الان با گوش هایی که پر شده از قطره ی گلیسیرین فنیکه دارم اینا رو مینویسم . و چه حس ناخشیه . حتی صدای فن کامپیوترو هم به زور میشنوم .

امسال رو داریم به آخر میرسونیم در حالیکه فقط ی برف دو سانتی داشتیم که تا اومدیم ببینیمش و دلمونو بهش خوش کنیم ، دیدیم که ای دل غافل آب شده رفته پی کارش .

ی بارون نصفه نیمه هم داشتیم که حتی نذاشت بوی خاک نمناک شده به دماغمون برسه و دلخوشی اونو هم ازمون گرفت .

و دیگه هیچی . 

قدیما حدود 30 سال پیش یادم میاد که توی یزد اقلا سه تا برف میومد . اونم چه برفی . ده پونزده سانت ارتفاعش بود و چند روز طول میکشید تا آب بشه . یادش بخیر . باهاش میشد آدم برفی درست کرد .

اقلا چهار پنج تا بارون درست حسابی هم تو زمستون میومد . توی بهار هم که دیگه نگو . بارون های بهاری سیل آسا میومد . جوری که سیل راه میفت .

بهترین خاطره من از بهار برمیگرده به حدود 25 سال پیش وقتی که دوره راهنمایی بودیم . حالا چندمش ، یادم نیست دقیقا .

اون موقع ها وقتی بهار میومد ، همچی بوی بهار میداد . یادش بخیر اون پیک بهاری ها که باید مینوشتیم . یادش بخیر که معلم علوم مدرسه امون ، کار تالیف بخش علوم پیک بهاری یزد رو انجام میداد . آقای محمد رضا طاقه باف . هر جا هست خدا عمر طولانی بهش بده . پیک بهاری جذاب بود . توش جدول و بازی و سرگرمی و دانستنی و نقاشی هم داشت .

خلاصه در یکی از ایام بهاری قدیم بعد از نوشتن پیک بهاری و از اونجایی که هنوز موبایل و تبلت و اینجور چیزا نیومده بود ، برای رفع خستگی از خونه رفتم بیرون .

دیدم بچه های همسایه هامونم اومدن بیرون . خونه امون جایی بودش که مثلا ی خونه اینجا بود و همسایه اتون 500 متر اونورتر بود . مابین خونه ها ، باغ ها بود .

هوا خیلی خوب بود . از همون صبحش هی بارون میومد و هی قطع میشد . دوباره میومد . زمین خیس بود .

به همراه بچه های همسایه امون بازی میکردیم . بعد رفتیم کنار جویی که برای آبیاری باغ ها کنده بودند . توی جوی ، قارچ رشد کرده بود . اولین بار اونجا قارچ رو دیدم . چند تاشو کندم تا ببرم خونه .

بچه همسایه امون گفت بیایید بریم توی این کوچه . توی حیاط یکی خونه ها شکوفه اومده . اولین بار اونجا شکوفه رو دیدم . شکوفه های سیب و آلوچه . سفید و صورتی . یکی دوتاشو کندم . بو کردم . چقدر خوب بود .

رفتیم چند جای دیگه . درخت ها مملو از شکوفه بودند .

خاک زیر پامون نمناک بود . چه حس خوبی داشت قدم زدن روی این خاک و بوئیدن این خاک . هوا پاک پاک پاک بود .

بعد بارون دوباره شروع کرد به باریدن . رفتیم پشت دیوار ی باغ که خیس نشیم . چند دقیقه بعد بارون بند اومد . اومدیم بیرون .

ی دفعه ای بچه همسایه امون گفت اونجا رو ببینید . رنگین کمون . من اولین بار بود که رنگین کمان رو میدیدم . چقدر باشکوه بود .

قرمز نارنجی زرد سبز آبی نیلی بنفش . اینا رو بعدا توی کتاب فیزیک خوندیم . 

و حالا به خوبی منظور دکتر علی شریعتی رو میفهمم که در کتاب کویرش نوشته :

 " شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش شویم از دستش داده ایم.

لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد!

آه که عقل این ها را نمی فهمد! "

و حالا فکر میکنم که چقدر خوب میشد که مثل همون وقتی که داشت بارون میومد ، پشت همون دیوار باغ ، یواشکی عشقتو بغل کنی و پیشونیشو ببوسی و بهش بگی : عزیزم میدونی که خیلی دوستت دارم .