همونطور که می دونید ی بخشی دارم توی وبلاگم به نام " خواب های من " . که اونجا خواب هایی رو که می دیدم ، تعریف می کردم که هم یادم بمونه و هم شاید بعدها به درد کسی بخوره .

فکر کنم دو سالی میشه که دیگه از خواب هام ننوشتم . نه این که خوابی ندیده باشم تو این مدت ، دیدم ، ولی یا حس و حالشو نداشتم بنویسم یا خیلی هم به نظر خودم با اهمیت نبوده .

دیشب خوابیده بود . روی دست چپ هم خوابیده بود . معمولا روی دست چپ که بخوابم ، خواب نمی بینم . ولی دیشب دیدم . خوابم اینجوری بود :

داشتم از پیاده روی بلواری که خونه ما اون محدوده هست راه می رفتم . ی صحنه تصادف دیدم . یعنی خود تصادف رو ندیده بودم . فقط یادمه ی عده مردم جمع بودند و می دونستم که تصادفی رخ داده . این بخش هاشو زیاد یادم نیست . فقط یادمه منم رفتم اونجا و یادمه یک کمکی کردم . دقیقا یادم نیست چیکار کردم . مثلا مجروح رو به همراه دیگران بلند کردیم گذاشتیم تو آمبولانس یا کار دیگه ای . فقط یادمه که کمک کردم .

تصادف سر یک کوچه ای که به بلوار وصل می شد اتفاق افتاده بود . بعدا که مجروح رو بردند ، کم کم اونجا خلوت شد . منم می خواستم توی پیاده روی بلوار ، از عرض کوچه رد بشم و توی پیاده رو به مسیرم ادامه بدم . همین که اومدم پامو بذارم تو عرض کوچه که رد بشم ، نگاهم افتاد توی بلوار دیدم یک ماشین با سرعت داره میاد سمت کوچه و می خواد تو کوچه بپیچه . منم پامو عقب کشیدم و وایسادم که اول ماشین بپیچه . همین که ماشین به کوچه نزدیک تر شد ، دیدم از کنار دست راست نمی خواد بپیچه و داره میاد تقریبا اون سمت کوچه ، طرفی که من وایسادم ، از اونجا بپیچه . یک حسی بهم گفت که این ماشین می خواد به عمد به من بزنه . پیش خودم گفتم همین ماشینه بود که به اون بنده خدا هم زده بود ! اینو گفتم و بلافاصله سریع چند متر توی پیاده رو به سمت عقب برگشتم که ماشینه نتونه بهم بزنه . خلاصه دیدم ماشین توی کوچه پیچید . منم خیالم راحت شد ، اومدم از عرض کوچه رد شدم . هنوز عرض کوچه رو تموم نکرده بودم که با گوشه چشمم دیدم که ماشینه که رفته بود تو کوچه ، حدود 10 متر جلو رفته بود ، یهو ترمز کرد و داره دور می زنه که برگرده سمت سر کوچه . 

نمی دونم خواب های قبلی من رو خوندید یا نه . ولی تو همه ی خواب هام من دارم می دَوَم . این عنصر دَویدن باور کنید توی همه ی خواب هام به شکلی رخ می ده . خلاصه اینجا هم پیش خودم فکر کردم این ماشینه وِل کنِ ماجرا نیست و تا من رو زیر نگیره دست بر نمی داره . منم توی پیاده روی بلوار شروع کردم به دَویدن . یادمه پیش خودم می گفتم تو این بلوار این همه مغازه بود و آدم بود ، الان چجوری شده مغازه ای نیست . آدمی نیست که ازشون کمک بخوام . تو این فکرا بودم و می دویدم . بعد یک دعایی رو یادمه شروع کردم به خوندن . قبلا ی جایی خونده بودم . تو مفاتیح الجنان بود یا جای دیگه . اصلا دعاشو یادم نیست . ولی می دونید چیه بچه ها . توی خواب بارها و بارها شده چیزهایی رو از حفظ خوندم که توی واقعیت حتی یک خطش رو هم یادم نیست . خلاصه شروع کردم به خوندن اون دعا . اولش پیش خودم گفتم مگه بلدی این دعا رو که میخوای بخونی ؟ ولی همین که دو سه جمله اولشو که خوندم ، دیدم بقیه جملاتشم یادم میاد . یعنی نه از مغز بیاد . انگاری تو وجودم باشه . بعد که این دعا تموم شد ، ی چیز دیگه خوندم .

ی چیزی که از کودکی مادرم بهم یاد داده بود و به نظرم بهترین هدیه از طرف مادرم بوده و همیشه هم به کارم اومده ، اینه که فکر کنم کلاس اول دبستان بودم و وقت امتحانات بود . مادرم بهم گفت : سر امتحان که رفتی قبل از این که برگه سوال رو بدن ، هفت بار این آیه رو بخون : لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . از اون موقع تا دانشگاه تا امتحان های استخدامی تا امتحانات نظام مهندسی تا هر امتحانی و تا هر جایی که ورطه هولناکی برام باشه ، این ذکر رو می خونم و عجیب آدمو آروم می کنه و جواب می ده .

خلاصه در حالی که می دویدم ، شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . یک دفعه ای دیدم این پیاده روی بلوار که آسفالتی بود ، کم کم داره سنگفرش میشه . کم کم محیط داره تغییر پیدا می کنه . کم کم انگاری دارم تو ی شهر دیگه می دَوَم . ی دفعه ای دیدم دارم تو یک راه سنگفرش به غایت زیبا که اطرافش گُل و بوته و آبنما و از اینجور چیزا بود حرکت می کنم . زیر پام یک شهر خیلی زیبا بود . تو هیچ جای واقعی یا فیلم یا هیچ خواب دیگه ام ، اینجور راهی و اینجور شهری به این زیبایی ندیده بودم . سابقه نداشت . راهشم جوری بود که انگار داری روی یک پُل حرکت می کنی . شهر زیر پام بود . همین طور که داشتم می دَویدم ، توی راه دیدم که دارم به یک حالت دروازه مانند که یک سقف قوسی شکل داشت می رسم . همین که وارد دروازه شدم ، دقیقا مثل فیلم های حرکت آهسته ، همه چیز آهسته شد . حس کردم که مُردَم . پیش خودم گفتم ماشینه بهم زده و مُردَم . ترسیدم . پیش خودم گفتم چرا اینقدر بی مقدمه . هنوز که من کار و بارامو راست و ریست نکردم . بعد دوباره پیش خودم گفتم : مرگ همینه دیگه . از قبل خبر نمی ده . اینقدر این خواب واقعی بود که واقعا واقعا واقعا فکر کردم که مُردَم . خب هیچ چاره ای نبود . باز یاد این آیه افتادم که : کل نفس ذائقه الموت . که معنیش میشه : هر کسی به زودی و به طور قطع خواهد مُرد . که البته من خودم می گم که کلمه نفس تو این آیه به هر چیزی تعلق میگیره . از آدمیزاد بگیر تا حیوانات تا نباتات و جمادات . خلاصه دوباره شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . به خدا گفتم : خدایا ما داریم میائیم . می دونم گناه هم داشتم . کاری کن کفه حسناتم سنگین تر از سیئات باشه که تو این روز ، هیچ کس دیگه ای جز تو فریادرس نیست و از همه ی دیگه قطع امید کردم و کاری از دست کسی بر نمیاد جز تو .

حالا تو این اوضاع همینجور یواش یواش داشتم تو این تونل می رفتم و جوری بود که معلق بودم و پاهام به سمت جلو بود و بدنم عقب . جوری که پاهامو می دیدم . بعد دیدم کم کم وارد ی غار پر از آب شدم . یعنی توی آب غوطه ور شدم . به حدی آب شفاف و تمیز و زلال بود که حد و حساب نداشت . قشنگ توش همه چیز پیدا بود . دیواره های اون غاز همینجوری سنگفرش های زیبای سنگی و سفید بود . پیش خودم گفتم ، خب پسر جان ( پسر نگفتم ، اسم کوچیکمو گفتم که به جهت این که شناخته نشم اینجا نمی تونم بگم ) اینم از آخر و عاقبتت . تو  هم مُردی و داری میری پیش درگذشتگانت . از مُردنم زیاد هم ناراحت نبودم . بیشتر نگران بازماندگان بودم که اذیت نشن . گفتم راضیم به رضای تو . هر جوری خودت صلاح دونستی . همینطور لا حول ولا گویان تو آب غوطه ور بودم که دیدم ، عجب ! تونلش بسته هست ! . کم کم داره غار باریک و باریک تر میشه . انتهای غار رو دیدم . بسته بود . پیش خودم گفتم : نکنه برای همیشه اینجا بمونم و خفه بشم . دوباره گفتم : بنده خدا چه خفه شدنی ؟ مگه الان تو آب غوطه ور نیستی ؟ اگه میخواستی خفه بشی که تا الان باید خفه شده باشی . بعد اینقدر نزدیک به انتهای غار شدم که پاهام برخورد کرد به دیوار انتهایی غار . 

اینجا بود که پیش خودم گفتم : خواب نمی بینی ؟ بعد دوباره پیش خودم گفتم اگه خواب باشه معلوم میشه . بچه ها ی چیز بگم ، من توانایی اینو دارم که اگه ببینم خواب دارم میبینم ، می تونم خودمو از خواب بیدار کنم . یعنی تو همون خواب به خودم می گم که از خواب پاشو و جالب اینجاست که بلافاصله از خواب بیدار میشم .

خلاصه پیش خودم گفتم امتحانش ضرر نداره . بذار ببینم خوابه یا واقعیت . پیش خودم گفتم : از خواب پاشو . بعد چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاقم . خیس عرق بودم . ی دستی به سر و روم کشیدم و ی لا حول ولایی خوندم .