۹/۳۰ | ۱۹:۱۷ | machopicho

 

 

  

سینه ام دکان عطاری است

سینه ام دکان عطاری است

دردت چیست ؟

شمبلیله ، شمبلیله ، رازیانه ، شاهی و گیشنیز ، اهل آویشن ، نبیذ سرخ شورانگیز

سینه ام دکان عطاری است

دردت چیست ؟

تو ، تو اگر جسمت بهاران است ؟

تو اگر جسمت بهاران است ؟

اما جان تو پاییز

عازم مسجد سلیمانی ولیکن می رسی تبریز

عاشقی تو

عاشقی تو

سینه ام دکان عطاری است

دردت چیست

من برای عاشق بی کس

من برای عاشق بی کس

برای عاشق بی چیز

راه رفتن  ، گریه کردن زیر باران می کنم تجویز

نازبوها

بوی نعناع

بوی یاس

پیرهن چاکی

درآمیدن لباس

سینه ام دکان عطاری است

دردت چیست

من برای دشمن عاشق

من برای دشمن عاشق

سنگ سرمه  ، سیب حوا ، صبر زرد و  نیش زنبور می کنم تجویز

سینه ام دکان عطاری است

سینه ام دکان عطاری است

دردت چیست ؟

 

   

 

 

 

 

شاهکاری به نام " کد شاهکار "

+ ۱۳۹۹/۸/۱۵ | ۱۹:۰۶ | machopicho

پنجشنبه هفته پیش بود که دیگه داشت سرویس اینترنت ثابتم که از پارس آنلاین گرفته بودم ، تموم می شد . یعنی جمعه اش تموم می شد . پنجشنبه زنگ زدم به پارس آنلاین که آقا فردا اینترنتم تموم میشه و میخوام سرویسمو جمع کنید . نمایندگی شهر یزدِ پارس انلاین شخصی هست به نام " حسن سامعی " . این آقا برگشت بهم گفت ، اگه میخوای سرویس اینترنتتو قطع کنیم باید با اصل کارت ملیت بیایی اینجا و اینم بهت بگم که این فرایند یک تا سه ماه طول میکشه !!!

منم بهش گفتم یعنی چی که یک تا سه ماه ؟ یعنی من قراره یک تا سه ماه اینترنت نداشته باشم ؟ گفت : آره . بهش گفتم من قبل از این که سه سال پیش از پارس آنلاین سرویس اینترنت بگیرم ، از مخابرات اینترنت داشتم . موقعی که میخواستم سرویس اینترنت مخابرات رو قطع کنم ، فقط به صورت تلفنی بهشون گفتم و بیشتر از دو سه روز هم طول نکشید که قطع کردند .

خلاصه ناراحت شدم و پا شدم رفتم دفتر همین یارو . از کارت ملیم عکس انداخت و گفت که الان دیگه ی چیزی هست به اسم " کد شاهکار " . الان حداقل 15 روز طول می کشه که ما سرویسو قطع کنیم . ولی کد شاهکارتو باید شرکت ما از تو سامانه حذف کنه که خود این فرایند یک ماه طول میکشه . تازه ما خیلی سریع انجام می دیم . ی بنده خدایی تازه اومده ازم اینترنت گرفته ، بهم گفته بود که اینترنت مخابرات داشته و مخابرات تا 6 ماه کد شاهکارشو حذف نمی کرده . آخرش رفته از مخابرات شکایت کرده تا حذف کنن !

خلاصه ، بعدش بهم گفت : چرا خودتو تو دردسر میندازی ؟ بیا همین سرویس های ما رو دوباره بگیر . گفتم آخه با همین پولی که میخوام بدم ، از ی شرکت معتبر دیگه میتونم دو برابر حجمی که شما میدین با دو برابر سرعت رو بگیرم . گفت : حالا دیگه من نمیدونم . یا باید سرویس های ما رو بگیری یا پیه سه ماه نداشتن اینترنت رو به جوون بخری .

راستش یک کمی شل شدم و پیش خودم گفتم : جهنم بذار همینو دوباره بگیرم . ولی از آنجایی که روحیه ضد زورگویی و ضد استبدادی توی من خیلی قوی هست و به هیچ وجه زیر بار ظلم و ستم نمی رم ، گفتم : هر چه بادا باد . بنا نیست به این بی شرف ها باج بدم . بعدشم پیش خودم گفتم : حتما قانونی چیزی هست . این یارو داره الکی بهم میگه .

خلاصه بهش گفتم قطعش کن . برگشتم خونه . رسیدم خونه دیدم مودمم به حالت چشمک زن شده . خوشحال شدم . گفتم : ای بی شرف حسن سامعی . الکی بهم گفتی یک ماه طول می کشه . نگو همون لحظه سرویسمو قطع کردی . خلاصه زنگ زدم به پشتیبانی پارس انلاین . گفت سرویستونو قطع کردیم . گفتم چجوری پس بهم گفتن یک تا سه ماه طول میکشه ؟ جوابی بهم نداد .

بعد از پیشگامان میخواستم سرویس بگیرم . پولشو واریز کردم . بعد بهم زنگ زدن که هنوز کد شاهکارتو روی خط تخلیه نکردن . زنگ زدم به پارس انلاین . گفتن سه چهار روزی طول می کشه . بعدش یکی دیگه از پارس انلاین بهم زنگ زد . منم از این حسن سامعی شکایت کردم . گفتم این یارو میخواست به زور و تهدید بهم سرویس بفروشه . خلاصه ازم معذرت خواهی کردن و گفتن پیگیری میکنن .

خلاصه چهارشنبه اینترنتم وصل شد . اول تا آخرش 6 روز طول کشید . اینم جزئیاتی از سامانه شاهکار که کپی پیست میکنم :

سامانه شاهکار چیست؟

به دستور سازمان تنظیم مقررات رادیویی از تاریخ ۰۱/۰۹/۱۳۹۶ هنگام ثبت نام مشترک جهت دریافت سرویس های اینترنتی، می بایست اطلاعات مشترک از جانب شرکت اپراتور در سامانه شاهکار ثبت گردد.
سامانه شاهکار وظیفه احراز هویت سرویس هایی از قبیل سیم کارت ها ، خطوط ثابت تلفن و اشتراک های اینترنت، SAP  و PAP ، Mobile Wi-Fi و ... را بر عهده دارد و در راستای هدف افزایش امنیت و ... تولید شده است.
ثبت اطلاعات مشترک در شاهکار به صورتی می باشد که یک کد اختصاصی در بین تمام اپراتورها به مشترک اختصاص می یابد و تا زمانی که این کد از طرف هر شرکت اپراتور فعال باشد ( حتی با وجود تخلیه پورت از مرکز ) امکان راه اندازی اینترنت ( رانژه) از شرکت جدید امکان پذیر نیست لذا برای راه اندازی اینترنت از شرکت اپراتور دیگر باید کلاسه شاهکار شرکت اپراتور قبلی توسط همان اپراتور غیر فعال یا حذف گردد.

** این طور که از این نوشته ها بر میاد ، ی جور سیستم جاسوسی و بازرسی از اینترنتتون هست . خلاصه حواستون باشه تو اینترنت ردیابی میشید . پس چرت و پرت ننویسید .

** پی نوشت : مامانم دیروز چند دور تسبیح گردونده برای باختن ترامپ ! اما به نظر من سگ زرد برادر شغاله . خاک تو سر دولت ما که اینقدر بدبختمون کرده که باید انتخابات یک کشور اجنبی رو دنبال کنیم .

فعلا همینا . 

راستی تو این روزهای کرونایی خیلی مراقب خودتون باشید . 

یزد که به لحاظ جمعیتش ، رتبه اول کرونایی شدن رو داره تو ایران . همش به خاطر سهل انگاری مسئولین و مردم که دور هم خونواده ها جمع میشن و چرت و پرت میگن به هم . یکی نیست بهشون بگه آخه چرا درک نمی کنید که اوضاع عادی نیست . یکی دو سالی باید دندون روی جیگر بذارید و تمرین تنهایی بکنید .

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .