امروز وقتی که خوابیده بودم ، خواب دیدم که یک جایی هستم و آوازی به گوشم میرسد که هم آشنا بود و هم ناآشنا . شاید قبلا شنیده بودم و البته نه به این شکل و شاید شبیه به این . کاش خود آواز یادم بود . ولی مضمونش این بود که :

هر چند من از اینجا میگذرم و تو توجه نمیکنی و اعتبار نمی دهی ، ولی من این سوزاندن عمرم را دوست دارم زیرا اینها بهترین لحظات زندگی ام هستند .

وقتی من این جملات را در خواب شنیدم ، نا خود آگاه بهم حالت گریه دست داد و گریه کردم . نه اینکه خواب گریه کردن را دیده باشم ، نه . بلکه وقتی ناگهان از خواب بیدار شدم ، دیدم توی چشمم اشک است . آری واقعا گریه کرده بودم .

نمیدانم فیلم " سکس و فلسفه " ی محسن مخملباف را دیده اید یا نه . چیزی که ازش به خاطرم مونده اینه که یک بنده خدایی یک ساعت شماطه دار دارد که همیشه همراهش هست و لحظات خوش زندگی اش را با آن اندازه میگیرد . یعنی هر وقت از ته دل خوش است ، دکمه ساعت را میزند تا عقربه هایش حرکت کند  وهر وقت این خوشی تمام میشود ، دوباره دکمه را میزند تا حرکت ساعت متوقف شود .

تمامی زندگی حدود 40 ساله ی این مرد ، خلاصه شده در حدود 20 یا 30 ساعت که الان یادم نیست .

این فیلم رو من شاید 10 یا 7 سال پیش دیده بودم . ولی بعدها مفهومش را عمیقا درک کردم .

تمام دوران خوش کودکی قبل از مدرسه ، دوران ماه های اول مدرسه که دوست نداشتم و به زور میرفتم ، دوران دلهره آور جنگ ، دوران تغییر دادن مدرسه و ترس از مدرسه ی جدید و آن دوست کوچک دهاتی که با دادن یک هدیه کوچک ، چقدر دلم را آرام کرد ، تمام دوران تقریبا سراسر خوشی مدرسه راهنمایی و دوران ترس و بیم امید دبیرستان و سختی های رفت و آمد به دبیرستان ، و آن دوران سخت و ملال آور پیش دانشگاهی و آن دیو سیاه نشسته از پس آن ، همه ی دوران سخت دانشگاه و سختی رفت و امد و سختی ساعت های زجر آور تنهایی بین کلاس ها که مجبور بودم به خاطر دوری راه ، در همان دانشگاه بمانم و تنها بمانم و گاهی اوقات گرسنه هم میماندم ، اما گرسنگی اش کوچکترین اهمیتی نداشت که آن تنهایی خرد کننده و ملال آور بود ، تمام دوران سخت کاری و زیر آفتاب سوختن ها و سرما کشیدن ها و ماجراها از سر گذراندن و دوران کمر شکستن ها ، همه و همه و همه را تحمل کردم و خداوند اینقدر عمر به من هدیه کرد تا خودش این عشق را به من چشانید .

تنها لذت بی انتهای من از زندگی !

همان لحظاتی که من احمق ندانستم که باید دکمه ساعت شماطه دارم را بزنم .

یادم می اید یک بار یکی از دانش اموزان دوره دبیرستان از معلم دینی پرسید که خدا چرا ما رو آفریده ؟ و معلم دینی جواب داد که ما رو آفریده تا ما رو امتحان کنه . آخه یکی نیست به این معلم بگه که مومن ، مگه خدا مچ گیر هست که هدفش از خلقت ما این باشه که ما رو امتحان بکنه ؟

به نظر من خدا انسان رو آفرید چون میخواست این حال خوش عشق رو بهش بده .

نه مقام نه ثروت نه خونه نه ماشین و نه هیچ چیز دیگه به پای اون نمیرسند .

روز اول را خوب به خاطر می آورم که تو آمدی . مثل بقیه . کارت را انجام دادم . باز فردایش آمدی . پیش خودم گفتم که از معرفتش هست . باز هم فردایش امدی . پیش خودم گفتم این دیگه خیلی بامعرفته . و باز هم فردایش آمدی . من احمق هم نمیفهمیدم که قضیه از چه قرار است . آخرش پیش خودم گفتم این دیگه خیلی مزاحم شده . در نهایت خودت گفتی . اول من شوکه شدم . ولی بازم اومدی . من قبول دار نمیشدم . تو میگفتی : پسرا از خداشونه ی دختر باهاشون حرف بزنه و کلی کارهای مختلف میکنن تا بتونن با ی دختر دوست بشن اونوقت من خودم اومدم و تو ناز میکنی ؟!

من برایت خاطرات چند ماه گذشته ام را گفتم و گفتم که خاطره ی خوشی ندارم . اما تو با صلابت و قدرت گفتی که من اینطوری نیستم و مطمئن باش موقع رفتنم خبرت میکنم . الحق والانصاف هم که خوب حق دوستی را بجا آوردی .

کاش من هم ساعت شماطه دار داشتم تا وقتی آمدی دکمه اش را میزدم تا بدانم کل عمر چند ده ساله ام را برای چند ساعت واقعا زندگی کرده ام و بقیه اش ، همه ، تکرار و تکرار و تکرار و سختی و رنج .

کاش ان دوره ای که قهر کرده بودم را قهر نکرده بودم . کاش بیشتر میتوانستم حضورت را حس کنم .

و من نادان چه میدانستم که این ساعات و روزهایی که سپری میشوند ، اینها همان خلاصه ی زندگی من هستند .

ای خدا کاش زندگی انسان ها دکمه تکرار داشت و من زندگی ام را توی این دوران تکرار میکردم و این تکرار چقدر خوشایند بود برخلاف تکرار های دیگر که ملال اورند !

اسفند که بیاید ، دو سال از رفتنت میگذرد و چه دو سال سختی !

قبل رفتنت ، آوازهای غریبی به گوشم میرسید که تو به زودی خواهی رفت . آن اواخر با بیم زندگی میکردم . هر لحظه انتظار جدا شدن را میکشیدم .

تا اینکه آن روز رسید . و تو مانند یک پروانه زیبا ، آن قلب معصوم و کوچکت تند تند میزد و من حسش میکردم و تو میدانستی که باید بروی و گفتی که میخواهی بروی .

اما من تو را در دستم گرفته بودم . مغزم فرمان نمیداد که دستم را باز کنم . مجبور شدم به قلبم جراحت بزنم تا دستم بازشود و تو رها شوی و پرواز کنی جلوی چشمم .

برایت آرزوی خوشبختی کردم و گفتم از اینکه خوشبخت شوی خوشحال میشوم و راضیم به خوشحالیت .

و تو عجب معرفتی داشتی که حتی بعدش هم بازم از احوالم جویا شدی و خاطرات خوبم را باز هم بیشتر کردی .

چند ماهی است که ازت خبری ندارم . چیز زیادی نمیخواهم . فقط بدانم سلامتی و خوشحال ، بس است .

نمیدانم این نوشته ها را کسی میخواند یا نه . اصلا هم اهمیتی ندارد که کسی بخواند یا نه . چون برای او مینویسم . فقط این را به توی خواننده میگویم که قدر لحظه به لحظه ی زندگی خود را بدان و از رنجاندن همدیگر دوری کنید و همدیگر را دوست داشته باشید . نشود روزی که حسرت همین دورانی را که یا بد میدانستید یا اینکه بی تفاوت از ان می گذشتید را بخورید که دیگر عمر انسان برگشت پذیر نیست و زندگی دکمه برگشت ندارد .

اگر ساعت شماطه دارت هنوز عقربه هایش هیچ حرکتی نکرده ، سعی کن که به راهش بیندازی . زندگی سخت کوتاه است .