بختکِ بی بخت - رفیق واتساپ پیشاپیش روحت شاد

+ ۱۳۹۹/۲/۲۰ | ۱۸:۰۰ | machopicho

الان شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت نزدیکای 2 صبحه . چند دقیقه پیش خواب جالبی دیدم . من معمولا خواب هامو تو صفحات مستقل و منوساز  می نوشتم . امشبم اومدم همین کار رو بکنم که یکهو دیدم بیان عزیز میگه : اوهوی کاربر عزیز ، امکان ایجاد بیش از 5 صفحه مستقل منوساز وجود ندارد . برای استفاده از این خدمات باس پول بدی . 

منم در جواب بیان عزیز اولش مثل شخصیت منوچهر تو فیلم قانون مورفی رامبد جوان ، با لب هام ی صدای بی تربیتی در اوردم و بهش گفتم : منو هنو نشناختی بیان جان . عمرا بابت این چیزا بهت پول بدم . به تو که نه فقط . حتی واتساپ هم بود ، بهش پول نمی دادم .

خلاصه بعدا فکر کردم شاید بتونم لینک این نوشته ام رو بذارم تو جایی که اونجا خواب هامو می نوشتم . حالا بشه یا نشه رو هنوز نمی دونم . مهم هم نیست . فعلا دارم می نویسم همین جا .

خلاصه شب خوابیدم . تو خواب دیدم که بعله . دوباره جناب بختک خان افتادن روم . به پهلو خوابیده بودم . بختک هم یواش یواش از پشت بهم نزدیک شده بود و کنارم قرار گرفته بود و با دستش انداخته بود روی بدن من .

سالی حداقل سه چهار بار بختک روم میفته . حتی ی بار یادمه که بعد از این که بختک از روم بلند شده بود ، من تو خواب ی شمشیر پیدا کرده بودم و رو در رو با بختک به جنگ و نبرد پرداخته بودم .

نقطه مشترک همه خواب های بختکیم اینه که همیشه من وقتی بختک روم میفته سعی دارم که هر طور شده بختکو بزنم کنار تا بتونم صورت بختکو ببینم . ولی همیشه بختک ی جوری بدنشو قرار میده و با دستش ، دستمو میگیره که نذاره من به عقب نگاه کنم و نتونم صورتشو ببینم . حتی وقت هایی که من به پشت خوابیدم ، خواب می بینم که پتو روی سرم هست و بختک اومده لبه های پتو رو محکم گرفته و من هم لبه های پتو رو گرفتم و می خوام پتو رو از صورتم بزنم کنار که بتونم صورت بختکو ببینم . و این جدال اینقدر ادامه پیدا می کنه که جناب بختک دیگه ول می کنه و سریع فرار می کنه و منم بیدار میشم .

ولی امشب قضیه اش ی کمی متفاوت شد . گفتم که به پهلو خوابیده بودم و جناب بختک خان تشریف اوردند و کنارم قرار گرفتند و با دستش دست منو گرفته بود و نمی ذاشت بچرخم ببینم چه شکلیه . منم ایندفعه بهش گفتم : بختک جان ، به جان عزیزت که این بار بد جایی شاش کردی . صبر کن ببین چه بلایی سرت میارم . بعد دستشو که گذاشته بود رو دستم ، گرفتم و به جای اینکه بخوام هلش بدم عقب ، کشیدم به سمت جلو و شکمم . بهش گفتم : انتظارشو نداشتی همچین حیلتی بهت بزنم هان ؟ همیشه فکر کردی که من می خوام تو رو عقب بزنم ؟ اما این بار میخوام بکشمت جلو که از جلو صورتتو ببینم . 

خلاصه این جدال ادامه داشت . یکهو دیدم دست بختک جان رو می تونم به وضوح ببینم . دستش دقیقا مثل دست مورچه بود . یعنی مفصل گوی و کاسه که به همه طرفی میچرخه . من زور زدنمو افزایش دادم . یکهو دیدم که بختک جان دیگه زور نمی زنه . ی کم دست بختک رو به سمت شکمم کشیدم . دیدم به راحتی حرکت می کنه و تحت اختیار منه . بعد دستشو بیشتر کشیدم سمت خودم و از خنده غش کردم . دیدم جناب بختک خان دستشو برام جا گذاشته . 

بعد همینطوری به خودم داشتم می گفتم : بدبخت بختک بی شانس . این دفعه بد جایی شاش کردی . من دیگه در مواجه باهات حسابی کارکشته شدم . همه این چیزایی که دارم میگمو تو خواب دیدم ها . خلاصه بعد بلند شدم ( هنوزم تو خوابم . یعنی تو خواب دیدم که از خواب پا شدم ) و نمی دونم کمربند رو از کجا پیدا کردم و پیش خودم گفتم ، حالا که دستش کنده شده ، حتما زخم و زیلی این گوشه موشه ها افتاده . شروع کردم با کمربند به جای جای اتاق ضربه زدن . محکم می کوبیدم به کف اتاق . بعد دیدم مادرم از خواب پا شده و با تعجب داره بهم نگاه میکنه و بهم میگه : داری چیکار می کنی ؟ منم بهش گفتم : دارم مادر بختکو به عزاش میشونم !

و باز هم توی دلم گفتم : ببین بختک جان ، درسته که این بار هم نذاشتی صورتتو ببینم . ولی این بار تلفات دادی رفیق . حواست باشه دفعه دیگه که اومدی با برنامه تر بیایی . و خودتم خوب می دونی که آخرش من اون صورتتو می بینم و اون قسمی که خوردی که نذاری ادمیزاد صورتتو ببینه رو من نقضش میکنم .

تو همین حال و اوضاع بودم که ی دفعه ای یاد خاطره ای افتادم . یادم اومد که اون موقع ها که بچه بودم ، ی بار رفته بودم باغ مادر بزرگم . اونجا پر از ملخ بود . و من ملخ ها رو می گرفتم . تو قوطی کبریت خالی می نداختمشون . ی بار که رفته بودم باغ ، خیلی ملخ بود . منم ی فکری به سرم زد . پیش خودم گفتم : حدودا ده بیست تا ملخ می گیرم و جمع می کنم . بعد به پاهاشون نخ می بندم . به انتهای نخ هم ی جعبه کاغذی می بندم . بعد ملخ ها که می خوان پرواز کنند ، مجبورن این جعبه رو با خودشون ببرن بالا . و منم می شینم این بالا رفتن جعبه رو تماشا میکنم . devil

خلاصه همین کار رو کردم . یعنی مرحله اول کار رو انجام دادم . ی عالمه ملخ گرفتم . سعی می کردم که ملخ های بزرگ رو بگیرم که تن و بدنشون قوت داشته باشه بار بکشند . همه اشونو مینداختم تو ی جعبه ای . بعد جعبه رو بردم خونه مادر بزرگم . اونجا نخ گرفتم . اول ی جعبه رو برداشتم و سوراخ کردم و نخ رو ازش رد کردم و گره زدم . بعد به انتهای این نخ اصلی ، ده تا نخ دیگه گره زدم ، برای هر ملخ ، ی نخ . بعد در اون جعبه ملخ ها رو یواش باز می کردم و ی ملخ از توش در میاوردم و به نخ می بستم . همین طوری تا ده تا ملخ . خب حالا همه چیز آماده بود . واکنش اول ملخ ها این بود که هی پاشونو تکون میدادن . ولی نمی تونستن فرار کنن . ولی هر کاریشون کردم که همگیشون با هم پرواز کنند ، نشد که نشد . البته باید بگم که من بچه بودم و خدا ببخشه . سرم نمی شد دارم حیوون بی زبونو اذیت می کنم . البته جناب " طوقی " خان هم بی تقصیر نیستند . یعنی نویسنده داستان طوقی . که فکر کنم برگرفته شده از کتاب کلیله و دمنه باشه . اونایی که سن و سال منو دارن یادشونه که نمی دونم تو کتاب فارسی سوم یا چهارم دبستان داستان طوقی اومده . داستانشم این جوریه که ی صیاد دام میذاره واسه پرنده ها . پرنده ها گول می خورن و میفتن توی تور صیاد . بعد یکی از پرنده ها که باهوش تر از بقیه هست و بهش میگفتن طوقی ، به بقیه میگه : بیائید با هم همدل باشیم و با هم پرواز کنیم تا این تور رو از زمین بلند کنیم و فرار کنیم و همین جوری هم میشه . 

منم فکر می کردم اگه کبوترا تونستن تور رو بلند کنند ، ملخ ها هم می تونن جعبه بلند کنن ! بعد هی بگید داستان های کتاب فارسی منحرف نیست . اگه منحرف نبود پس چجوری من باید این نتیجه گیری رو بکنم و دست به حیوان آزاری بزنم ؟

خلاصه ، منم ملخ ها رو به همون حال رها کردم و گفتم فردا صبح بهشون سر می زنم ببینم چی میشه . صبح که اومدم ، چیزی جز چند تا دست و پای باقی مونده توی نخ ها ، ندیدم . یعنی ملخ ها حاضر شده بودند که دست و پاشونو قطع کنن و خودشونو رها کنند . بعد به بختک خان گفتم : ای بدبخت ! کارت به جایی رسید که حاضر شدی دستتو قطع کنی تا نذاری من صورتتو ببینم .

لازم به ذکره که همه این مطالبی که در بالا خوندید رو تو خواب می دیدم . بعد همین جوری که خواب بودم ، ی دفعه ای دیدم صدای زنگ پیام اومدن از واتساپ اومد . حالت نیمه بیداری پیدا کردم . به فرستنده پیام لعنت فرستادم و گفتم اخه بنده خدا نصف شبی کی پیام میده ؟ بعد پیش خودم گفتم : ولش کن . صبح میخونم چیه . بعد زلزله تهران یادم اومد . پیش خودم گفتم : نکنه زلزله داره میاد و دارن هشدار میدن ؟ بعد دوباره پیش خودم گفتم : هنوز ژاپن با اون عظمتش نتونسته زلزله رو پیش بینی بکنه ، ما مثلا چجوری پیش بینی کردیم ؟ بعد گفتم شاید سیل باشه . دوباره به خودم جواب دادم : مگه کور بودی موقعی که می خواستی بخوابی ، آسمونو دیدی که ماه کامل توش پیدا بود ؟ تا ابر نباشه که بارون نمیاد که بخواد سیل بیاد . بعد دوباره گفتم : شاید بورس سقوط وحشتناک کرده و دارن بهم هشدار میدن که بدو برو سهامتو بفروش . دوباره به خودم جواب دادم که بابا نصفه شبی که بورس باز نیست . خلاصه آخرش خودمو راضی کردم که چشمامو باز کنم . کورمال کورمال گوشیمو برداشتم ، دکمه اشو زدم ببینم چه پیامی اومده . دیدم نوشته : صبح شنبه واتساب به حالت شارژی تبدیل خواهد شد . اگه شما حداقل به ده نفر این پیام رو بفرستی ....... دیگه بقیه اش نقطه چین بود . ی لعنتی فرستادم به فرستنده اش و دوباره یاد ی خاطره افتادم . اون موقع ها که مدرسه راهنمائی می رفتیم ، ی چیزی باب شده بود . ی بار ی جایی تو حیاط مدرسه نشسته بودم ، دیدم ی نفر اومد بهم نزدیک شد . بعد ی دفعه ای یک تیکه کاغذ گذاشت تو دستم و فرار کرد رفت . منم پیش خودم گفتم این چی بود ؟ چرا این کار کرد ؟ بعد گفتم : نکنه عکس مستهجن باشه ؟ آخه اون موقع ها ی همکلاسی داشتیم که تو مدرسه عکس مستهجن می فروخت . قضیه واسه حداقل 30 سال پیشه . چند وقتی بود که می دیدم ، ی عده بچه ها دور هم جمع میشن و میرن اون پشت پسل های مدرسه . بعد یواشکی به ی عکسی نگاه می کنن و غش غش می خندن و برای هم تعریف می کنن که چه جوری بوده . خلاصه همین اوضاع بود تا ی روز از بچه ها شنیدم که فلانی ( فامیلیش امامی بود و از میبد بودند که اومده بودند یزد ) ، عکس مستهجن می فروخته . بعد از چند وقت ، مدیر متوجه میشه ی عده دارن دور هم جمع میشن و ی چیزی رو تماشا می کنن . خلاصه مدیر اونا رو دستگیر میکنه و ازشون میخواد بگن که این عکس رو از کجا آوردند . اونا هم این پسره رو معرفی کردند . مدیر هم از پسره می خواد که بگه عکس ها رو از کجا اورده . پسره هم میگه بابام میره کویت . بابام برام آورده که بفروشم . آخه اون موقع ها خیلی از میبدی ها میرفتن کویت برای شغل نانوایی . بیشتر نانوایی های کویت ، میبدی بودند . وضع مالیشونم خوب بود . خلاصه به پسره میگن به بابات بگو بیاد . دیگه بقیه اشو نمی دونم . احتمالا باباهه وضعش خوب بوده و ی چیزی به مدرسه کمک ( باج ) میده و قضیه فیصله پیدا می کنه .

خلاصه اینو داشتم می گفتم که منم اون موقع فکر کردم شاید عکسی چیزی باشه . خلاصه با ترس و لرز اون کاغذو باز کردم دیدم نوشته : دختری سیزده ساله نمیدونم سرطان داشته و از این حرفا و بهش گفتم اگه برای چهل نفر این نامه رو بفرستی خوب میشی و خلاصه در انتها از خواننده میخواد که عین همین متن رو برای چهل نفر دیگه بنویسه و ببره به دستشون برسونه . منم این نامه رو به دوستم نشون دادم . بهم گفت : خب باس بنویسی دیگه . منم گفتم عمرا همچین چیزایی رو باور کنم . دوستم هم رفت با چند نفر دیگه مشورت کرد . اونا هم گفتن اگه بهش عمل نکنی سرطان میگیری می میری . من محلشون نذاشتم .

خلاصه در تعجبم که این چیزا هنوز بعد از 30 سال با شکل و قالب جدید ، هنوز خریدار داره .

بعد پیش خودم فکرکردم ، واتساپ شارژی میشه یعنی چی ؟ یعنی مثلا واتساپ باتری هست و باید ما هر روز شارژش کنیم ؟ دیدم این فکر زیاد به عقل جور در نمیاد . بعد دوباره پیش خودم فکر کردم ، شاید منظورش اینه که از شنبه واتساپ پولی میشه . مجانی نیست . باید پول بدی شارژش کنی . بعد پیش خودم گفتم : واتساپ که فکر کنم زیر مجموعه فیسبوک بود . فیسبوک هم که برای آقای مارک زاکربرگ بود . بعد پیش خودم گفتم : لعنت به تو مارک زاکربرگ . یعنی کرونا هم اینقدر به اون جای تو فشار آورده که میخوای واتساپو پولی کنی ؟ نمی دونی ما پول نداریم ؟ بر فرضشم داشته باشیم . وقتی دولت شما ما رو تحریم کرده ، چجوری پرداخت کنیم ؟ اینجا بود که دوباره مثل همون شخصیت منوچهر در فیلم قانون مورفی ، با لبام ی صدای بی تربیتی در اوردم و گفتم : رفیق واتساپ ، ممنون از سال های همراهیت ، ولی پیشاپیش روحت شاد !

زن متزلزل

+ ۱۳۹۹/۲/۱۲ | ۱۷:۱۳ | machopicho

ی زن و شوهر هستند که تقریبا یک سال پیش ی کاری رو راه انداختند .

زنه از کاری که راه انداخته بود هیچی سر در نمیاورد . حداقل اطلاعات رو هم نداشت . زنه تا قبل از این ، بیکار بوده . شوهره هم کار ثابتی نداشته و احتمالا هر جایی مشغول به کار می شده ، بعد از چند وقت اخراجش می کردند .

شوهره تقریبا هیکلیه و به واسطه همین فیزیک بدنی ، کارهاشو راه می ندازه . یعنی شهرخر هست . 

هر جا زنه گیر میفته ، شوهره سر میرسه و با تهدید و ارعاب دیگران ، اونا رو مجبور میکنه از گرفتن حقشون صرفنظر کنند . یعنی مثلا تهدید میکنه که : من مامور مخفی پلیس آگاهی هستم . من دستگاه شنود تو ماشینم دارم . من با هفت تا قاضی گردن کلفت در ارتباطم . الان زنگ میزنم 110 بیان بگیرندت و ...

من هر چی نگاه کردم به زندگیشون ، با همه ی این کارهایی که می کنند ، باز حداقل درامد رو دارند . ی ماشین معمولی واسه 10 سال پیش که دو تاشون سوار میشن و ی خونه اجاره ای و دیگه هیچی .

پیش خودم فکر کردم ، اینا مثلا با تهدید و ارعاب دیگران فوقش دویست سیصد هزار تومن رو نمیدن . ولی اگه با مشتری و مردم درست رفتار کنند میتونن خیلی بیشتر از اینا گیرشون بیاد . می تونن مشتری دائمی داشته باشند . ولی اخلاق شوهره اینجوریه که با همه سر دعوا داره . شوهره خیلی پر رو و پر مدعاست . بارها و بارها تاکید کرده که از همه چیز سر در میاره و فقط اونه که همه چیزو می دونه . صد البته شوهره خیلی دروغگو ، عهد شکن و بی سواد هم هست .

داشتم فکر می کردم که اگه ی روزی مثلا شوهره ی طوریش باشه و کنار زنه نباشه ، زنه چجوری میخواد گلیمشو از آب بیاره بیرون ؟ آیا بهتر نیست که زنه برای خودش ارزش قائل بشه و عنان زندگی خودشو خودش به دست بگیره و سعی کنه خودش با مردم تعامل داشته باشه ؟

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .