ایجاد مزاحمت برای مردم ، بی حیایی در مراسم تعزیه دختران دبیرستانی یزد

+ ۱۳۹۶/۸/۲ | ۱۹:۵۸ | machopicho

امروز دوم آبان نود و شش ، صبح ساعت حدود 9 سوار خط واحد مسیر خیابان انقلاب یزد بودم . حدودا نزدیکی های کوچه شیخداد که رسیدیم ، دیدم ترافیک ایجاد شده . 

اول فکر کردم تصادفی چیزی شده . بعدا که جلوتر رفتیم ، دیدم اون محدوده ( حدودا 300 متر مانده به چهار راه بعثت ) ، یک دار القران و حسینیه هم هست که دخترها دارن از اون اطراف بصورت دسته جمعی بیرون میان و میان وسط خیابون و علت ترافیک این بوده .

باز فکر کردم که چه اتفاقی افتاده . به نظرم رسید که مثلا راهپیمایی یا تظاهرات باشه . خلاصه بعد حدودا یک ربع معطلی بالاخره رسیدیم به چهار راه بعثت .

دیدم تو چهار راه دخترها جمع شدن و دارن فیلمبرداری ازشون میکنن.

بعد مسیر خط واحد بلوار امام زاده بود . وقتی اتوبوس پیچید توی بلوار ، دیدم گوشه سمت راست بلوار دخترها که چفیه به گردن انداخته بودن جمع شدن و یکهو دیدم شمر و یزید و معاویه با لباس های قرمز و کلاه خود وارد شدن .

آقایون شمر و یزیدو معاویه هم مشغول قدم زدن وسط دخترها بودند !

یکی از همین آقایون عده ای دختر را دور خودش جمع کرده بود و با شلاق به حساب داشت کتکشون میزد .

اما صحنه ی عجیب تر این بود که یکدفعه ای دیدم یکی از همین آقایون قرمز پوش با یک دختر گلاویز شده !

والا نمیدونم این چه مراسم تعزیه ای بود ؟ چطور ممکنه یک مرد با یک دختر تماس داشته باشه ؟

آیا این دختر محرم این آقا بوده ؟ خدا میدونه !

واقعا برام جای سواله که چرا این مسئولین شهر اینقدر احمقند ؟

چرا باید هزاران نفر به خاطر یک مراسم تعزیه معطل بشن؟

چرا مراسم نباید توی ی جای معین مثل حسینیه اجرا بشه ؟

این چه خشونتی است که باید تو خیابان ارائه اش داد ؟

اصلا والدین این دخترها راضی بوده اند که بچه هاشونو اینجور انگشت نمای خلق کنید ؟

به نام دین که چه فسادهایی صورت نمیگیره !

خدا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر بکنه .

آدم دیگه جرئت نمیکنه بچه اشو مدرسه بفرسته .

لعنت به اون کسانی که این مراسم رو برنامه ریزی کردند و باعث آزار و اذیت مردم شدن .

امروز در خواب گریه کردم

+ ۱۳۹۵/۱۱/۱۵ | ۱۲:۴۷ | machopicho


                          

امروز وقتی که خوابیده بودم ، خواب دیدم که یک جایی هستم و آوازی به گوشم میرسد که هم آشنا بود و هم ناآشنا . شاید قبلا شنیده بودم و البته نه به این شکل و شاید شبیه به این . کاش خود آواز یادم بود . ولی مضمونش این بود که :

هر چند من از اینجا میگذرم و تو توجه نمیکنی و اعتبار نمی دهی ، ولی من این سوزاندن عمرم را دوست دارم زیرا اینها بهترین لحظات زندگی ام هستند .

وقتی من این جملات را در خواب شنیدم ، نا خود آگاه بهم حالت گریه دست داد و گریه کردم . نه اینکه خواب گریه کردن را دیده باشم ، نه . بلکه وقتی ناگهان از خواب بیدار شدم ، دیدم توی چشمم اشک است . آری واقعا گریه کرده بودم .

نمیدانم فیلم " سکس و فلسفه " ی محسن مخملباف را دیده اید یا نه . چیزی که ازش به خاطرم مونده اینه که یک بنده خدایی یک ساعت شماطه دار دارد که همیشه همراهش هست و لحظات خوش زندگی اش را با آن اندازه میگیرد . یعنی هر وقت از ته دل خوش است ، دکمه ساعت را میزند تا عقربه هایش حرکت کند  وهر وقت این خوشی تمام میشود ، دوباره دکمه را میزند تا حرکت ساعت متوقف شود .

تمامی زندگی حدود 40 ساله ی این مرد ، خلاصه شده در حدود 20 یا 30 ساعت که الان یادم نیست .

این فیلم رو من شاید 10 یا 7 سال پیش دیده بودم . ولی بعدها مفهومش را عمیقا درک کردم .

تمام دوران خوش کودکی قبل از مدرسه ، دوران ماه های اول مدرسه که دوست نداشتم و به زور میرفتم ، دوران دلهره آور جنگ ، دوران تغییر دادن مدرسه و ترس از مدرسه ی جدید و آن دوست کوچک دهاتی که با دادن یک هدیه کوچک ، چقدر دلم را آرام کرد ، تمام دوران تقریبا سراسر خوشی مدرسه راهنمایی و دوران ترس و بیم امید دبیرستان و سختی های رفت و آمد به دبیرستان ، و آن دوران سخت و ملال آور پیش دانشگاهی و آن دیو سیاه نشسته از پس آن ، همه ی دوران سخت دانشگاه و سختی رفت و امد و سختی ساعت های زجر آور تنهایی بین کلاس ها که مجبور بودم به خاطر دوری راه ، در همان دانشگاه بمانم و تنها بمانم و گاهی اوقات گرسنه هم میماندم ، اما گرسنگی اش کوچکترین اهمیتی نداشت که آن تنهایی خرد کننده و ملال آور بود ، تمام دوران سخت کاری و زیر آفتاب سوختن ها و سرما کشیدن ها و ماجراها از سر گذراندن و دوران کمر شکستن ها ، همه و همه و همه را تحمل کردم و خداوند اینقدر عمر به من هدیه کرد تا خودش این عشق را به من چشانید .

تنها لذت بی انتهای من از زندگی !

همان لحظاتی که من احمق ندانستم که باید دکمه ساعت شماطه دارم را بزنم .

یادم می اید یک بار یکی از دانش اموزان دوره دبیرستان از معلم دینی پرسید که خدا چرا ما رو آفریده ؟ و معلم دینی جواب داد که ما رو آفریده تا ما رو امتحان کنه . آخه یکی نیست به این معلم بگه که مومن ، مگه خدا مچ گیر هست که هدفش از خلقت ما این باشه که ما رو امتحان بکنه ؟

به نظر من خدا انسان رو آفرید چون میخواست این حال خوش عشق رو بهش بده .

نه مقام نه ثروت نه خونه نه ماشین و نه هیچ چیز دیگه به پای اون نمیرسند .

روز اول را خوب به خاطر می آورم که تو آمدی . مثل بقیه . کارت را انجام دادم . باز فردایش آمدی . پیش خودم گفتم که از معرفتش هست . باز هم فردایش امدی . پیش خودم گفتم این دیگه خیلی بامعرفته . و باز هم فردایش آمدی . من احمق هم نمیفهمیدم که قضیه از چه قرار است . آخرش پیش خودم گفتم این دیگه خیلی مزاحم شده . در نهایت خودت گفتی . اول من شوکه شدم . ولی بازم اومدی . من قبول دار نمیشدم . تو میگفتی : پسرا از خداشونه ی دختر باهاشون حرف بزنه و کلی کارهای مختلف میکنن تا بتونن با ی دختر دوست بشن اونوقت من خودم اومدم و تو ناز میکنی ؟!

من برایت خاطرات چند ماه گذشته ام را گفتم و گفتم که خاطره ی خوشی ندارم . اما تو با صلابت و قدرت گفتی که من اینطوری نیستم و مطمئن باش موقع رفتنم خبرت میکنم . الحق والانصاف هم که خوب حق دوستی را بجا آوردی .

کاش من هم ساعت شماطه دار داشتم تا وقتی آمدی دکمه اش را میزدم تا بدانم کل عمر چند ده ساله ام را برای چند ساعت واقعا زندگی کرده ام و بقیه اش ، همه ، تکرار و تکرار و تکرار و سختی و رنج .

کاش ان دوره ای که قهر کرده بودم را قهر نکرده بودم . کاش بیشتر میتوانستم حضورت را حس کنم .

و من نادان چه میدانستم که این ساعات و روزهایی که سپری میشوند ، اینها همان خلاصه ی زندگی من هستند .

ای خدا کاش زندگی انسان ها دکمه تکرار داشت و من زندگی ام را توی این دوران تکرار میکردم و این تکرار چقدر خوشایند بود برخلاف تکرار های دیگر که ملال اورند !

اسفند که بیاید ، دو سال از رفتنت میگذرد و چه دو سال سختی !

قبل رفتنت ، آوازهای غریبی به گوشم میرسید که تو به زودی خواهی رفت . آن اواخر با بیم زندگی میکردم . هر لحظه انتظار جدا شدن را میکشیدم .

تا اینکه آن روز رسید . و تو مانند یک پروانه زیبا ، آن قلب معصوم و کوچکت تند تند میزد و من حسش میکردم و تو میدانستی که باید بروی و گفتی که میخواهی بروی .

اما من تو را در دستم گرفته بودم . مغزم فرمان نمیداد که دستم را باز کنم . مجبور شدم به قلبم جراحت بزنم تا دستم بازشود و تو رها شوی و پرواز کنی جلوی چشمم .

برایت آرزوی خوشبختی کردم و گفتم از اینکه خوشبخت شوی خوشحال میشوم و راضیم به خوشحالیت .

و تو عجب معرفتی داشتی که حتی بعدش هم بازم از احوالم جویا شدی و خاطرات خوبم را باز هم بیشتر کردی .

چند ماهی است که ازت خبری ندارم . چیز زیادی نمیخواهم . فقط بدانم سلامتی و خوشحال ، بس است .

نمیدانم این نوشته ها را کسی میخواند یا نه . اصلا هم اهمیتی ندارد که کسی بخواند یا نه . چون برای او مینویسم . فقط این را به توی خواننده میگویم که قدر لحظه به لحظه ی زندگی خود را بدان و از رنجاندن همدیگر دوری کنید و همدیگر را دوست داشته باشید . نشود روزی که حسرت همین دورانی را که یا بد میدانستید یا اینکه بی تفاوت از ان می گذشتید را بخورید که دیگر عمر انسان برگشت پذیر نیست و زندگی دکمه برگشت ندارد .

اگر ساعت شماطه دارت هنوز عقربه هایش هیچ حرکتی نکرده ، سعی کن که به راهش بیندازی . زندگی سخت کوتاه است .

The Red Turtle لاک پشت قرمز

+ ۱۳۹۵/۱۰/۲۸ | ۱۲:۵۲ | machopicho


دیشب انیمیشن " لاک پشت قرمز " را دیدم .

در یک کلام : هیچ کلامی راجع به آن نمیتونم بگم .

در حین تماشا ، صحنه هایی داره که چند بار گریه کردم .

داستان حیرت آوری دارد .

انیمیشن بدون کلام است . 

تلاش برای بقا - تلاش برای زندگی - چرخه مرگ و زندگی - عشق و نیاز به عشق و تاثیر ورود عشق - و ...

بعضی جاهاشو متوجه نشدم . مثلا چرا پسرشون از کنارشون رفت ؟ چرا لاک پشت قرمز به قایق دست ساز اون مرد حمله میکرد؟ آیا از روی قصد بود ؟ اگر از روی قصد بود برای چی این کار رو میکرد؟ 

لاک پشت قرمز چرا به جزیره اومد ؟ چرا با اون مرد ماندگار شد و تا وقت مردن اون مرد ، پیشش بود؟ آیا عاشق اون مرد شده بود یا فقط بخاطر اینکه تنها انسان های توی اون جزیره اون دو تا بودند ، با هم ماندگار شدند و تشکیل خانواده دادند ؟

صحنه جان دادن اون مرد و بعدش تبدیل شدن دوباره اون زن به لاک پشت و ترک کردن جنازه ی مرد ، هنوز توی ذهنمه . تصویری از واقعیت های زندگی .

انیمیشن لاک پشت قرمز محصول مشترک ژاپن و یک کشور اروپایی است . 

کسانی که کارهای قبلی استودیو جیبلی را دیده باشند ، به محض تماشای اولین سکانس های این انیمیشن ، متوجه میشن که این یکی با بقیه فرق داره . 

اشخاصی که دنبال بزن و بکوب و کشت و کشتار تو فیلم و انیمیشن هستند ، اصلا این انیمیشن و هیچ کدوم از انیمیشن های استودیو جیبلی رو نبینند .

انیمیشن های استودیو جیبلی پا را از مرزهای زمینی فراتر گذاشته اند و دارای مفاهیمی همچون عشق و زیبایی و دوست داشتن و کمک کردن به یکدیگر هستند .

من بالشخصه انیمیشن های ، " بر فراز تپه ی شقایق " و " باد بر میخیزد " و " شهر اشباح " و " قلعه ی متحرک هاول " و " نجوای دل " و " قلعه ای در آسمان " را دوست میدارم . 

اکثر این کارها را استاد " هایائو میازاکی " ، کارگردان بلامنازع ژاپنی ، کارگردانی کرده است .

توصیه میکنم این انیمیشن ها رو تماشا کنید و برای نسل های آینده هم توصیه کنید تماشا کنند .

اَبَر ماه - Abar Mah

+ ۱۳۹۵/۸/۲۵ | ۰۷:۲۲ | machopicho

                      

                  


دیشب پدیده " اَبَر ماه " اتفاق افتاد . 

یعنی ماه که در یک مدار بیضی شکل به دور زمین داره میچرخه ، در نزدیکترین فاصله اش به زمین قرار گرفت .

قبلا این پدیده در سال 1948 اتفاق افتاده و ظاهرا هر 68 سال یکبار تکرار میشه .

منم رفتم بالای پشت بام و این عکس ماه رو که تو آسمان یزد بود گرفتم .

ای فاطمه

ای ماه من

ای که در پس حجابی

هرگز تو را ندیدم

خیالی ؟ رویایی ؟ حقیقتی ؟

هر چه هست

برای من روشن ترین خاطره ام هستی

در این دوران سخت

با فکر تو قوت میگیرم

تلاش میکنم

باشد اگر خدا خواست

مدد کرد

روزهای باقیمانده را

در خدمت خلقش باشم

و چه زیباست

اگر تو ناخوش شدی

از آن دورترین کرانه مرز

پیش من آیی

آیا میشناسمت ؟

کافی است نگاهم کنی

با اینکه ندیده امت

تو را خواهم شناخت

تو روشن ترین خاطره ام هستی

و ما ادراک ما فیه الیزد - و تو چه می دانی در یزد چه خبر است ؟- خشونت و حذف یا دلسوزی

+ ۱۳۹۵/۸/۷ | ۱۶:۴۳ | machopicho

از تاسیس این وبلاگ شاید دو سالی بگذرد . تو این دو سال هیچ مطلبی رو نگذاشته بودم . چون دیگه مثل قدیمها حال و حوصله این کارها رو ندارم .

قبلا تو بلاگفا یک وبلاگ داشتم که اونهم همون دو سال پیش با سهل انگاری مدیریت بلاگفا ، هم وبلاگ من و هم وبلاگ خیلی ها بطور کلی نیست و نابود شد .

حالا بگذریم از این بحث ها .

اما حتما میگید حالا تو مخت خورده که بعد دو سال پا شدی اومدی مطلب گذاشتی اینجا ؟

راستش یکی دو روز پیش داشتم دنبال مطلبی راجع به شهر خودمان یزد میگشتم . خدا لعنت کند این گوگل را ! من را برد به وبلاگ یکی از همشهریان خودمون .

من هم کنجکاو شدم ببینم این اقای محترم چه چیزهایی نوشتند راجع به یزد . همینطور که مطالبشونو بیشتر میخوندم ، بیشتر متحیر میشدم  . ایشون دبیرستان تیزهوشان بودن و لیسانس دانشگاه علم و صنعت و فوق لیسانس هم دانشگاه شریف .

منتها زبان ایشان بسیار زننده و فحاش هست . از فحش و بد و بیراه گفتن به مسئولین شهر و استان تا فحش و ناسزا به مسئولین دولت اصلاح طلب گذشته و صد البته فحش و ناسزا به رئیس جمهور دولت اصلاحات !

گویی تمام مشکلات آدم و عالم زیر سر اونهاست و به قول خودمون اینها عقربک زیر پلاس بودن .

بعد که بیشتر مطالب ایشان را خوندم ، دیدم ایشان از اوضاع اجتماعی یزد ناراضی هستند و طی تعریف خاطراتی از پارک آزادگان یزد و ... اظهار تنفر و خشم از افراد و بخصوص خانم هایی که با وضع حجاب نا مناسب در سطح شهر ظاهر میشوند ، تا حد انفجار به فحاشی و ناسزا گویی مشغولند .

البته جای تعجب دارد که چگونه یک شخص با این سطح سواد اینقدر فحاش هست !

ایشان ناراضی هستن که چرا وضع یزد داره اینجوری میشه . خوب من هم از دیدن بعضی صحنه ها خوشم نمیاد . ولی آیا باید تا حد حذف کردن این خانوم ها پیش رفت ؟ آیا باید به هموطنانمون بی احترامی کنیم ؟

اصلا چه کسی به شما اجازه داده که بیشتر از همین یک نفری که هستی برای دیگران تصمیم بگیری ؟

مگر اون افراد شناسنامه ایرانی ندارند ؟ همون اندازه ای که شما حق حیات داری ، خداوند هم به اونها همون اندازه حق حیات داده .

شما مگر پادشاه بحرین هستی که از شیخ عیسی قاسم صلب تابعیت کرد . شما میخواهی این افراد را صلب تابعیت کنی ؟

خدا رحم به ما کرده که شما تو این مملکت کاره ای نشدی و گرنه مثل آقا محمد خان قاجار میزدی چشو چار مردم را از کاسه بیرون می آوردی که چرا مثلا فلان زوج دستشون سگ بوده و تو پارک یا خیابون راه میرفتند .

من نمیدونم با اینکه شما به قول خودت باید اقلا هفت هشت سالی توی تهران زندگی کرده باشی ، بدونی که این یک روند هست . یک نوع پوست انداختن هست . مگه الان بیست سال پیشه که نه موبایل بود و نه ماهواره و نه اینترنت ؟

همین مثلا مانتوی بلند و غیر چسبانی که ظاهرا شما باهاش مخالفتی نداری ، بیست سال پیش اگه توی محله های قدیمی یزد ، مثل : کسنویه ( کهنو ) - محمد آباد ( مندوا ) - محمود آباد (مردوا ) یکی میپوشید ، هزار لعن و نفرین میشد و مردم تف تفه اش میکردن .

خب الان اون شده ساپورت و مانتو کوتاه و چسبان .

صحبت این نیست که از این چیزها دفاع کنیم یا بگذاریم به حال خودش که هر طور میخواد بشه بشه . 

بلکه صحبت اینجاست که ما نمیتوانیم عقاید و نظرات افرادی را که در یک جامعه دارند با ما زندگی میکنن بطور کلی نادیده بگیریم و درصدد خشونت برآییم .

البته من معتقدم که فردی که به این راه افتاده است ، دیگر خیلی به سختی با نصیحت و پند و اندرز و به قول ایشون امر به معروف و نهی از منکر بناست اصلاح شود . نشون به اون نشونی که خودشون توی خاطراتشون تعریف کردن که در شهر تهران وقتی داشتن با دوستشون توی خیابون پیاده روی میکردن ، خانمی را به همراه آقاشون دیدن که وضع حجاب مناسبی نداشته و دوست ایشون به آقای اون خانوم اعتراض میکنن و آقاشون برگشته به دوست ایشون گفته که به توچه !

باید از خانواده ها شروع کرد . بچه تا بچه هست میشود روانش را شکل داد . باید پدر و مادر ها رو توجیه کرد که عواقب این بی حجابی ها و این بی عفتی ها و انحراف های جنسی ، اول کسی رو که میسوزونه بچه خودشون هست و بعد آبروی پدر و مادر هست که از بین میرود .

در یکی از مطالب دیگر ایشان تحت عنوان ما ادراک یزد ، به مساله همجنس بازی در یزد و به اصطلاح خودشون گوله بازی اشاره کردن و این رو هم ناشی از نفوذ فرهنگ تهرانی های بیفرهنگ در یزد دانسته اند .

البته من سن و سال ایشون رو نمیدونم . شاید در حد 25 سال تا 27 ساله باشند . در هر حال ، باید به ایشون خاطر نشان کنم که این مساله همجنس بازی لا اقل از زمانیکه من مدرسه راهنمایی ثامن الائمه میرفتم یعنی حدود 25 سال پیش رواج داشته .

آیا اون موقع موبایل و ماهواره و اینترنت بوده که بچه یزدی ها این چیزا رو از این طریق یاد گرفته باشن ؟ یا مثلا نصف بچه های تهرونی اومده بودن تو مدارس یزد درس خونده باشن که این چیزا رو یاد یزدی ها داده باشن ؟

نخیر جانم . اون موقع ها هم وضع اگر نگیم بدتر حالا بوده ، قطعا بهتر هم نبوده . خدا بیامرزدش مدیر مدرسه شخصی بود به نام آقای فردوسی . این بنده خدا زنگ تفریح ها با ترکه انارش از دفتر میومد بیرون و میرفت اون پشت و پسل های مدرسه تا مراقب باشه که اتفاق خاصی نیفته . یعنی تا این حد رواج داشت .

حتی بعدها شنیدم که مثلا بچه ها توی زنگ بعد از ظهر که مثلا کلاس 2 شروع میشد ، ساعت یک و نیم میرفتن مدرسه و از دیوار مدرسه میرفتن بالا و ...

کلا منظورم از این حرفها این بود که چرا الکی و بیخودی دیگران را مقصر جلوه بدهیم ؟ همه چیزو بندازیم گردن تهران ام القراء و به قول ایشون ام .... ؟؟؟؟

و اما به نظر من این پدیده ناشی از عوامل زیادی میتونه باشه . آب و هوا تاثیر داره . نوع غذا تاثیر داره . پیش زمینه های فکری و دیداری تاثیر داره . ولی از همه تاثیر گذارتر و عمیق تر ، مطلب دیگری است که اینجا جاش نیست که بگم .

در هر حال حرف من با ایشون اینه که به جای خشونت و فحاشی به همشهری ها و مقامات شهری و استانی و فحاشی به رئیس جمهوری که هشت سال به این مملکت خدمت کرده ، بهتر بصورت دلسوزانه با این چیزها برخورد کنیم و مقامات شهری رو به خصوص شهردار محترم یزد را تشویق کنیم که برای پدر و مادرها ، همایش هایی برگزار کند و با دعوت از اساتید و کارشناسان دلسوز و با تجربه ، به پدر ومادرها آگاهی داده شود و از خطرات بیحجابی و .... گفته شود و تذکر داده شود .

نونهالان ، از اسمشان پیداست که به مانند نهالی کوچک و زیبا هستند . ما هر طور آنها را پرورش دهیم و هر طور از انها مراقبت کنیم ، همانطور هم به ثمر مینشینند . بهتر است تمرکزمان را روی این مساله بگذاریم و بدانیم که کسی که آب از سرش گذشته ، با نصیحت من و شما و یا فحاشی و حذف و کتک ، بنا نیست روش خودش را تغییر دهد و تا خودش سرش به سنگ نخورد ، دست بردار نیست .

ما بهتر است به نونهالان برسیم که قبل از اینکه سرشان به سنگ بخورد و از زندگی ساقط شوند ، نجات بخششان باشیم .

در اینجا لینک آدرس وبلاگ این همشهری فحاش خودمونو میذارم تا شما هم به وبلاگ ایشون سر بزنید و متوجه بشید که ماجرا از چه قراره .

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .