سیاه نمایی جنسیتی از مسیح علینژاد تا تهمینه حدادی تا شاید خانم خاکستری تا لیسنده ای قهار به نام Teo

+ ۱۴۰۰/۳/۲۱ | ۱۹:۳۰ | machopicho

حدودا دو سال پیش فکر کنم از طریق وبلاگ نیکلا بود که با وبلاگ خرمالوی سیاه آشنا شدم .

صاحب وبلاگ خانومی هست به نام " تهمینه حدادی " که با نام مستعار آلما توکل می نوشت . حالا چرا می گم می نوشت ، بعدا می گم .

وبلاگشو شما بخونید ، سراسر تنفر از مردان و یک نوع فمینیست افراطی هست . همش داره القا می کنه که مردان بدون استثناء دارن خانوم ها رو مورد ظلم قرار می دن .

خودش میگه هر وقت توی تاکسی یا مترو هست ، ترس داره بمالندش یا انگشتش کنند !

توی وبلاگش ی برچسبی راه انداخته به نام زنان علیه زنان که حالا بماند چه چرت و پرتی می نویسه .

مثلا یکی از چرت هایی که نوشته اینه :

این خانوم مریض میشه میره بیمارستان و بستری میشه  و نمی دونم قاعده گیش به هم می خوره و همش باید نوار بهداشتی مصرف کنه . خلاصه موقع ویزیت دکترش میشه . پرستار میاد که اماده اش کنه . بهش میگه این نوار بهداشتی های خونی رو از دور و برت بردار بنداز تو سطل زباله . حالا جواب این خانوم چیه ؟ غر غر کرده و پیش خودش گفته که چرا باید این کار رو انجام بدم ؟ به خاطر ی مرد که با دیدن نوار بهداشتی خونی من ، شهوتی میشه ؟

حالا خودتون طرز نگاه این زن مفلوک رو نگاه کنید . انگاری این زن از پشت کوه اومده . خب بی شرف مگه تو بهداشت سرت نمی شه ؟ یعنی پاکیزگی حالیت نیست ؟ حالا فرض کن به جای اون نوار بهداشتی خونیت ، اگه پنبه ای بود که بینی ات رو هم با اون پاک کرده بودی ، بازم باید اونجا رو تمیز می کردی . در کل می خوام بگم هر چیزی رو به این خانوما بگی ، سریع برداشت ، ضد زن بودن بهت می زنند یا از بس این تفکر فمینیستی بهشون تلقین شده که این مسائل ساده رو هم جلوش جبهه می گیرند .

 

من فکر کنم از اوایلی که اومدم وبلاگ بیان ، خانم خاکستری رو دنبال می کردم . نوشته هاشون بدک نبودند . ولی این یکی دو سال اخیر رنگ و بوی فمینیستی به خودش گرفته بود . تا جایی که چند وقت پیش اومد تو وبلاگ گفت که یک کانال تلگرام زده که حرفایی که اینجا نمی تونه بزنه رو بره اونجا بزنه . که احتمالا همین حرفای فمینیستی رو اونجا می زنه . من نمی دونم .

حالا یکی از دوستانی که ایشون دنبالش می کردن ، اومده ی مطلبی گذاشته که از هر طریقی می خونیش ، متوجه دروغ بودنش می شی . نمی دونم ی آقایی به خانومش خیانت کرده و دوست دخترش ورداشته آورده خونه اش و به زنش گفته حالا هر کاری می خوای بکنی ، بکن و نمی دونم زنشو 20 روز تو اتاق زندونی کرده ! و از این نوع چرت و پرت ها . 

به این خانوم خاکستری گفتم : بابا این چیزا رو باور نکن . اینا ی عده آدم هستند که چرت و پرت می نویسند . حالا بر فرض هم که راست باشه ، همه ی جامعه که اینجوری نیست . اینقدر الکی سیاه نمایی نکنید . من نمی گم ظلمی در حق خانوم ها نمی شه . میشه . ولی در حق آقایون هم ظلم میشه . همون نق نق کردن و اسیری شام بردن آقایون توسط خانوم ها خودش ی نوع ظلمه . همون مهریه اجرا گذاشتن و صد تا حقه بازی دیگه که خانوم ها در میارن . 

حالا شاید ظلمی که در حق خانوم ها میشه دو سه برابر ظلمی باشه که خانوم ها در حق مردان انجام میدن . اینها استثناء هستند و اینجور نباید باشه که هی ذهن خودتو درگیر اینجور چیزا بکنی که کم کم طرز تفکرت بشه فمینیستی . اگه طرز تفکرت بشه فمینیستی ، تا بهت بگن بالای چشمت ابرو هست ، بهت بر می خوره و میگی : آی در حقم ظلم شده . همش خودت اذیت میشی . خودت تو جامعه طرد میشی . منزوی میشی . هی باید غم و غصه بخوری . مثل همون تهمینه حدادی که سرطان گرفت و نمی دونم هنوز زنده هست یا مرده و از آبان 99 دیگه پست جدید نگذاشته . حالا ان شاء الله که زنده باشه . 

خلاصه ما خیر خواهت هستیم خاکستری . میگیم دنباله روی این ورشکسته های سیاسی مثل مسیح علینژاد با اون جنبش نمی دونم چهارشنبه های سفیدش نباش . اینا رو ولشون کن .

 

ی شخصی از شهر یزد هست به نام Teo ، که گُه خور هست و زیادی گُه می خوره . ی بار کلا ریدم به هیکلش . ایندفعه جرات نکرده منو مستقیم خطاب قرار بده ولی نمی دونم این همه گُهی که خورده بازم بسش نبوده ؟ میاد زیر نظرات مردم ، راجع به نظرات مردم ، نظر می ده . هنوز اینقدر مخ تو کله اش نیست که بچه جان ابنه ای ، اون قسمت نظرات که می بینی ، برای اینه که راجع به متن اصلی نظرتو بنویسی نه راجع به نظر دیگران نظر بدی .

 

خلاصه که ما این خانوم خاکستری رو دیگه دنبال نمی کنیم . چون نظراتشون داره فمینیستی میشه و من از افراطی گری جنسیتی چه فمینیستی باشه یا چه حامیان پر و پا قرص آقایون ( آیا اسمی هم داره ؟ ) ، خوشم نمیاد .

 

خدانگهدار خاکستری . برات آرزوی موفقیت دارم . نصیحت هامو فراموش نکن .

پشت بوم

+ ۱۴۰۰/۳/۱۶ | ۱۹:۱۲ | machopicho

وای خدا چقدر هوا گرم شده . دیگه کولر آبی هم جواب نمی ده . ظهر ها زیر باد کولر استراحت می کنم . واقعا باد خنکی نمی زنه . از بس هوا گرمه . 

نمی دونم شماها چند ساله و از کجای کشور هستید ولی قضیه ای که میخوام بگم مربوط به دوران بچه گی و نوجوانی خودم میشه که اون موقع ها آب و هوا اینقدر گرم نبود . حتی توی شهری مثل یزد هم تابستون هاش قابل تحمل بود تا الان .

قبلنا که تکنولوژی اینقدر پیشرفت نکرده بود ، تابستون ها ، بعد از ظهر که می شد ، مردم می رفتند توی تراس خونشون یا توی حیاط یا روی پشت بام . ما هم می رفتیم پشت بام . البته همیشه بعد از اتمام امتحانات خرداد . وقتی امتحان هامون تموم می شد ، خیلی ذوق و شوق داشتیم . می رفتیم روی پشت بام . اول پشت بوم رو می شستیم . بعد ی زیلو روی پشت بوم پهن می کردیم . خیلی خوب بود . فرداش با کمک برادر بزرگترمون ، بادبادک درست می کردیم . هر چیزیشو از ی جایی گیر میاوردیم . روزنامه اشو می رفتیم از مغازه دارها ، مثل بنگاهی املاک یا قصابی یا سبزی فروشی می گرفتیم . سعی می کردیم روزنامه های تا نشده و محکمشونو بگیریم . سریششو از مادر بزرگم می گرفتیم . نمی دونم برای چه کاریش ، این سریش رو گرفته بود . فقط یادمه ازش کمی سریش می گرفتیم . حصیرشو ، مادرمو می فرستادیم توی منطقه ای که خونه مادر بزرگم بود ، از همسایه ها بگیره . خودمونم همراهش می رفتیم تا بهترین حصیر ها رو بگیریم . حصیر های چاق یا خیلی لاغر به درد نمی خوردند ، حصیر چاق رو نمی شد خم کرد و وزن زیادتری داشت . حصیر خیلی لاغر هم موقعی که بادبادک بالا می رفت ، فشار هوا رو تحمل نمی کرد و می شکست . پس بهترین حصیر ، حصیر متوسط بود . دو تا حصیر متوسط بهمون می دادند . خلاصه دو سه روزی کارمون بود که این لوازم رو جور می کردیم . بعد داداش بزرگترم برامون بادبادک می ساخت . ما کنارش نگاه می کردیم و وظیفه سریش زدن روی کاغذ های دنباله و قیچی کردن و این کارها رو بر عهده داشتیم . درست مثل اتاق عمل که دکتر اصلی کار جراحی رو انجام میده و دستیارها لوازم رو بهش میدن . داداشم می گفت سخت ترین کار بادبادک ساختن ، درست کردن خمی هست . حصیر رو باید به حدی خم می کرد که بادبادک درست کار کنه و البته باید به حدی خم می شد که نشکنه . خلاصه کار حساسی بود . چون تنها دو تا حصیر داشتیم . گاهی وقتا اولین حصیر که می شکست ، دل تو دلمون نبود که سرنوشت دومیه چی میشه . خلاصه با هزار ترس و لرز بادبادک رو می ساختیم . حالا می خواستیم هواش کنیم . ای داد بی داد ! پس ریسمانش کو ؟ حالا در به در باید دنبال ریسمان محکم و مناسب بودیم . اگه ریسمان شل و ول باشه ، وقتی بادبادک بالا بره ، فشار هوا ریسمان رو پاره می کنه . بهترین ریسمان رو اونایی داشتند که کارگاه ترمه دوزی داشتند . ی ریسمان محکم و قهوه ای رنگ . تا می تونستیم از اینور اونور ریسمان می گرفتیم . گاهی اوقات ریسمان های درهم تنیده شده و قر و قاطی شده اشونو بهمون میدادند که باید جور سوا کردن و آزاد کردن ریسمان رو می کشیدیم . شاید چند ساعت طول می کشید تا اینجور ریسمان ها رو آزاد کنیم و بعد همه ریسمان ها رو که تکه تکه بودند با گره های محکم و چند لایه به هم وصل می کردیم . بعد ی قوطی شیر خشک بچه پیدا می کردیم و ریسمان رو روی اون می پیچیدیم . حالا همه چیز اماده بود . ولی نه همه چیز . هنوز ی چیزی کم بود . ی چیز اصلی . اونم باد بود . تا باد نیاد ، بادبادکی هم هوا نمی ره . به تجربه بهمون ثابت شده بود که توی یزد شروع دوره باد از نیمه های خرداد هست تا نیمه های تیر . یعنی درست وقتی که مدرسه تعطیل می شد ، حدودا یک ماه وقت داشتیم برای بادبادک هوا کردن . بعضی روزها بادهای خوبی می اومد . بعضی روزها باد چندانی نمی اومد . ما هم می رفتیم لب پشت بوم . اینجوری باد رو صدا می کردیم : " باد ، باد ، حیدر باد " هی این جمله رو می گفتیم و جالب این بود که تاثیر هم داشت و بعد از پنج دقیقه باد شروع به وزیدن می کرد !

بادبادکمون خال آسمون می شد ، توی منطقه ما بادبادک باز زیاد بود . همه به بادبادک های دیگه نگاه می کردن تا ببینند بادبادک کیا بیشتر خال آسمون شده . وقتی بادبادکت خال می شد ، یعنی به اندازه ای بالا می رفت که با چشم فقط ی خال می دیدی ، خیلی باید مواطب بودی که اون قوطی شیر خشک از دستت کنده نشده . فشار هوا خیلی زیاد بود و باید محکم قوطی رو می گرفتی . گاهی اوقات توی آسمون می دیدیم ناگهان ی بادبادک سقوط می کنه و شیرجه میزنه . صاحبش از توی کوچه ها بدو بدو می کرد تا بهش برسه . منطقه سقوطش رو حدس می زد و خونه به خونه می گشت تا بادبادک ساقط شده اش رو پیدا کنه . ما هم چند باری بادبادکمون ساقط شد . یا خمی اش می شکست یا ی گردباد ، بادبادک رو فیتیله پیچش می کرد و منجر به شیرجه رفتنش می شد .

این بادبادک بازی تفریح بعد از ظهر هامون بود . مامانم هی حرص می خورد که نزدیک لبه بوم نشید که پرت بشید پائین . بعدا که هوا تاریک می شد ، روی پشت بوم می نشستیم و حرف می زدیم . آسمون رو تماشا می کردیم . بعد شاید برای دیدن ی فیلم یا سریالی می اومدیم پائین . بعد دوباره می رفتیم بالا پشت بوم و شام می خوردیم . خیلی کیف می داد . بعد پتو متو و بالشت میاوردیم بالا که بخوابیم . البته نه که بخوابیم . آسمون رو تماشا می کردیم . راجع به ستاره ها حرف می زیدم . راجع به ماه . عاشق آسمون بودم . ستاره هم داشتم . بعد ها که بزرگ تر شدیم ، توی کلاس جغرافی ، اسم صور فلکی رو یاد گرفتیم . توی آسمون دنبال خوشه پروین و دب اکبر و دب اصغر می گشتیم . اون موقع ها آسمان شکوه خاصی داشت . ستاره هاش پیدا بودند . شفاف بودند . چشمک می زدند .

شب ها خیلی خنک می شد . گاهی اوقات حتی پتو باید روت می نداختی . گاهی اوقات چادرشب .

صبح زود بلند می شدیم و با چشم های نیمه باز و خوابالوده ، می رفتیم پائین . اگه شانس میاوردیم و دم دمای صبح بیدار می شدیم ، افتخار دیدن ستاره شمالی قشنگ ، نصیبمون می شد . و افتخار تماشای طلوع خورشید با اون تاج های زرینش .

 

 

روزهای تابستون هم اینقدر گرم نبود مثل الان . دنیای کفترباز ها رو هم فراموش نکنید که برای خودشون دنیایی دارن روی پشت بوم . البته من خودم مخالف کفتر بازیم و راجع بهش وراجی نمی کنم .

 

 

پشت بوم محل چشم چرونی هم بود .devil یادمه ی بار رفته بودیم مهمونی خونه یکی از فامیل هامون . ی پسر کوچیکتر از من داشتند . شاید 9 یا 10 ساله . منم شاید 11 یا 12 سالم بود . خلاصه این پسره وقتی که ظهر شد و همه ناهار خوردند و رفتند توی زیر زمین بخوابند ( اونجا ظهر ها هوا خنک تر بود ) ، بهم گفت میخوای ی چیزی ببینی ؟ منم گفتم چی ؟ گفت همسایه ی پشت سرمون ، خونه اش ی جوری که میشه توشو دید ! گفتم خب که چی ؟ گفت بیا بریم ببینیم . گفتم باشه . بعد دو تایی یواشکی بدون این که کسی بفهمه ، آروم آروم رفتیم بالا پشت بوم . خونه ی پشت سریشون ، حیاط خلوتشون چسبیده بود به لبه بوم این ها . بنده خدا همسایه هم اعتماد داشت و روی حیاط خلوتشو شیشه مشجر نکرده بود . خلاصه ی سوراخ به ابعاد حدود 1.5 متر در 3 متر بود . مثل این که توی منطقه جنگی باشیم ، وقتی رسیدیم به پشت بوم ، سینه خیز تا لبه ی بوم رفتیم جلو . laughبعد یواشکی سرمونو آوردیم جلو توی حیاط خلوت یارو رو دید زدیم !

هیچی پیدا نبود . به پسر فامیلمون گفتم : مسخره کردی ، این که چیزی پیدا نیست . بهم گفت : وایسا الان میاد . اینجوری یواشکی و پیس پیسی حرف می زدیم .

خلاصه حدود 10 دقیقه تو ظل آفتاب منتظر شدیم ، یکهو دیدم ی خانوم با موهای طلایی رنگ اومد توی حیاط خلوتشون رد شد و رفت سمت آشپزخونه . من رو می گید ، انگاری سکته کرده باشم ، همینجوری خشکم زده بود .heartkiss اون پسر فامیلمون ، دستپاچه شد و با دست سر منو کشید عقب ! من تا اون موقع موی بلوند و طلایی رنگ ندیده بودم . 

بعد ها شنیدم که یکی از همسایه ها اون پسره رو دیده بوده . یعنی اون پسره با داداش بزرگترش این کار رو انجام می دادند و همسایه ها دیده بودنشون و رفته بودن به شوهر اون خانومه ، گفته بودن که فلانی ها میان روی پشت بوم و توی خونتونو نگاه می کنند . یارو هم اومده بود در خونه ی فامیل ما و سر و صدا . laugh

اول باباشون منکر همه چیز شده بود . خب بنده خدا خبر هم نداشت پسراش چه غلطی می کنند . بعدا یارو گفته بوده دو نفرند و قد و قواره اشون اینقدری بوده . باباهه هم که می فهمه پسراش چه غلطی کردن ، پسر کوچیکه رو میاره جلوی یارو می گه این بوده و یکی از بچه های تقریبا هم سن همین . خلاصه ماست مالیش کرده بودن که اینا بچه ان و سرشون نمی شده و چون سنشون کم بوده ، مهم نیست زیاد . این ها رو بعدا مامانم بهم گفته بود که ماجرا اینجوری بوده . خلاصه به ما هم اتهام وارد شد surprise . گفتم بابا این پسر فامیلمون منو مجبور کرد برم ببینیم . من خودم نمی خواستم بوخوداع wink

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .