سامانه ی بارشی مانسون

+ ۱۴۰۱/۵/۷ | ۱۳:۴۰ | machopicho

بامداد روز جمعه از ساعت حدود یک و نیم تا شش و نیم به مدت 5 ساعت توسط سامانه بارشی موسوم به مانسون آنچنان بارونی توی یزد اومد که سابقه نداشت و من تا به حال به چشمم ندیده بودم. درست مثل فیلم هایی که نشون میده مثلا ی کشتی توی طوفان توی دریا گیر کرده و شر شر داره بارون میاد و طوفان هم هست. خلاصه عین این فیلم ها رو من به چشم دیدم. سیل بند شماره 4 یزد سرریز شده و آب به داخل شهر نفوذ کرده و آب وارد بعضی محله های یزد دور و بر مسجد جامع و خیابان فرخی شده.

آب شرب هم از حدود ظهر تقریبا قطع شده و خیلی باریک آب داریم.سیل داره میاد سمت منطقه 1 که از شهر خروج کنه. یک مقدار هوا آفتابی شده. ولی میگن آرامش قبل از طوفانه و میگن موج بعدی بارش رو امشب داریم. خدا کنه که اشتباه باشه و دیگه بارون نیاد. به مردم بافت تاریخی دستور دادن خانه هاشونو ترک کنند و برند تو مساجد و حسینیه ها.

خلاصه همچنان دعا می کنم که دیگه بارون نیاد. ان شاء الله این بحران رو هم بدون تلفات جانی از سر بگذرونیم.

پی نوشت 1- آب شرب تقریبا از اوایل شب دوباره به حالت اول برگشت و فعلا مشکل آب شرب نداریم .

نوروز ، یک پدیده ی کلاهبرداریِ ارزش دِهی شده

+ ۱۴۰۱/۱/۳ | ۱۱:۰۰ | machopicho

اون قدیم ندیما یادم میاد توی کوچه تیله بازی می کردیم . بیشتر پسر بچه ها دنبال جمع کردن تیله بودن . حریف ها رو توی تیله بازی شکست می دادند تا تیله های بیشتری جمع کنند .

بعدها نمی دونم چی شد که جمع کردن درب نوشابه های شیشه ای رواج پیدا کرد . به اون ها تشتک می گفتند . ما هم توی کوچه راه می افتادیم و از اینور اونور ، تشتک جمع می کردیم . توی چند تا تشتک هم گچ خیس شده می ریختند تا بعدا که گچ سفت شد ، تشتک سنگین و محکم بشه و از اون به عنوان سر تیل ( تیله ای که باهاش بقیه تیله ها رو می زنند ) ، استفاده کنند .

بعدها دوباره بجای تیله از سنگ مرمر استفاده می کردند . ما هم توی کوچه راه می افتادیم و سنگ مرمر های تقریبا به ابعاد 4 سانت در 4 سانت جمع می کردیم . حتی ی بار یادمه توی کوچه ای رد می شدیم که بنایی داشتند و یک عالمه از این سنگ مرمرها رو پیدا کردم . اون ها رو آوردم خونه و با چکش خوردشون کردم تا کوچیک بشن . ی نایلون پر از سنگ مرمر جمع کرده بودم و خوشحال بودم .

خلاصه هر روزی یک چیزی مُد میشد و بچه ها چند وقت ازش استفاده می کردند و بعدها فراموش می شد و اون چیزایی رو که جمع کرده بودیم ، بی ارزش میشدند و می ریختیمشون دور .

در این دو موردی که از بچگی یادم مونده و مثالشو براتون آوردم ، می بینید که عده ای آدم سودجو و کلاهبردار یا شایدم بگیم علاف هستند که از طریق ارزش دادن به چیزهای بی ارزش ، به سودی می رسند یا دست کم ، مردم رو سرِ کار می ذارند .

 

از اینجور مثال ها زیاده . حدودا هفت هشت سال پیش یادمه یک مستند به نام " تازه بقعه " اثر حسن بهرام زاده از تلویزیون نشون می داد که الان زیاد یادم نیست ولی به طور کلی میگم چی بود : ماجرا در یکی از استان های شمالی ( فکر کنم گیلان ) اتفاق می افته . ی بنده خدایی توی روستا میاد میگه که ی درخت هست که دو تا مار بزرگ سیاه و سفید روش زندگی می کنند . خلاصه مردم کم کم میرند که اون مارها رو ببینند . بعدا شایعه درست می کنند که اون مارها مقدس هستند و فلان و بهمان . بعدا شایعه درست می کنند که اون مارها معجزه می کنند . خلاصه در عرض چند ماه ، آوازه این مارها توی استان می پیچه . عده ای مریض هاشونو میارن پای اون درخت که از مارها شفا بگیرند .

اینجاست که اون فرد کلاش زمینه رو برای سودجویی مناسب می بینه و خودش رو متولی این تازه بقعه معرفی میکنه . شروع می کنه به وضع قوانین دعا و نیایش . مثلا میگه باید این قدر تسبیح فلان بخونی و این دعا رو بخونی و فلان و بهمان . شروع میکنه به فروش تسبیح و وسایل دیگه .

کم کم آوازه این تازه بقعه به تهران هم می رسه . به حدی که مریض هاشونو از تهران با ماشین میارن اون روستا و پرسون پرسون، آدرس اون تازه بقعه رو می پرسند . توی سرمای زمستون در حالی که برف میاد ، مریض هاشونو توی کیسه میپیچند و پای اون درخت میذارند ، بلکه شفا بگیرند . این فرد کلاش هم حسابی کاسبیش گُل میندازه و از مردم پول میگیره . یادمه نشون می داد که هر کسی که می خواست وارد اون محوطه بشه ، اول باید ی پولی به این آقا می داد . ی چیزی مثل حق ورودی ! ی دسته کاموای سبز هم دستش گرفته بود ، هر کسی میومد ، روی مچ دستش اون کاموای سبز رنگ رو می بست و پول ازشون می گرفت .

خلاصه کم کم این موضوع به گوش مسئولان می رسه . میان اونجا تذکر می دن که هیچ مبنایی برای این که اونجا معجزه ای بشه و امامزاده ای اونجا باشه نیست . آخرشم ی روز لودر میارن اون درخت رو از ریشه در میارن تا خیال مردم راحت بشه .

بعدها معلوم میشه که اون فرد کلاش با پولی که از مردم به جیب زده ، رفته تهران چند تا آپارتمان خریده و خودش رفته تهران ساکن شده !

 

به نظر من نوروز هم یک چیزی هست مثل مثال های بالا که گفتم . نوروز هم ابتدا توسط پادشاهان جشن گرفته می شد . خوب پادشاهان اهل خوشگذرونی بودند و دنبال بهانه ای برای جشن . بعدها احتمالا یکی از درباریان که کمی فکر کلاهبرداری و شیادی داشته ، اومده نوروز رو به عوام معرفی کرده و بسط و گسترشش داده تا اینجوری بتونه ازش منفعت کسب کنه . فرض کنید اون شخص می تونسته به بهانه نوروز به مردم میوه هاشو بیشتر بفروشه یا کارهای دیگه که ما نمی دونیم .

توی دوران جدید هم هر کسی اومده یک سنت و شیوه ی جدیدی رو به نوروز اضافه کرده برای منفعت شخصی خودش . مثلا توی سفره هفت سین اصلا ماهی قرمز نبوده . حالا ی نفر پیدا شده که احتمالا تاجر ماهی قرمز بوده و زمینه رو برای تیغ زدن مردم باز دیده و از نوروز سوء استفاده کرده تا بتونه ماهی قرمز به مردم بفروشه و از این راه پول در بیاره .

 

کلا هر جور حساب کنید ، نوروز بهانه ای هست برای استثمار افراد ضعیف جامعه . فرض کنید من و شما توی طبقه کارگر و کارمند هستیم . یعنی حقوق بگیر هستیم . آخر سال که میشه حساب کتابش کنید ببینید چقدر برای نوروز خرج می کنیم . از لباس نو بگیر تا وسایل هفت سین تا مسافرت رفتن و اقامت توی هتل ها و مهمان سراها تا خریدن سوغاتی تا مهمونی دادن های خانوادگی ، خرید کیف و کفش ، خرید مواد و وسایل شوینده و تمیز کننده برای مراسم خونه تکونی و...... . توی همه اینهایی که گفتم متوجه میشید که پول از جیب افراد ضعیف جامعه در میاد و میره توی جیب افراد قوی تر مثل تولید کننده ها . بنابراین نوروز وقت کاسبی افراد قوی تر هست و این افراد هر کاری رو که بتونند برای رواج دادن و اضافه کردن سنت های جدید به نوروز می کنند . نمونه دیگه اش همین مراسم چهارشنبه سوری هست که قدیما فقط یک مقدار هیزم جمع می کردند و آتش میزدند و از روش می پریدند . اما چند دهه قبل احتمالا یک فرد حقه باز و کلاش پیدا شده و پیش خودش فکر کرده زمینه برای رواج ترقه بازی توی مراسم فراهمه . پس رفته از خارج مواد ترقه بازی رو وارد کرده و اونها رو به مردم فروخته تا سود کنه . البته به تخمشم نبوده که مردم رو از این طریق به کشتن و معلول شدن وادار کرده .

 

خلاصه دوستان امیدوارم که منظور حرفم رو متوجه شده باشید و تونسته باشم حق مطلب رو ادا کرده باشم . کلا حرفم اینه که به اینجور پدیده ها نباید خیلی ارزش بدید و جوون خودتونو براش به خطر بندازید . حالا اگر خونه تکونی هم خیلی زیاد نتونستید بکنید ، بنا نیست چیزی بشه . اگه نتونستید مسافرت برید ، چه بهتر ! توی این جاده های شلوغ و هوایی که توی فصل بهار بسیار متغیر و خطرناک هست ، همون بهتر که اصلا مسافرت نرید . اگه مهمونی مفصل ندادید ، چیزی نمیشه . پول زیادی الکی از جیبتون نرفته . اگه عیدی ندادید ، چه بهتر . چه معنی داره عیدی دادن ؟ اگه هنوز لباس های سال قبلتون نو هست و میشه ازش استفاده کرد ، چه بهتر که توی نوروز لباس نخرید ، چون توی نوروز لباس رو دولاپهنا حسابتون می کنند .

 

خلاصه این که به پدیده ها بیشتر فکر کنید و عمقشو درک کنید . ببینید چقدر برای شما منفعت داره یا ضرر داره و این نکته رو همیشه مد نظر داشته باشید که هیچ چیزی توی این دنیا ارجح تر از سلامتی جسم و روان خود شما نیست .

 

سال 1401 خورشیدی رو هم به همه ی شما خوانندگان وبلاگم تبریک عرض می کنم ، سالی همراه با سلامتی و موفقیت و شادی برای شما آرزومندم .

قربون بشم خدا را ، یک بام و دو هوا را - دلباختگی به غرب

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۰ | ۱۸:۱۷ | machopicho

اون قدیم ندیم ها ی خونواده بودن که دو تا بچه داشتن . یکی پسر و یکی دختر . روزگار می گذره و می گذره و می گذره تا اینا وقت ازدواجشون می شه .

پسره خانومشو میاره خونه مادرش . از قضای روزگار ، آقا داماد این خونواده هم ، دوماد سر خونه میشه و تشریف میاره خونه مادرزن . حتما می دونید که قدیما چون وسایل خنک کننده نبوده ، شب های تابستون برای این که خنک بشن و بخوابن ، می رفتند روی پشت بام .

مادر خونواده هم لحاف تشک ها رو می بره بالای پشت بام . ی طرف پشت بام رو لحاف تشک برای خودش و شوهرش می ندازه . ی طرف دیگه پشت بام رو لحاف تشک پسر و عروسشو می ندازه و ی طرف دیگه هم لحاف تشک دختر و دامادشو .

خلاصه بعد این که شام رو می خورن و ی کم صحبت می کنند ، هر خونواده ای می ره که سر جاش بخوابه .

ی مدت که می گذره ، مادر چون ی کم نگران بوده و استرس داشته و خوابش نمی برده ، پیش خودش میگه : پاشم برم ببینم بچه ها در چه حالی هستن .

اول می ره سراغ دختر و دامادش . می بینه رفتن زیر پتو و خلاصه می خواد ی اتفاقاتی بیفته . و چون از قضای روزگار این مادر خونواده ی کم خُشکه مذهبی هم بوده ، ی دفعه ای دختر و داماد رو صدا می زنه و می گه : بچه ها هوا خیلی گرمه . چرا رفتین زیر پتو ؟ داماد شاکی میشه که : مادر جان کجا هوا گرمه . نمیشه بدون پتو خوابید . ولی مادر جان میگه : چرا . من میگم هوا گرمه . یالا از زیر پتو بیایین بیرون و خلاصه هر جوریه راضیشون می کنه که روباز بخوابن و ی کمی هم فاصله بینشون میده ، میگه : خیلی هوا گرمه ، اینجوری نچسبید به هم . تو همین اوضاع ، عروس داشته این حرفا رو می شنیده .

بعد میره سر وقت پسر و عروسش . میبینه پسرش عین دست خَر خوابیده و داره خُر و پُف می کنه . بیدارش می کنه ، میگه : مادر جان هوا خیلی سرده . اینجوری سرما می خورید ، یالا برید زیر پتو . عروس لب به شکایت باز می کنه که : مادر جان هوا خیلی گرمه . داریم می پزیم . ولی مادر جان هر جوریه پتو می ندازه روشون و به پسرش میگه : خوب خودتونو گرم بگیرید . عروس خانوم هم که این اوضاع رو می بینه ، لب به شکایت باز می کنه و این ضرب المثل رو به وجود میاره که : " قربون بشم خدا را ، یک بام و دو هوا را " .

 

خب ، اما بعد .

هدف از باز گفتن این ضرب المثل چیه ؟ 

هدف بی اعتبار شدن همه ی ادعاهای حقوق بشری دنیای غرب هست . اول بهتره ببینیم غرب کجاست . از نظر من غرب ، همون کشورهای اروپای غربی و کانادا و ایالات متحده آمریکا هستند . شاید هم تا حدودی برخی کشورهای اروپای شرقی . که به نظر من اونا هم در توهم به سر میبرن و در بزنگاه ها ، غرب نشان خواهد داد که اون ها هم جزء دنیای غرب نیستند . 

با حمله ی روسیه به اوکراین که محرکش هم رفتارهای متخاصمانه آمریکا و گسترش دادن عمدی ناتو به سمت مرزهای روسیه باید دانست ، خیلی چیزها روشن شد . ادعاهای همه ی مراکز تصمیم گیری و قدرت ورزشی در دنیا از فیفا گرفته تا یوفا تا المپیک و ... که سال های سال هست ورزشکاران ایرانی و غیر ایرانی دیگه رو به دلیل این که با ورزشکاران رژیم صهیونیستی مسابقه نمی دن ، تحریم و محروم می کنند و همیشه شعار می دن که : " ورزش رو نباید سیاسی کرد " . و چه جالب که چون اوکراینی ها مو بور و چشم آبی هستند ، حالا میشه ورزش رو سیاسی کرد .

الان 8 سال هست که مردم بدبخت یمن زیر بمب هایی هستند که در کشورهای غربی ساخته شده و با هواپیماهای غربی توسط رژیم عربستان سعودی و امارات متحده عربی ، بر سر مردم ریخته می شن . محاصره اقتصادی یمن . حتما تصاویر کودکان گرسنه یمنی رو دیدید که استخوان ها از بدن بیرون زده . چشم ها از حدقه بیرون زده . از نظر غرب ، چون مردم یمن مو بور و چشم آبی نیستند ، پس اصلا جزء آدمیزاد حساب نمیشن . حتی جزء حیوانات خانگی مثل سگ و گربه هم حساب نمیشن . چون توی تخلیه سرباز های آمریکایی دیدیم که سرباز ها ی آمریکایی همراه با سگ و گربه هاشون توی هواپیما بودن ولی به مردم افغانستان جا ندادند که سوار هواپیما بشن و اون بدبخت ها سوار بال هواپیما شدن و از هواپیما افتادن . از ویتنام گرفته تا افغانستان و سوریه و فلسطین و دیگر جاها ، اوضاع همینجوری بوده و هست .

 

نمی دونم شماها که دارید این مطالب رو می خونید چند سالتون هست . ولی بدونید از نظر غرب ، وقتی انسانی حقوق داره که غربی باشه . بقیه مردم ممالک دیگه رو اصلا جزء آدم حساب نمی کنند . البته که حرف های خوش رنگ و لعابی می زنند ، ولی همش ادعاست و حرف ، باد هواست .

 

کاش ی کم چشم هاتونو بیشتر باز کنید . اون هایی که غرب رو کعبه آمال و آرزوهای خودشون می بینند ، بدونند غربی ها یکی از وحشی ترین و غیر متمدن ترین اقوام بشری هستند . ولی با جوسازی سیاسی ، می خوان کاری کنند که کسی به اون خصلت وحشی درونیشون پی نبره .

 

این مقاله رو تقدیم می کنم به اعضای وبلاگ " بِلاگردون " که چند تا جوجه فکلی هستن که تبلیغات غرب رو می کردند و ولنتاین رو جشن می گرفتند . البته شاید هم تقصیر زیادی نداشته باشن . چون نصف سن من هم سنشون نیست . خیلی چیزها رو ندیدن . دنیای غرب رو فقط از ماهواره ها دیدن . دقیقا همون جوسازی رو که غرب در تطهیر چهره خودش ساخته و پرداخته دیدن . باید به این افراد تلنگری زد تا با دیدی بهتر به مسائل دور و برشون نگاه کنند .

 

نتیجه اعتماد به غرب و چشم بسته در خدمتشون بودن ، یعنی نابودی کشورت . مثل زلنسکی که به تحریک آمریکا در برابر روسیه قد قد می کرد .

 

بخش هایی از مصاحبه اردشیر زاهدی ، در سال های آخر عمرش :

«‌مردم نجیب و شریف ایران – فارغ از این که چه نظری شاید دربارۀ حکومت کنونی‌شان داشته باشند- در معرض تهدیدات خارجی همیشه در کنار هم باقی می‌مانند و از وطن خود دفاع می‌کنند... تاریخ به متجاوزان خارجی درس داده خیالِ خامِ خُردکردن ایران را رها کنند. گربه‌ها در آرزوی گرفتن موش می‌مانند. هیچ‌کس نمی‌تواند ایران را در هم بشکند و خُرد کند و هیچ قلدری هرگز در قبال ملت ایران موفق نبوده است.»

- این را خطاب به جوان‌ها می‌گویم که تاریخ 200‌ ساله اخیر ایران را بخوانند تا ببینند که متأسفانه، همیشه اجنبی‌ها به ایران زور گفته‌اند و لذا ایران باید قدرت داشته باشد تا بتواند در مقابل زورگویی خارجی‌ها بایستد. این مردم نجیب -که من واقعا افتخار می‌کنم بگویم ایرانی هستم- تمام این مشکلات را تحمل می‌کنند تا خودفروشی نکنند.

خانه وحشت تهران ( آذر ماه 1400 )

+ ۱۴۰۰/۹/۲۷ | ۱۸:۵۱ | machopicho

نمی دونم شما متوجه شدید یا نه . من راجع به مسائل روز ، نمی نویسم . یعنی راجع به تظاهرات فلان موقع یا نمی دونم تجمع اعتراضی فلان صنف یا فلان موضع سیاسی یک شخص معروف ، چیزی نمی نویسم . نه به خاطر این که اهمیتی ندارند . بلکه من ترجیح می دم چیزی ننویسم چون اینقدر جاهایی وجود دارند که راجع به اون ها می نویسند . 

در ضمن من وبلاگمو از نوع وبلاگ " تجربه ای " ( تو ی مطلب جداگانه می خوام راجع به انواع وبلاگ بنویسم ) ، می دونم و بیشتر می خوام تو وبلاگم مطالبی رو بنویسم که یا از خاطرات و تجربیات شخصی خودم باشه و یا این که انتهای مطلبم ، بشه ازش یک نتیجه گیری کرد که به درد زندگی یکی که داره مطلبو می خونه ، بخوره .

اما این مطلبی رو که می خوام بنویسم ، مطمئنم که شماها هم راجع بهش خوندید و احتمالا ویدئو اش را هم دیده باشید . من هم ویدئو اش را دیدم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم . خواستم چند خطی راجع بهش بنویسم .

ماجرا اینه که یک شخص مریض روانی ، توی تهران ، دخترهای فراری از خونه رو گول می زده و می بردتشون تو خونه اش و بهشون تجاوز می کرده و اون ها رو به بردگی و اسارت می کشیده ، ماموران یکی از کلانتری های محل ، ی شک هایی می کنند و میرن اونجا ، یارو درب واحدشو از اون درب های آکاردئونی کرده بوده و قفل زده بوده ، ماموران پلیس با همکاری آتش نشانی ، قفل رو می شکنند و میرن داخل و متوجه میشن ی دختر کاملا لخت رو توی کمد دیواری یارو به اسارت و بردگی کشیده و میارنش بیرون ، لباس تنش می کنن . ازش مصاحبه میگیره همون پلیسه و اسم و فامیلشو می پرسه که بنا به ملاحظات ، من نمی تونم اینجا اسمشو بگم و دختره میگه که هشت ماه هست که اسیر این یارو شده . روزی ی وعده غذا بهش می داده و همون توی کمد زیر خودش باید دستشویی می کرده .

ی دختر دیگه هم نشون داد که اون رو هم اسمشو نمی تونم بگم و اون رو بیرون کمد توی خونه سه سال بوده که اسیر کرده بوده و جسد توی پتو پیچیده شده و نایلون کشیده دیگه هم پیدا میشه که مربوط به ی دختر دیگه بوده که سعی داشته از دست این روانی فرار کنه که گیر میفته و به قتل میرسوندش . 

خلاصه قیافه وحشت زده و بدن لاغر و نحیف دختری که توی کمد نگه می داشته ، هیچ وقت از یادم نمیره . واقعا وحشتناک هست . ویدئو اش رو از توی یوتیوب می تونید ببینید .

عده ای میگن این یارو برای دارک وب ( وب سیاه ، جایی که خلافکارها توی دنیای مجازی ارتباط هایی رو ایجاد می کنند ) ، کار می کرده . مثلا ی شخص پولداری ، بهش پول می داده که بیاد به این دخترا تجاوز کنه و ازشون فیلم برداره و نشون اون شخص سادیسمی بده . توی دارک وب های خارجی اینجور موارد زیاده . یعنی مثلا ی شخصی میاد ی دختر بچه رو اسیر می کنه و یک جایی قایم می کنه ، بعد دوربین لایو می ذاره و پولدارها میان به اون شخص بیت کوین می دن و بهش مثلا میگن به این دختر بچه تجاوز کن . یا مثلا گوشش رو با چاقو ببر . یا مثلا دستشو قطع کن و احتمالا در آخر سفارش به قتل رسوندشو میدن .

حالا نمی دونم این حرف ها تا چه حد درسته و آیا این شخص به خاطر سادیسم خودش این کارها رو می کرده یا به خاطر پول یا هر چیز دیگه ای . می خواستم ی چیزهایی بگم :

1- از پدر و مادر خودم تشکر می کنم که یک زندگی خوبی برام ساختن . ی خونه برای زندگی کردن - غذای خونگی - فراهم کردن شرایط مناسب برای درس خوندنم - حمایت کردنم و خیلی کارهای دیگه . ازشون تشکر می کنم که رفتار خوب باهام داشتن . کارهای خوب یادم دادن و همه ی این ها باعث میشه آدم ، سادیسمی بار نیاد . یا نخواد از خونه فرار کنه .

2- از همه ی معلم ها و کادر اموزشی که رفتار خوب و حرف های خوب یادم دادن ، تشکر می کنم .

3- از دختران نوجوان و جوان تقاضا می کنم سمت مواد مخدر و سیگار و مشروب این چیزا نرن . دنبال سکس نباشن . وقت برای سکس کردن زیاده در آینده . به هر بی سر و پایی رو ندن و قلبشونو به اون ندن . از خونه فرار نکنند . فکر کنم تو خونه تحت هر شرایطی باشن ، بهتر از اینه که اسیر بشن و هر روز بهشون تجاوز بشه و چند سال توی اسارت باشن و بعدا هم قطعه قطعه بشن و بندازنشون توی سطل آشغال محله . ازشون خواهش می کنم حتی اگر خواستید از خونه فرار کنید یا اگر مجبور به فرار از خونه شدید ( مثلا در اثر فقر مالی پدر مادر یا اعتیاد پدر مادر ) ، حداقل به اورژانس اجتماعی شهرتون زنگ بزنید و ازشون کمک بخواهید . حداقل برید تحت حمایت دولت .

4- کاش توی کشور ما ی برنامه هایی ساخته میشد که نوجوان ها و جوان ها رو با چگونگی کنترل شرایط سخت آشنا می کرد . راجع به اورژانس اجتماعی بیشتر توضیح می دادند . کاش بیشتر به نوجوان ها و جوان ها توجه میشد . بیشتر حمایتشون می کردند . 

خلاصه تو این ماجرا ، من دولت رو هم مقصر می دونم و مقصر اصلی رو هم خانواده این دخترها می دونم . خداوند آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه و ببخشه و بیامرزدتمون .

تونل مرگ

+ ۱۴۰۰/۵/۱۶ | ۱۹:۰۹ | machopicho

همونطور که می دونید ی بخشی دارم توی وبلاگم به نام " خواب های من " . که اونجا خواب هایی رو که می دیدم ، تعریف می کردم که هم یادم بمونه و هم شاید بعدها به درد کسی بخوره .

فکر کنم دو سالی میشه که دیگه از خواب هام ننوشتم . نه این که خوابی ندیده باشم تو این مدت ، دیدم ، ولی یا حس و حالشو نداشتم بنویسم یا خیلی هم به نظر خودم با اهمیت نبوده .

دیشب خوابیده بود . روی دست چپ هم خوابیده بود . معمولا روی دست چپ که بخوابم ، خواب نمی بینم . ولی دیشب دیدم . خوابم اینجوری بود :

داشتم از پیاده روی بلواری که خونه ما اون محدوده هست راه می رفتم . ی صحنه تصادف دیدم . یعنی خود تصادف رو ندیده بودم . فقط یادمه ی عده مردم جمع بودند و می دونستم که تصادفی رخ داده . این بخش هاشو زیاد یادم نیست . فقط یادمه منم رفتم اونجا و یادمه یک کمکی کردم . دقیقا یادم نیست چیکار کردم . مثلا مجروح رو به همراه دیگران بلند کردیم گذاشتیم تو آمبولانس یا کار دیگه ای . فقط یادمه که کمک کردم .

تصادف سر یک کوچه ای که به بلوار وصل می شد اتفاق افتاده بود . بعدا که مجروح رو بردند ، کم کم اونجا خلوت شد . منم می خواستم توی پیاده روی بلوار ، از عرض کوچه رد بشم و توی پیاده رو به مسیرم ادامه بدم . همین که اومدم پامو بذارم تو عرض کوچه که رد بشم ، نگاهم افتاد توی بلوار دیدم یک ماشین با سرعت داره میاد سمت کوچه و می خواد تو کوچه بپیچه . منم پامو عقب کشیدم و وایسادم که اول ماشین بپیچه . همین که ماشین به کوچه نزدیک تر شد ، دیدم از کنار دست راست نمی خواد بپیچه و داره میاد تقریبا اون سمت کوچه ، طرفی که من وایسادم ، از اونجا بپیچه . یک حسی بهم گفت که این ماشین می خواد به عمد به من بزنه . پیش خودم گفتم همین ماشینه بود که به اون بنده خدا هم زده بود ! اینو گفتم و بلافاصله سریع چند متر توی پیاده رو به سمت عقب برگشتم که ماشینه نتونه بهم بزنه . خلاصه دیدم ماشین توی کوچه پیچید . منم خیالم راحت شد ، اومدم از عرض کوچه رد شدم . هنوز عرض کوچه رو تموم نکرده بودم که با گوشه چشمم دیدم که ماشینه که رفته بود تو کوچه ، حدود 10 متر جلو رفته بود ، یهو ترمز کرد و داره دور می زنه که برگرده سمت سر کوچه . 

نمی دونم خواب های قبلی من رو خوندید یا نه . ولی تو همه ی خواب هام من دارم می دَوَم . این عنصر دَویدن باور کنید توی همه ی خواب هام به شکلی رخ می ده . خلاصه اینجا هم پیش خودم فکر کردم این ماشینه وِل کنِ ماجرا نیست و تا من رو زیر نگیره دست بر نمی داره . منم توی پیاده روی بلوار شروع کردم به دَویدن . یادمه پیش خودم می گفتم تو این بلوار این همه مغازه بود و آدم بود ، الان چجوری شده مغازه ای نیست . آدمی نیست که ازشون کمک بخوام . تو این فکرا بودم و می دویدم . بعد یک دعایی رو یادمه شروع کردم به خوندن . قبلا ی جایی خونده بودم . تو مفاتیح الجنان بود یا جای دیگه . اصلا دعاشو یادم نیست . ولی می دونید چیه بچه ها . توی خواب بارها و بارها شده چیزهایی رو از حفظ خوندم که توی واقعیت حتی یک خطش رو هم یادم نیست . خلاصه شروع کردم به خوندن اون دعا . اولش پیش خودم گفتم مگه بلدی این دعا رو که میخوای بخونی ؟ ولی همین که دو سه جمله اولشو که خوندم ، دیدم بقیه جملاتشم یادم میاد . یعنی نه از مغز بیاد . انگاری تو وجودم باشه . بعد که این دعا تموم شد ، ی چیز دیگه خوندم .

ی چیزی که از کودکی مادرم بهم یاد داده بود و به نظرم بهترین هدیه از طرف مادرم بوده و همیشه هم به کارم اومده ، اینه که فکر کنم کلاس اول دبستان بودم و وقت امتحانات بود . مادرم بهم گفت : سر امتحان که رفتی قبل از این که برگه سوال رو بدن ، هفت بار این آیه رو بخون : لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . از اون موقع تا دانشگاه تا امتحان های استخدامی تا امتحانات نظام مهندسی تا هر امتحانی و تا هر جایی که ورطه هولناکی برام باشه ، این ذکر رو می خونم و عجیب آدمو آروم می کنه و جواب می ده .

خلاصه در حالی که می دویدم ، شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . یک دفعه ای دیدم این پیاده روی بلوار که آسفالتی بود ، کم کم داره سنگفرش میشه . کم کم محیط داره تغییر پیدا می کنه . کم کم انگاری دارم تو ی شهر دیگه می دَوَم . ی دفعه ای دیدم دارم تو یک راه سنگفرش به غایت زیبا که اطرافش گُل و بوته و آبنما و از اینجور چیزا بود حرکت می کنم . زیر پام یک شهر خیلی زیبا بود . تو هیچ جای واقعی یا فیلم یا هیچ خواب دیگه ام ، اینجور راهی و اینجور شهری به این زیبایی ندیده بودم . سابقه نداشت . راهشم جوری بود که انگار داری روی یک پُل حرکت می کنی . شهر زیر پام بود . همین طور که داشتم می دَویدم ، توی راه دیدم که دارم به یک حالت دروازه مانند که یک سقف قوسی شکل داشت می رسم . همین که وارد دروازه شدم ، دقیقا مثل فیلم های حرکت آهسته ، همه چیز آهسته شد . حس کردم که مُردَم . پیش خودم گفتم ماشینه بهم زده و مُردَم . ترسیدم . پیش خودم گفتم چرا اینقدر بی مقدمه . هنوز که من کار و بارامو راست و ریست نکردم . بعد دوباره پیش خودم گفتم : مرگ همینه دیگه . از قبل خبر نمی ده . اینقدر این خواب واقعی بود که واقعا واقعا واقعا فکر کردم که مُردَم . خب هیچ چاره ای نبود . باز یاد این آیه افتادم که : کل نفس ذائقه الموت . که معنیش میشه : هر کسی به زودی و به طور قطع خواهد مُرد . که البته من خودم می گم که کلمه نفس تو این آیه به هر چیزی تعلق میگیره . از آدمیزاد بگیر تا حیوانات تا نباتات و جمادات . خلاصه دوباره شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . به خدا گفتم : خدایا ما داریم میائیم . می دونم گناه هم داشتم . کاری کن کفه حسناتم سنگین تر از سیئات باشه که تو این روز ، هیچ کس دیگه ای جز تو فریادرس نیست و از همه ی دیگه قطع امید کردم و کاری از دست کسی بر نمیاد جز تو .

حالا تو این اوضاع همینجور یواش یواش داشتم تو این تونل می رفتم و جوری بود که معلق بودم و پاهام به سمت جلو بود و بدنم عقب . جوری که پاهامو می دیدم . بعد دیدم کم کم وارد ی غار پر از آب شدم . یعنی توی آب غوطه ور شدم . به حدی آب شفاف و تمیز و زلال بود که حد و حساب نداشت . قشنگ توش همه چیز پیدا بود . دیواره های اون غاز همینجوری سنگفرش های زیبای سنگی و سفید بود . پیش خودم گفتم ، خب پسر جان ( پسر نگفتم ، اسم کوچیکمو گفتم که به جهت این که شناخته نشم اینجا نمی تونم بگم ) اینم از آخر و عاقبتت . تو  هم مُردی و داری میری پیش درگذشتگانت . از مُردنم زیاد هم ناراحت نبودم . بیشتر نگران بازماندگان بودم که اذیت نشن . گفتم راضیم به رضای تو . هر جوری خودت صلاح دونستی . همینطور لا حول ولا گویان تو آب غوطه ور بودم که دیدم ، عجب ! تونلش بسته هست ! . کم کم داره غار باریک و باریک تر میشه . انتهای غار رو دیدم . بسته بود . پیش خودم گفتم : نکنه برای همیشه اینجا بمونم و خفه بشم . دوباره گفتم : بنده خدا چه خفه شدنی ؟ مگه الان تو آب غوطه ور نیستی ؟ اگه میخواستی خفه بشی که تا الان باید خفه شده باشی . بعد اینقدر نزدیک به انتهای غار شدم که پاهام برخورد کرد به دیوار انتهایی غار . 

اینجا بود که پیش خودم گفتم : خواب نمی بینی ؟ بعد دوباره پیش خودم گفتم اگه خواب باشه معلوم میشه . بچه ها ی چیز بگم ، من توانایی اینو دارم که اگه ببینم خواب دارم میبینم ، می تونم خودمو از خواب بیدار کنم . یعنی تو همون خواب به خودم می گم که از خواب پاشو و جالب اینجاست که بلافاصله از خواب بیدار میشم .

خلاصه پیش خودم گفتم امتحانش ضرر نداره . بذار ببینم خوابه یا واقعیت . پیش خودم گفتم : از خواب پاشو . بعد چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاقم . خیس عرق بودم . ی دستی به سر و روم کشیدم و ی لا حول ولایی خوندم .

اینجا توی یزد دهاتی های زرنگ سر شهری های احمق کلاه می گذارند

+ ۱۴۰۰/۴/۱۸ | ۱۳:۴۵ | machopicho

امان از چشم و هم چشمی که آدم رو به هر کاری وادار می کنه .

اینجا توی یزد از قدیم رسم بوده دکتر مهندس های خیلی سرشناس قدیمی ، یک ملک و باغ و بندی رو در مناطق خوش آب و هوای یزد می خریدند و روزهای تعطیل به استراحت در آن مکان ها مشغول می شدند .

البته وقتی می گم مناطق خوش آب و هوا ، فکرتون نره مثل مناطق شمال کشور . نه بابا اینجوری نیست . توی استان یزد ، یکی دهات های شهرستان تفت هست که بواسطه کوهستانی بودنشون و چشمه و آبی که تابستون ها روان می شه ، تقریبا خوش آب و هواست در قیاس با دیگر مناطق خشک و بی آب و علف یزد . البته همون جاها هم وقتی گزارش هواشناسی رو نگاه می کنی ، می بینی فقط 3 درجه از خود شهر یزد خنک تر هستند .

خب تا اینجاش مشکلی نبود . تعداد این آدم های سرشناس و پولدار کم بود و این ها می رفتند تو این مناطق و خونه و باغ و بند می خریدند . 

اما مشکل از جایی شروع شد که یک عده آدم تازه به دوران رسیده ، هوای پولدار بودن به سرشون زد و خیال می کردند پولدارند و باید رفتار پولداری از خودشون بروز بدن . یکی از مظاهر پولداری هم این بود که خونه و ملکی و باغ و بندی در کوه داشته باشند . از اینجا به بعد شاهد هجوم افراد عامی و بی سواد توهم پولداری به کوه بودیم . زمین های بی ارزش کوه که کسی نگاهش نمی کرد ، ناگهان تبدیل شدند به دری گران بها . البته که بنگاه های معاملات املاک هم زمینه را برای تیغ زدن هم دهاتی ها و هم شهری ها مناسب دیدند .

از حدود 15 سال پیش به ناگهان شاهد آگهی های زیاد فروش باغ و زمین در کوه در روزنامه ها و دیگر منابع تبلیغاتی شدیم و فعالیت بنگاه ها در این زمینه چند برابر شد . 

جوری که از جلوی هر بنگاه رد می شدی ، یارو دستتو می گرفت می برد تو بنگاهش و بهت می گفت بیا ی تکه زمین کوه برات بخرم ، پنجشنبه جمعه برو کوه کیف کنی !

خلاصه دهاتی ها هم که تا به حال یک میلیون تومان رو هم توی حسابشون ندیده بودند ، ناگهان دیدند ارزش زمین هاشون چند ده میلیون تومان هست . چشم هاشون برق زد و صورت هاشون گل انداخت و خوشحال و شادمان از این که زمین های بی ارزششون رو تونستند به یک عده آدم نوکیسه بی سواد شهری بفروشند ، قید زندگی و زراعت و دامداری در دهاتشون رو زدند و به امید ساختن زندگی بهتر ، با پولی که از فروش زمین هاشون به دست آورده بودند ، راهی شهر شدند . البته حاشیه شهر و اینجوری شد که " آزادشهر " ساخته شد . این دهاتی ها اومدند توی حاشیه نزدیک جاده یزد-تفت ، سکنی گزیدند . که هم شهری به حساب بیایند و هم نزدیک به جاده ای که به دهاتشون میرن باشند .

هر کسی یا خانه و مغازه ای اجاره کرد یا بیغوله ای خرید و هر کسی به کاری مشغول شد . ی عده تو مغازه . ی عده توی کارگاه و کارخانه . ی عده شاگردی کردند به امید روزی که اوستا بشن . و اینجوری شد که این منطقه بدون سنخیت با دیگر مناطق یزد شکل گرفت و البته یکی از مناطق جرم خیز یزد شد .

همه چیز تو آزادشهر پیدا شد . مواد مخدر . چاقو چاقو کشی . مشروبات الکلی . زنان فاحشه .

این از این طرف ، اما بریم سر حال و روز شهری هایی که به دام حیله دهاتی ها افتادند و خودشون خبر ندارند چه کلاه گشادی سرشون رفته .

این شهری های نوکیسه مست و مغرور از این که تونستند در کوه زمین و باغی دست و پا کنند ، هر جمعه دست و زن و بچه اشون رو می گرفتند و سوار ماشین می شدند و می رفتند باغشون . چند بار رفتند و فقط زحمت رفت و امد نصیبشون شد . پس تصمیم گرفتند اتاقکی و خانه ای در باغشون بسازند تا لا اقل وقتی می آیند کوه ، دمی هم بیاسایند و استراحت کنند . اینجوری شد که نون زن و بچه اشون رو زدند و هر طوری بود چند سال وقت گذاشتند تا خانه ای در باغشون بسازند .

وقتی تمام شد این ساختن ، باز مست و خوشحال از این که توانستند خانه ای بسازند ، دست زن و بچه اشون رو گرفتند و راهی کوه شدند .

یک بار رفتند ، خوب بود . دو و سه و چهار و پنج بار رفتند خوب بود . بار ششم ، فرقی براشون نمی کرد . بار هفتم بی تفاوت . بار هشتم ، این رفتن به کوه براشون زحمتی شده بود . مجبور بودند بروند محصولات باغشونو بیارند یا فلان کار باغشونو بکنند یا فلان خرابی ساختمونشونو تعمیر کنند .

بعدها متوجه شدند که دیگه این کوه رفتن حس و حال قدیم رو نداره . حس و حال اون موقعی رو که خودشون کوه نداشتن و همینطوری چند وقت یک بار تفریحی می آمدند دور بر مناطق خوش آّب و هوا یک زیر اندازی می انداختند و چیزی می پختند و خوشحال بودند ، الان که خودشون مالک هستند دیگه اون حس و حال و بهشون نمی ده .

بعد به این نکته رسیدند که هر چیزی رو که زیاد استفاده کنی ، دیگه از ارزشش کم میشه . دیگه حال و هوای اولشو نداره . بعد همه ی مناظر کوه براشون تکراری شد .

سال های بعد به اجبار فقط چند باری برای جمع آوری محصولات باغشون می رفتند . بعدها پیش خودشون پشیمون بودند . می گفتند کاش این پولی رو که دادیم برای این زمین و باغ و ساختمون سازی ، کاش صرف مسافرت به دیگر مناطق ایران می کردیم . آخه تا کی هر جمعه بیائیم توی باغ خودمون و همون مناظر تکراری رو ببینیم . کاش پولشو جمع کرده بودیم و ی مسافرت خارجی می رفتیم .

 

به من هم زیاد پیشنهاد خرید کوه و این چرت و پرت ها رو دادند ، ولی قبول نکردم . چون می دونم بعد از چند سال ، اون شور و حرارت می خوابه و چیزی جز پشیمونی نداره . به خصوص الان که خشکسالی هم از چند سال پیش شروع شده و دیگه اون باغ و زمین هایی که دهاتی های زرنگ به شهری های احمق فروختند ، قطره ای آب  نداره و خشک شده !

 

ی ضرب المثل یزدی می گه : " حلوا خشه ، اما ی دهنش " . یعنی حتی چیز شیرینی هم که دوست داری بخوری ، اگه چند بار پشت سر هم بخوری برات تکراری می شه و دیگه ازش خوشت نمی آد .

 

بنابراین بهتره پولتونو اگر واقعا جزء طبقه متوسط هستید ، با عقل و هوش و درایت خرج کنید . البته برای آدم فوق پولدار فرقی نمی کنه . اگه سرشم کلاه رفت ، فرقی به حالش نمی کنه . ولی برای ماها چرا . فرق می کنه . 

من خودم طرفدار مسافرت خارجی هستم . چون آدم جاهای جدیدی رو می بینه و تجربه های نابی رو به دست میاره که هرگز با هزار بار کوه رفتن ، به دست نمیاد .

سیاه نمایی جنسیتی از مسیح علینژاد تا تهمینه حدادی تا شاید خانم خاکستری تا لیسنده ای قهار به نام Teo

+ ۱۴۰۰/۳/۲۱ | ۱۹:۳۰ | machopicho

حدودا دو سال پیش فکر کنم از طریق وبلاگ نیکلا بود که با وبلاگ خرمالوی سیاه آشنا شدم .

صاحب وبلاگ خانومی هست به نام " تهمینه حدادی " که با نام مستعار آلما توکل می نوشت . حالا چرا می گم می نوشت ، بعدا می گم .

وبلاگشو شما بخونید ، سراسر تنفر از مردان و یک نوع فمینیست افراطی هست . همش داره القا می کنه که مردان بدون استثناء دارن خانوم ها رو مورد ظلم قرار می دن .

خودش میگه هر وقت توی تاکسی یا مترو هست ، ترس داره بمالندش یا انگشتش کنند !

توی وبلاگش ی برچسبی راه انداخته به نام زنان علیه زنان که حالا بماند چه چرت و پرتی می نویسه .

مثلا یکی از چرت هایی که نوشته اینه :

این خانوم مریض میشه میره بیمارستان و بستری میشه  و نمی دونم قاعده گیش به هم می خوره و همش باید نوار بهداشتی مصرف کنه . خلاصه موقع ویزیت دکترش میشه . پرستار میاد که اماده اش کنه . بهش میگه این نوار بهداشتی های خونی رو از دور و برت بردار بنداز تو سطل زباله . حالا جواب این خانوم چیه ؟ غر غر کرده و پیش خودش گفته که چرا باید این کار رو انجام بدم ؟ به خاطر ی مرد که با دیدن نوار بهداشتی خونی من ، شهوتی میشه ؟

حالا خودتون طرز نگاه این زن مفلوک رو نگاه کنید . انگاری این زن از پشت کوه اومده . خب بی شرف مگه تو بهداشت سرت نمی شه ؟ یعنی پاکیزگی حالیت نیست ؟ حالا فرض کن به جای اون نوار بهداشتی خونیت ، اگه پنبه ای بود که بینی ات رو هم با اون پاک کرده بودی ، بازم باید اونجا رو تمیز می کردی . در کل می خوام بگم هر چیزی رو به این خانوما بگی ، سریع برداشت ، ضد زن بودن بهت می زنند یا از بس این تفکر فمینیستی بهشون تلقین شده که این مسائل ساده رو هم جلوش جبهه می گیرند .

 

من فکر کنم از اوایلی که اومدم وبلاگ بیان ، خانم خاکستری رو دنبال می کردم . نوشته هاشون بدک نبودند . ولی این یکی دو سال اخیر رنگ و بوی فمینیستی به خودش گرفته بود . تا جایی که چند وقت پیش اومد تو وبلاگ گفت که یک کانال تلگرام زده که حرفایی که اینجا نمی تونه بزنه رو بره اونجا بزنه . که احتمالا همین حرفای فمینیستی رو اونجا می زنه . من نمی دونم .

حالا یکی از دوستانی که ایشون دنبالش می کردن ، اومده ی مطلبی گذاشته که از هر طریقی می خونیش ، متوجه دروغ بودنش می شی . نمی دونم ی آقایی به خانومش خیانت کرده و دوست دخترش ورداشته آورده خونه اش و به زنش گفته حالا هر کاری می خوای بکنی ، بکن و نمی دونم زنشو 20 روز تو اتاق زندونی کرده ! و از این نوع چرت و پرت ها . 

به این خانوم خاکستری گفتم : بابا این چیزا رو باور نکن . اینا ی عده آدم هستند که چرت و پرت می نویسند . حالا بر فرض هم که راست باشه ، همه ی جامعه که اینجوری نیست . اینقدر الکی سیاه نمایی نکنید . من نمی گم ظلمی در حق خانوم ها نمی شه . میشه . ولی در حق آقایون هم ظلم میشه . همون نق نق کردن و اسیری شام بردن آقایون توسط خانوم ها خودش ی نوع ظلمه . همون مهریه اجرا گذاشتن و صد تا حقه بازی دیگه که خانوم ها در میارن . 

حالا شاید ظلمی که در حق خانوم ها میشه دو سه برابر ظلمی باشه که خانوم ها در حق مردان انجام میدن . اینها استثناء هستند و اینجور نباید باشه که هی ذهن خودتو درگیر اینجور چیزا بکنی که کم کم طرز تفکرت بشه فمینیستی . اگه طرز تفکرت بشه فمینیستی ، تا بهت بگن بالای چشمت ابرو هست ، بهت بر می خوره و میگی : آی در حقم ظلم شده . همش خودت اذیت میشی . خودت تو جامعه طرد میشی . منزوی میشی . هی باید غم و غصه بخوری . مثل همون تهمینه حدادی که سرطان گرفت و نمی دونم هنوز زنده هست یا مرده و از آبان 99 دیگه پست جدید نگذاشته . حالا ان شاء الله که زنده باشه . 

خلاصه ما خیر خواهت هستیم خاکستری . میگیم دنباله روی این ورشکسته های سیاسی مثل مسیح علینژاد با اون جنبش نمی دونم چهارشنبه های سفیدش نباش . اینا رو ولشون کن .

 

ی شخصی از شهر یزد هست به نام Teo ، که گُه خور هست و زیادی گُه می خوره . ی بار کلا ریدم به هیکلش . ایندفعه جرات نکرده منو مستقیم خطاب قرار بده ولی نمی دونم این همه گُهی که خورده بازم بسش نبوده ؟ میاد زیر نظرات مردم ، راجع به نظرات مردم ، نظر می ده . هنوز اینقدر مخ تو کله اش نیست که بچه جان ابنه ای ، اون قسمت نظرات که می بینی ، برای اینه که راجع به متن اصلی نظرتو بنویسی نه راجع به نظر دیگران نظر بدی .

 

خلاصه که ما این خانوم خاکستری رو دیگه دنبال نمی کنیم . چون نظراتشون داره فمینیستی میشه و من از افراطی گری جنسیتی چه فمینیستی باشه یا چه حامیان پر و پا قرص آقایون ( آیا اسمی هم داره ؟ ) ، خوشم نمیاد .

 

خدانگهدار خاکستری . برات آرزوی موفقیت دارم . نصیحت هامو فراموش نکن .

پشت بوم

+ ۱۴۰۰/۳/۱۶ | ۱۹:۱۲ | machopicho

وای خدا چقدر هوا گرم شده . دیگه کولر آبی هم جواب نمی ده . ظهر ها زیر باد کولر استراحت می کنم . واقعا باد خنکی نمی زنه . از بس هوا گرمه . 

نمی دونم شماها چند ساله و از کجای کشور هستید ولی قضیه ای که میخوام بگم مربوط به دوران بچه گی و نوجوانی خودم میشه که اون موقع ها آب و هوا اینقدر گرم نبود . حتی توی شهری مثل یزد هم تابستون هاش قابل تحمل بود تا الان .

قبلنا که تکنولوژی اینقدر پیشرفت نکرده بود ، تابستون ها ، بعد از ظهر که می شد ، مردم می رفتند توی تراس خونشون یا توی حیاط یا روی پشت بام . ما هم می رفتیم پشت بام . البته همیشه بعد از اتمام امتحانات خرداد . وقتی امتحان هامون تموم می شد ، خیلی ذوق و شوق داشتیم . می رفتیم روی پشت بام . اول پشت بوم رو می شستیم . بعد ی زیلو روی پشت بوم پهن می کردیم . خیلی خوب بود . فرداش با کمک برادر بزرگترمون ، بادبادک درست می کردیم . هر چیزیشو از ی جایی گیر میاوردیم . روزنامه اشو می رفتیم از مغازه دارها ، مثل بنگاهی املاک یا قصابی یا سبزی فروشی می گرفتیم . سعی می کردیم روزنامه های تا نشده و محکمشونو بگیریم . سریششو از مادر بزرگم می گرفتیم . نمی دونم برای چه کاریش ، این سریش رو گرفته بود . فقط یادمه ازش کمی سریش می گرفتیم . حصیرشو ، مادرمو می فرستادیم توی منطقه ای که خونه مادر بزرگم بود ، از همسایه ها بگیره . خودمونم همراهش می رفتیم تا بهترین حصیر ها رو بگیریم . حصیر های چاق یا خیلی لاغر به درد نمی خوردند ، حصیر چاق رو نمی شد خم کرد و وزن زیادتری داشت . حصیر خیلی لاغر هم موقعی که بادبادک بالا می رفت ، فشار هوا رو تحمل نمی کرد و می شکست . پس بهترین حصیر ، حصیر متوسط بود . دو تا حصیر متوسط بهمون می دادند . خلاصه دو سه روزی کارمون بود که این لوازم رو جور می کردیم . بعد داداش بزرگترم برامون بادبادک می ساخت . ما کنارش نگاه می کردیم و وظیفه سریش زدن روی کاغذ های دنباله و قیچی کردن و این کارها رو بر عهده داشتیم . درست مثل اتاق عمل که دکتر اصلی کار جراحی رو انجام میده و دستیارها لوازم رو بهش میدن . داداشم می گفت سخت ترین کار بادبادک ساختن ، درست کردن خمی هست . حصیر رو باید به حدی خم می کرد که بادبادک درست کار کنه و البته باید به حدی خم می شد که نشکنه . خلاصه کار حساسی بود . چون تنها دو تا حصیر داشتیم . گاهی وقتا اولین حصیر که می شکست ، دل تو دلمون نبود که سرنوشت دومیه چی میشه . خلاصه با هزار ترس و لرز بادبادک رو می ساختیم . حالا می خواستیم هواش کنیم . ای داد بی داد ! پس ریسمانش کو ؟ حالا در به در باید دنبال ریسمان محکم و مناسب بودیم . اگه ریسمان شل و ول باشه ، وقتی بادبادک بالا بره ، فشار هوا ریسمان رو پاره می کنه . بهترین ریسمان رو اونایی داشتند که کارگاه ترمه دوزی داشتند . ی ریسمان محکم و قهوه ای رنگ . تا می تونستیم از اینور اونور ریسمان می گرفتیم . گاهی اوقات ریسمان های درهم تنیده شده و قر و قاطی شده اشونو بهمون میدادند که باید جور سوا کردن و آزاد کردن ریسمان رو می کشیدیم . شاید چند ساعت طول می کشید تا اینجور ریسمان ها رو آزاد کنیم و بعد همه ریسمان ها رو که تکه تکه بودند با گره های محکم و چند لایه به هم وصل می کردیم . بعد ی قوطی شیر خشک بچه پیدا می کردیم و ریسمان رو روی اون می پیچیدیم . حالا همه چیز اماده بود . ولی نه همه چیز . هنوز ی چیزی کم بود . ی چیز اصلی . اونم باد بود . تا باد نیاد ، بادبادکی هم هوا نمی ره . به تجربه بهمون ثابت شده بود که توی یزد شروع دوره باد از نیمه های خرداد هست تا نیمه های تیر . یعنی درست وقتی که مدرسه تعطیل می شد ، حدودا یک ماه وقت داشتیم برای بادبادک هوا کردن . بعضی روزها بادهای خوبی می اومد . بعضی روزها باد چندانی نمی اومد . ما هم می رفتیم لب پشت بوم . اینجوری باد رو صدا می کردیم : " باد ، باد ، حیدر باد " هی این جمله رو می گفتیم و جالب این بود که تاثیر هم داشت و بعد از پنج دقیقه باد شروع به وزیدن می کرد !

بادبادکمون خال آسمون می شد ، توی منطقه ما بادبادک باز زیاد بود . همه به بادبادک های دیگه نگاه می کردن تا ببینند بادبادک کیا بیشتر خال آسمون شده . وقتی بادبادکت خال می شد ، یعنی به اندازه ای بالا می رفت که با چشم فقط ی خال می دیدی ، خیلی باید مواطب بودی که اون قوطی شیر خشک از دستت کنده نشده . فشار هوا خیلی زیاد بود و باید محکم قوطی رو می گرفتی . گاهی اوقات توی آسمون می دیدیم ناگهان ی بادبادک سقوط می کنه و شیرجه میزنه . صاحبش از توی کوچه ها بدو بدو می کرد تا بهش برسه . منطقه سقوطش رو حدس می زد و خونه به خونه می گشت تا بادبادک ساقط شده اش رو پیدا کنه . ما هم چند باری بادبادکمون ساقط شد . یا خمی اش می شکست یا ی گردباد ، بادبادک رو فیتیله پیچش می کرد و منجر به شیرجه رفتنش می شد .

این بادبادک بازی تفریح بعد از ظهر هامون بود . مامانم هی حرص می خورد که نزدیک لبه بوم نشید که پرت بشید پائین . بعدا که هوا تاریک می شد ، روی پشت بوم می نشستیم و حرف می زدیم . آسمون رو تماشا می کردیم . بعد شاید برای دیدن ی فیلم یا سریالی می اومدیم پائین . بعد دوباره می رفتیم بالا پشت بوم و شام می خوردیم . خیلی کیف می داد . بعد پتو متو و بالشت میاوردیم بالا که بخوابیم . البته نه که بخوابیم . آسمون رو تماشا می کردیم . راجع به ستاره ها حرف می زیدم . راجع به ماه . عاشق آسمون بودم . ستاره هم داشتم . بعد ها که بزرگ تر شدیم ، توی کلاس جغرافی ، اسم صور فلکی رو یاد گرفتیم . توی آسمون دنبال خوشه پروین و دب اکبر و دب اصغر می گشتیم . اون موقع ها آسمان شکوه خاصی داشت . ستاره هاش پیدا بودند . شفاف بودند . چشمک می زدند .

شب ها خیلی خنک می شد . گاهی اوقات حتی پتو باید روت می نداختی . گاهی اوقات چادرشب .

صبح زود بلند می شدیم و با چشم های نیمه باز و خوابالوده ، می رفتیم پائین . اگه شانس میاوردیم و دم دمای صبح بیدار می شدیم ، افتخار دیدن ستاره شمالی قشنگ ، نصیبمون می شد . و افتخار تماشای طلوع خورشید با اون تاج های زرینش .

 

 

روزهای تابستون هم اینقدر گرم نبود مثل الان . دنیای کفترباز ها رو هم فراموش نکنید که برای خودشون دنیایی دارن روی پشت بوم . البته من خودم مخالف کفتر بازیم و راجع بهش وراجی نمی کنم .

 

 

پشت بوم محل چشم چرونی هم بود .devil یادمه ی بار رفته بودیم مهمونی خونه یکی از فامیل هامون . ی پسر کوچیکتر از من داشتند . شاید 9 یا 10 ساله . منم شاید 11 یا 12 سالم بود . خلاصه این پسره وقتی که ظهر شد و همه ناهار خوردند و رفتند توی زیر زمین بخوابند ( اونجا ظهر ها هوا خنک تر بود ) ، بهم گفت میخوای ی چیزی ببینی ؟ منم گفتم چی ؟ گفت همسایه ی پشت سرمون ، خونه اش ی جوری که میشه توشو دید ! گفتم خب که چی ؟ گفت بیا بریم ببینیم . گفتم باشه . بعد دو تایی یواشکی بدون این که کسی بفهمه ، آروم آروم رفتیم بالا پشت بوم . خونه ی پشت سریشون ، حیاط خلوتشون چسبیده بود به لبه بوم این ها . بنده خدا همسایه هم اعتماد داشت و روی حیاط خلوتشو شیشه مشجر نکرده بود . خلاصه ی سوراخ به ابعاد حدود 1.5 متر در 3 متر بود . مثل این که توی منطقه جنگی باشیم ، وقتی رسیدیم به پشت بوم ، سینه خیز تا لبه ی بوم رفتیم جلو . laughبعد یواشکی سرمونو آوردیم جلو توی حیاط خلوت یارو رو دید زدیم !

هیچی پیدا نبود . به پسر فامیلمون گفتم : مسخره کردی ، این که چیزی پیدا نیست . بهم گفت : وایسا الان میاد . اینجوری یواشکی و پیس پیسی حرف می زدیم .

خلاصه حدود 10 دقیقه تو ظل آفتاب منتظر شدیم ، یکهو دیدم ی خانوم با موهای طلایی رنگ اومد توی حیاط خلوتشون رد شد و رفت سمت آشپزخونه . من رو می گید ، انگاری سکته کرده باشم ، همینجوری خشکم زده بود .heartkiss اون پسر فامیلمون ، دستپاچه شد و با دست سر منو کشید عقب ! من تا اون موقع موی بلوند و طلایی رنگ ندیده بودم . 

بعد ها شنیدم که یکی از همسایه ها اون پسره رو دیده بوده . یعنی اون پسره با داداش بزرگترش این کار رو انجام می دادند و همسایه ها دیده بودنشون و رفته بودن به شوهر اون خانومه ، گفته بودن که فلانی ها میان روی پشت بوم و توی خونتونو نگاه می کنند . یارو هم اومده بود در خونه ی فامیل ما و سر و صدا . laugh

اول باباشون منکر همه چیز شده بود . خب بنده خدا خبر هم نداشت پسراش چه غلطی می کنند . بعدا یارو گفته بوده دو نفرند و قد و قواره اشون اینقدری بوده . باباهه هم که می فهمه پسراش چه غلطی کردن ، پسر کوچیکه رو میاره جلوی یارو می گه این بوده و یکی از بچه های تقریبا هم سن همین . خلاصه ماست مالیش کرده بودن که اینا بچه ان و سرشون نمی شده و چون سنشون کم بوده ، مهم نیست زیاد . این ها رو بعدا مامانم بهم گفته بود که ماجرا اینجوری بوده . خلاصه به ما هم اتهام وارد شد surprise . گفتم بابا این پسر فامیلمون منو مجبور کرد برم ببینیم . من خودم نمی خواستم بوخوداع wink

ریش داری ، پشم داری ، برای خودت داری !

+ ۱۴۰۰/۱/۲۸ | ۱۸:۴۵ | machopicho

امروز صبح می خواستم برم جایی . مجبور شدم از اتوبوس خط واحد استفاده کنم .

تو ایستگاه ایستاده بودم که دیدم اتوبوس اومد . ی خانوم مسن که تقریبا 75 سال داشت جلوتر از من بود . اتوبوس که ایستاد ، خانوم مسن شروع کرد به بالا رفتن . ولی خوب دیگه سنی ازش گذشته بود و آهسته آهسته بالا می رفت . کارت پرداخت هم نداشت . می خواست نقدی با راننده حساب کنه . جلوی راه رو بسته بود . من ی قدم اومدم جلو و رفتم روی پله اتوبوس ایستادم تا خانومه بره جلو .

ی دفعه ای دیدم ی صدا از پشت سرم میاد : " آقا زود باش . عجله کن " ! می خواستم سرمو برگردونم و به یارو بگم ، مگه کوری ؟ نمی بینی این خانومه تو راهه ؟ اما دندون رو جگر گذاشتم و چیزی نگفتم . دو ثانیه بعد دیدم دوباره همون یارو داره میگه : " آقا سریع باش . شب شد " !

منم این دفعه عصبانی شدم و از پله اومدم پائین . دیدم ی پسره هست که قبلا هم چند باری دیده بودمش . موهاش مثل پشم گوسفند هست . دقیقا عین پشم گوسفند . به همون اندازه هم بلند کرده . حدود 10 سانت و موهاش سیخ سیخکی و افشون هست . حالا واقعا نمی دونم موی خودش هست که اینجوریش کرده یا کلاه گیسی چیزی هست . ی تی شرت اسپورت با شلواری که پاچه هاش به قدری فراخ هست که پای غول ( شما بگو پای شِرِک ) توش جا میشه . خلاصه ، دست یارو رو گرفتم به سمت پله اتوبوس هدایتش کردم و بهش گفتم : بیا اول تو برو داخل تا روزت شب نشده .

هنوز خانومه تو راه بود و داشت فس فس می کرد . اون پسره هم بالا نرفت و خودشو عقب کشید و گفت : " من اصلا سوار نمی شم " . منم دوباره خودم سوار شدم و بهش گفتم : نمیایی که نیا !

بعد دیدم پسره پشت سرم اومده بالا و داره میگه : " ریش داری ، پشم داری ، برای خودت داری 😁 . همین شماها هستید که مملکتو ... 😅 " .

دیگه منم غش خنده شده بودم . البته اون عقب اتوبوس بودم و زیر زیرکی از این حرف پسره خنده ام گرفته بود و سعی می کردم جلوی قهقه ام رو بگیرم . هی پیش خودم می گفتم : چه ریشی ؟ چه  پشمی ؟ من که پریروز ، یعنی پنجشنبه ای رفتم اصلاح موی سر . موهامو کوتاه کردم . ریشمو هم که دیروز جمعه با ماشین اصلاح زدم . نهایتش از دیروز تا امروز رشد کرده باشه ، شده نیم میلیمتر ! اون پائین مائین ها رو هم که یارو ندیده که ببینه مو داره یا نداره 🤣 . 

بعدش از جمله دوم پسره متوجه شدم که منظورش ، تیپ ظاهری من هستش . آخه تیپ اسپورت و اینجور چیزایی که جوون های امروزی می پوشند ، نمی پوشم . البته هر لباسی برای هر جایی و هر مناسبتی ساخته نشده . منم تیپ اسپورت استفاده کردم . البته موقعی که مسافرت خارجی رفتم . نه داخل ایران موقعی که می خوام برم ی اداره ی دولتی .

خلاصه پیش خودم گفتم : عجب مردم عصبانی اند ها ! هر تیپی رو که می بینند میخوان به نمایندگی از اون تیپ ، سرشو بِبُرند ! یکی نیست به این پسره بگه بنده خدا تو دلت از جایی دیگه پر هست ، چرا عصبانیتتو سر کسی دیگه خالی می کنی ؟ دستت به اون ها نمی رسه ، یقه مردم عادی رو می گیری ؟ بعدشم نهایتش 5 ثانیه بیشتر معطل شدی ، یعنی اینقدر کارت فوری و فوتی بوده که به 5 ثانیه بنده ؟ اگه اینقدر فوری و فوتی هست چرا زودتر از خونه نیومدی بیرون ؟

بعدش یادم افتاد دو سال پیش که رفته بودم مسافرت خارج ، موقع برگشتن تو فرودگاه موقعی که داشتیم خارج می شدیم ، من و یکی از دوستهام و خیلی ها روی اون نوار افقی که متحرک هست ایستاده بودیم . دیدم یکی از پشت سر بهمون نزدیک شد و هی میگه : ببخشید ، ببخشید . یعنی راه می خواست که رد بشه . دوستم خودشو کنار کشید . بعدش بهم گفت : ببین با چه مردمی طرفیم . خوب بنده خدا این راهرو رو دو قسمت کردن . ی قسمتشو نوار متحرک گذاشتن برای اونایی که عجله ندارن و میخوان روی اون بایستند و ی قسمتشم باز گذاشتن برای امثال شماها که عجله دارید که توش بدو بدو کنید تا دیرتون نشه !

بعدش فکر کردم ، اگه ی روزی این تو مملکت ، هرج و مرجی پیش بیاد ، مردم همدیگه رو می دَرَند و گوشت همو می خورند .

سال 1400 خورشیدی مبارک

+ ۱۴۰۰/۱/۱ | ۱۲:۴۸ | machopicho

 

  

 

الهی لبخند‌ت دوام بیاورد،

خنده‌هایت طولانی شود،

دست همدیگر را بگیریم،

روی هم را ببوسیم.

الهی اگر قهر کرده بودیم، آشتی کنیم،

اگر خشمگین بودیم ببخشیم،

اگر اخم کرده بودیم ابرو باز کنیم.

 

الهی درختان شکوفه کند،

شکوفه‌ها گل کند،

گل‌ها میوه شود،

الهی میوه‌ها را بچینیم،

عطر میوه‌ها در هوا بپیچد.

 

الهی پرنده‌ها پرواز کنند،

پرنده‌ها آواز بخوانند،

پرنده‌ها به لانه برگردند.

 

الهی روزهای خوب بیایند،

روزهایی خوب بمانند،

روزهای خوب جایی نروند.

الهی هزار بار ببینمت...

 

بدرود سال کهنه، سلام سال نو🌸

 

اتفاقات مهم سال 1399 :

1- کرونا : که کسب و کارها رو زمین گیر کرد و جان بسیاری از هم وطنان و مردم دیگر ملل را گرفت .

2- بورس : با تبلیغ دولت ، خیل عظیمی از افراد عادی ایران به بورس هجوم آوردن و تقریبا افرادی که در اواخر بهار و اوایل تابستان سرمایه اشونو به بورس وارد کردند ، با ضرر سنگین مواجه شدند .

3- تشدید مشکلات اقتصادی مردم و تورم و ادامه تحریم ها : واقعا دیگه چی باید بگم . این صف های طولانی برای گرفتن مرغ و روغن و ... تنها در موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران دیده بودم . حدودا از سی و اندی سال به این طرف دیگه شاهد چنین کمبود و قحطی نبودم .

4- انتخابات آمریکا : همانطوری که پیش بینی می شد ، بایدن برنده شد .

 

 

اما حالا بهتره این اتفاقات را در سال 1400 بررسی و تحلیل و پیش بینی کنیم :

1- کرونا : به نظرم ایران دیرتر از آن چیزی که اعلام کرده ، واکسیناسیون مردم رو به پایان می رسونه . شاید پایان سال 1400 ، همه مردم ایران دو دوز واکسنشونو دریافت کرده باشند . در هر حال با توجه به نتایج واکسیناسیون کشورهایی که خیلی قبل تر از ما شروع به واکسینه کردن مردمشون کردن ، و هنوز هم کرونا در اون کشورها به طور گسترده شیوع داره ، و با توجه به سوش های جدید ویروس کووید 19 ، به نظرم حالا حالا ها از شر این ویروس در امان نیستیم و به نظرم مثل واکسن آنفلوآنزا هر سال باید واکسن کووید دریافت کنیم . حتی هنوز نمی دانیم این پادتن های تولید شده تا چه مدت ایمنی در برابر ویروس در بدن ما ایجاد می کنند . به نظرم چندین سال طول می کشه تا وضعیت قبل از کرونا برگرده .

اما در هر حال از ابتدای سال 2022 میلادی ، تقریبا کسب و کارها به صورت 80 تا 90 درصد وضعیت قبل از کرونا ، ادامه فعالیت می دهند .

 

2- بورس : به نظرم با توجه به پیش بینی ادامه تحریم ها در این دولت و احتمالا دولت آینده ، نرخ تورم سال 1400 ، احتمالا چیزی بین 40 تا 50 درصد می باشد و از آنجایی که حقوق کارگران حدود 35 درصد اضافه شده ، خود همین بیانگر اینه که این نرخ تورم ، اتفاق می افته .

احتمالا شاخص کل در نیمه های تابستان به سقف قبلی خودش برسه . احتمالا تا اواخر تابستان کمی پائین بیاد . پائیز پائین تر و زمستان احتمالا به 2.5 میلیون برسه . در هر حال پیش بینی ام اینه که سال 1400 ، شاخص کل رقم 2.5 میلیون واحد رو خواهد دید . 

 

3 - مشکلات اقتصادی : به نظرم هیچ توافقی بین ایران و آمریکا صورت نمی گیره و حتی اگر هم بگیره ، به صورت روی کاغذ هست و در عمل هیچ گونه فروش نفت و بازگشت پولش به داخل صورت نمی گیره . تورم احتمالا بین 40 تا 50 درصد وجود داره . نرخ دلار احتمالا رقمی بین 30 تا 40 هزار خواهد بود و معتقدم نرخ 40 هزار تومان را دلار به خود خواهد دید . ممکنه در مقاطعی دولت به صورت محدود در بازار دخالت کرده و نرخ دلار رو کمتر کنه . در هر حال متوسط نرخ دلار رو برای سال 1400 ، حدود 35 هزار تومان پیش بینی می کنم . بسیاری از کسب و کارها با توجه به این رقم افزایش دستمزد کارگر و افزایش قیمت نهاده های تولید ، از رده ی تولید خارج می شوند و احتمالا صاحبان آنها ، سرمایه گذاری در کشورهایی مثل ترکیه و امارات را به صرفه تر از تولید در ایران می بینند . فرار سرمایه و افراد نخبه همچنان با شدت ادامه خواهد داشت . احتمالا سال 1400 همراه با قحطی در چند قلم کالا خواهد بود مثل مرغ و تخم مرغ و روغن و شکر و برنج و سایر موارد . نرخ خدمات دولتی به شدت افزایش خواهد یافت . مسکن زیاد افزایش قیمت نخواهد داشت چون که سال 1399 به قدر کافی افزایش قیمت داشته و دیگه قدرت خرید مردم از دست رفته هست . هر چه باشد ، معاملات مسکن به صورت ، سفته بازانه خواهد بود و حالت سرمایه گذاری خواهد داشت و نه به صورت مصرفی خواهد بود چون کسی توان خرید مسکن رو نداره .

 

4- انتخابات آمریکا : خیلی ها از جمله دولتی ها فکر می کردند ، بایدن خیلی بهتر از ترامپ هست ، ولی من توی پست های قبلی خودم نوشتم که سگ زرد برادر شغاله . سیاست خارجی آمریکا در برابر ایران رو سنا تعیین می کنه . یعنی کل مردم آمریکا و البته دلارهای نفتی امارات و بحرین و عربستان و نفوذ صهیونیست ها ها روی شکل گیری سیاست خارجی آمریکا در قبال ایران تاثیر زیادی دارند . مهار ایران از جمله اصول سیاست کلی ایالات متحده آمریکا در برابر ایران است و ربطی به حزب نداره . دموکرات ها این مهار رو به شیوه عقلانی تر و موذیانه تر انجام خواهند داد . تنش های بین آمریکا و چین افزایش خواهد یافت . آمریکا نگران از تزلزل در جایگاه ابرقدرتی اش ، هر آنچه را که در توان دارد در برابر چین انجام خواهد داد . تنش ها با روسیه نیز گسترده تر خواهد شد و تحریم های زیادی علیه چین و روسیه اعمال خواهد شد .

 

خب در هر حال چاره ای جز زندگی کردن در این کشور نداریم و باز می توانیم امیدوار و شکر گزار باشیم که خداوند به ما و خانواده امان سلامتی عنایت کند . الهی آمین .

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .