در حذف افراد آزار دهنده ی زندگی تون ، تردید نکنید

+ ۱۳۹۷/۱/۱۰ | ۱۷:۴۹ | machopicho

خب سال هم به سلامتی نو شد و ان شاء الله سال خوبی برای همه باشه .

معمولا تو اینجور وقت ها که دیگه تعطیلات نوروزی هم رو به پایان هست ، بعضی ها سعی می کنند که برای سالی که در پیش رو دارند برنامه ریزی کنند و تصمیم های جدید بگیرند . 

البته این موضوعی رو که میخوام بگم ، در همه ایام سال میشه اجراش کرد ، ولی به قول معروف از اون تصمیم هایی هست که مصداق ضرب المثل " ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست " شاید بشه .

ماجرا بر میگرده به چندین سال قبل که من با یکی از آشناهامون ، تقریبا تو یک صنف کاری بودیم . این آشنامونم با یک نفر آشنا بود که تقریبا به خاطر نوع حرف زدنش و یک سری مسائل دیگه ، تا حد زیادی تو این صنف معروف بود .

من هر وقت این یارو رو میدیدم  به واسطه ی اینکه با آشنامون ، آشناست ، باهاش ی سلام و علیکی می کردم .

خلاصه روزگار گذشت و زمانی رسید که قرار شد با این یارو همکار بشیم . من اصلا نمی شناختمش . اوایل کار دیدم که چند نفر لات و لوت ورداشته آورده سر کار .

این ها افرادی بودند که به هر نوع گناهی که تصورشو بکنید ، آلوده بودند .

یکیشون معتاد و شهر خر و کلاهبردار بود . یکیشون چند وقت قبل با ی خانوم منشی تو محله اشون رابطه جنسی داشته بوده . یکیشون با ماشینش ، خانم اینور اونور می برد . یکیشون هم که مفعول در رابطه همجنس بازی مردانه بود .

کلکسیونی از فساد بودند و من اینها رو طی گذشت زمان و حتی چند سال بعدش متوجه شدم .

از موضوع اصلی دور نشیم . خلاصه متوجه شدم که این یارو هم فاسد هست و اخلاق های گند دیگه ای هم داشت .

راسیتشو که بخواین من از اینجور آدما به هیچ وجه خوشم نمیاد که هیچی ، متنفرم . در هر حال با هزار تا بدبختی و پشت سر گذاشتن خیلی حوادث ، به کارم ادامه دادم تا اینکه کار تموم شد .

همونطوری که گفتم بعد هاش علت و ریشه برخی حوادثی که اتفاق افتاده بود رو از زبون این و اون شنیدم و فهمیدم که این افراد چه کارهایی انجام میدادند .

چند سال بعد دوباره قرار شد که با این یارو همکار بشم و براش کار بکنم . 

راستش اصلا خوشم نیومده بود . ولی پیش خودم گفتم که الان چند سال از اون ماجراها گذشته و ممکنه اخلاق و رفتار این شخص تغییر کرده باشه .

ولی متاسفانه حدسم اشتباه بود و هر کسی هر خمیر مایه ای که تو بدنش شکل گرفته ، دیگه کاریش نمیشه کرد و به قول معروف " از کوزه همان برون تراود که در اوست " .

بعد از چند وقت و مطمئن شدن از این که هیچ چیز این شخص عوض نشده و همچنان به کارهای فسادش ادامه میده و اخلاقش همچنان گند هست ، تصمیم به قطع ارتباط کردم .

البته که هم تصمیم گرفتنش برام سخت بود و هم اعلام اون تصمیم .

وقتی بهش گفتم ، عصبانی شد و بالا و پایین پرید .

چند روز بعدشم رفتم بعد از حدود یک ساعت مشاجره لفظی بسیار شدید که چند بار تا آستانه درگیری فیزیکی پیش رفت ، حقوقمو ازش گرفتم و از اون لحظه به بعد دیگه رسما باهاش قطع ارتباط کردم .

تا حدود دو هفته ای به خاطر این مسائل و مشاجره ، اعصابم بسیار خراب بود . ولی کم کم دیگه به روال عادی زندگی برگشتم و کم کم سعی کردم این ماجراها رو تو ی صندوقچه ای بذارم و گوشه ای از ذهنم بایگانیش کنم .

این ماجرا گذشت تا اینکه مثلا بعد از چند ماه دوباره این یارو رو دیدم . بهم سلام کرد . من جوابشو ندادم . دوباره میخواست با خنده و شوخی باهام دست بده ، که من نذاشتم . 

و بعدش که اومدم خونه و این ماجرا رو واکاوی کردم ، به خودم افتخار کردم که همچنان بر تصمیمم ثابت قدم بودم و عهد خودمو مبنی بر اینکه دیگه با این شخص هیچگونه ارتباطی نداشته باشم رو زیر پا نذاشتم .

بعدها هم که چند باری این شخص رو دیدم ، خیلی لذت میبردم که دیگه مجبور نیستم به این آدم فاسد سلام و علیک کنم .

آخ که نمیدونید چه کیفی داره . درست مثل این هست که یک کوهی رو از روی دوشتون برداشته باشند .

پ.ن :

1- هیچ وقت با پدر و مادر و خواهر برادر و همسر و فرزندانتون قهر بلند مدت نکنید .

2-بقیه افراد از جمله فامیل ها ، همسایه ها ، هم کارها ، هم کلاسی ها و .... به راحتی می تونید بذارید کنار .

3-توی تصمیمتون برای قطع ارتباط با اون شخص ، ثابت قدم باشید . هرگز از تصمیمتون برنگردید .

4-هیچ وقت راجع به حرف های اون شخص فکر نکنید . چون ارزششو نداره . شما قبل از این که به حرف های مردم گوش کنید ، اول ببینید چه کسی این حرف ها رو زده ؟ آیا خیر خواه شماست یا بدخواه شما ؟

فقط حرف افرادی رو که از روی خیرخواهی میزنند بررسی کنید و اگر درست بود که به کار ببندید و اگر غلط بود که اجراش نکنید .

5-روش های قطع ارتباط : چند روز قبل از اینکه بخواهید با شخصی کامل قطع ارتباط کنید ، باهاش سرد برخورد کنید . اینجوری اون شخص رو آماده میکنید تا از تصمیمتون کم کم اگاه بشه و به قول معروف سورپرایز نشه .

توی جمعی که اون شخص حضور داره ، وارد نشید تا مجبور بشید باهاش چشم در چشم بشید . یا اگر توی جمعی هستید که اون شخص میخواد اونجا بیاد ، شما جمع رو ترک کنید .

6-هرگز حتی برای رفتن به سفر حج تمتع هم ، با این شخص تماس نگیرید و به قول معروف ازش حلالیت نخواهید که هیچ معنی نداره .

عید اومد ، با طبیعت باشید

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۹ | ۱۹:۴۵ | machopicho

                 saleno

سال نو مبارک

درود بر شرف پاک نیاکان ایران زمین که آغاز سال نو را در سر آغاز فصل بهار قرار دادند .

 و چه واقعه ی قشنگی . قشنگ تر و بجا تر از این نمیشه .

آغاز زندگی دوباره ی طبیعت .

قدیما چون آب و هوا بهتر بود و آدم ها حریص نشده بودند و به تخریب محیط زیست نپرداخته بودند ، طبیعت رنگ و رویی دیگر داشت .

ضمن تبریک سال جدید به همه ی شما عزیزان ، توصیه می کنم :

1- اگر کسی مرتکب خطای قابل بخشش شده ، به هر بهانه ای شده باهاش ارتباط برقرار کنید و کدورت ها رو بزدائید تا دلتون شاد بشه .

2- اگر می تونید حتما به مسافرت برید . حالا تو ایام نوروز نشد ، توی تابستون یا هر فصل دیگه ای . برید مسافرت و از نزدیک طبیعت را حس کنید .

چون بهتون قول میدم هر سال که بگذره ، ذره ذره این طبیعت ایران خراب تر و داغون تر میشه و در نهایت چیزی جز بیابان های خشک و بی آب و علف و برهوت ، چیزی باقی نمی مونه .

تا دیر نشده برید جنگل ها رو ببینید که چند سال دیگه زیر تیغ اره های برقی ، جنگلی نداریم .

تا دیر نشده برید کویر زیبا رو ببینید که چند سال دیگه زیر چرخ های ماشین های آفرود ، کویری نداریم .

تا دیر نشده برید آبشارها رو ببینید که چند سال دیگه در اثر زیاده خواهی بشر ، این بشر خود خواه مرتب زمین های زیر کشت رو زیاد و زیاد تر میکنه و هی حق آبه ی طبیعت رو میدزده و دیگه آبشاری باقی نمی مونه .

تا دیر نشده اگه براتون امکانش هست برید دریاها رو ببینید که چند سال دیگه پر از آشغال شده و در اثر نصب آب شیرین کن ها ، اینقدر آب دریاها شور میشه که دیگه ماهی ای توش نمی تونه زندگی کنه .

تا دیر نشده برید دشت ها ی پر از سبزه زار رو ببینید که چند سال دیگه این بشر بی عقل ، دام هاشو هر روز گسترش می ده و تو این دشت ها رها می کنه و دیگه چیزی از دشت باقی نمی مونه .

تا دیر نشده برید کو ه ها رو ببینید که تا چند سال دیگه این بشر بی احساس حتی بر سر قله های کوه ها هم مشتی از فولاد و بتن گذاشته و خانه ی سیمرغ را ویران کرده .

کاش تا وقتی زنده هستم ، نابودی طبیعت ایرانو نبینم .

جشن نظام مهندسی ساختمان یزد

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۸ | ۱۸:۰۰ | machopicho

دیشب رفتیم جشن نظام مهندسی ساختمان یزد

از وقتی که عضو نظام شدم ، یادمه هرسال و این اواخر تقریبا دو سال ی بار ، نظام مهندسی در اواخر سال ، به مناسبت ورود به سال جدید و تشکر از خدمات مهندسین ، جشنی با حضور اعضاء و خانواده هاشون برگزار میکنه .

البته من خودم زیاد حال و حوصله این چیزا رو ندارم . ولی به خاطر بچه ها رفتم بلیط هاشو گرفتم .

رفتیم محل برگزاری جشن که در سالن شاهدیه یزد بود . گنجایش سالن حدود 6000 نفره .

دم درب ورودی سالن هم افرادی که لباس عروسک هایی مثل باب اسفنجی و .... پوشیده بودن ، حضور داشتن و بچه ها باهاشون عکس یادگاری مینداختن . خوراکی ها رو هم همون دم درب ورودی میدادن بهمون .

تقریبا یک ساعتی تو سالن بودیم تا مراسم شروع شد .

خودم بواسطه ی صدای بسیار بلند و کر کننده ای که توی سالن بپا میشه ، زیاد مایل به رفتن به اینجور مراسم ها نیستم . ولی بخاطر بچه ها میام .

صدا به قدری بلند هست که آدم میترسه الانه که پرده ی گوشش پاره بشه . خدا کنه گوشم طوریش نشده باشه .

یعنی اینقدر صدا بلند هست که من دو دستی صندلی رو چسبیده بودم که از صندلی پرت نشم . موج صدا اینقدر قوی هست که روی بدنت حسش میکنی و باعث لرزش بدن میشه . تقریبا گیج شده بودم و حالت تهوع بهم دست داده بود . البته فکر میکنم تاثیر صدای بلند روی من زیادتره . چون بقیه مردم رو که دیدم ، ککشونم نگزیده بود .

مجری برنامه آقای مهدی فارغی بودش .

fareghi

بعدش رئیس سازمان نظام مهندسی یزد سخنرانی کرد .

بعدش شخصی اومد به نام علی مشهدی که گویا در برنامه خندوانه همراه رامبد جوانه . 

alimashadi

من هیچ وقت برنامه خندوانه رو ندیدم . بنابراین شناختی هم روی این فرد نداشتم . ولی بچه ها میشناختنش .

برنامه اش بدک نبود . خندیدیم . همین آقا خبر داد که سری جدید برنامه خندوانه از اوایل اردیبهشت 97 شروع میشه .

بعدش مجری از چند تا زوج خواست که بیان روی سن تا مسابقه برگزار کنه . اولش یکی دو تا زوج بیشتر جرات پیدا نکردن که برن روی سن . ولی بعدش چند تا دیگه هم رفتن . مجری ی کم باهاشون شوخی کرد . 

نفر اول بایستی به حالت پانتومیم از همسرش خواستگاری میکرد . 

نفرای بعدی باید با آهنگی که پخش میشد ، بخونن . چند تایی پر رو بودن و خوندن . چند تایی هم اصلا هیچی بلد نبودن .

از بین همه یکی زوج خیلی پر رو بودن که مردش یکهو کمربندش از شلوارش آورد بیرون و مسخره بازی در آورد و کلی مردم خندیدن . خانومشم موقعی که داشت میخوند ، تقریبا داشت میرقصید ! حالا این وسط ، ننه باباهای قدیمی که اینجور چیزا رو ندیده بودن ، از رقص این خانوم ، انگشت حیرت به دهان گرفته بودن ! ( دیگه دنیا عوض شده ننه باباجون ، شما ندیدی ، نمیدونی چه خبره ) .

خلاصه همین یارو که جلف بازی در میاورد ، برنده اعلام شد . ولی به همشون جایزه دادن . که فکر کنم سکه بود . حالا چه سکه ای ، نمیدونم .

بعدشم ی بنده خدایی اومد به نام ساسان کریمی که کارش تقلید صدا بود . هم خواننده های مجاز اینور آبی و هم خواننده های غیر مجاز اونور آبی .

که تقریبا کارش بد نبود .

sasankarimi

خلاصه دیگه داشت دیر میشد . برگشتیم خونه .

پیش خودم گفتم ، وقتی بچه بودیم ، فک و فامیل میبردنمون گردش و اینور اونور و همینا برامون خاطره شده الان . الانم نوبت ماست که بچه ها رو ببریم بگردونیم که براشون خاطره بمونه .

الان گوش راستم درد میکنه . خدا کنه تا یکی دو روز دیگه خوب بشه .

تو این غریبی ، خونمو ، از کی بپرسم که کجاست ؟

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۷ | ۱۸:۳۰ | machopicho

 تو این غریبی

خونمو از کی بپرسم که کجاست..

عیده و باز کبوترا ، خواب میبینن ماهی شدن
شیرن و نعره میکشن عکس رو ده شاهی شدن
عیده و توی سینما ، فیلمای رنگی میذارن
قصه ی مرد شیشه ای ، بانوی سنگی میذارن
عیده و کفش من هنوز ، لنگه به لنگه تا به تاست
تو این غریبی خونمو ، از کی بپرسم که کجاست
از کی بپرسم که کجاست..

عیده و این نسیم نو
بوی عروسی داره
یه بند صدای دهل و
دیم دارا دیم دیم داره
عیده و باز نم نم بارون گرفت
دست تر و شبنمیمو
برق چراغون گرفت
همه خوشن چشم من اما تره

 عمر منو این دل داغون گرفت 

                                                      عمر منو این دل داغون گرفت

   

 

 

                                             

بحرانِ سرسید

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۲ | ۱۸:۰۱ | machopicho

امروز صبح از شرکت یزد پلی اتیلن زنگ زدن به گوشیم که ، سلام آقای .... ، میخواستیم ی سررسید بهتون هدیه بدیم .

من مونده بودم چی بگم . از اونجایی که طرفدار محیط زیستم و از اونجایی که میدونم احتیاجی بهش ندارم ، خیلی محترمانه بهشون گفتم : والا من احتیاجی بهش ندارم . خیلی ممنون .

البته ی جورایی هم دلم نمیخواد همینطوری آدرس خونه امونو بدم به ی فرد غریبه . از بس که اذیت میکنن . مثلا الکی میگن فلان چیزو میخواهیم براتون بصورت رایگان بفرستیم . آدرس بدین . وقتی آدرس میدی ، با پست میفرستن در خونه و مامور پست ازتون طلب وجه میکنه .

و صد البته میدونید که من زرنگ تر از این حرفام و پوزه ی اینجور آدما رو چند باری به خاک مالیدم .

نمونه اش همین افرادی هستند که چند تا دختر خوش زبون پر رو رو استخدام میکنن که به خلق الله به زور هم که شده ، سیمکارت بفروشن .

ی بار زنگ زدن به گوشیم . من معمولا تا میان ب بسم اللهشو بگن ، متوجه میشم و سریع حرفشونو قطع میکنم و میگم : ببخشید اگه برای فروش سیمکارت هست ، من احتیاجی ندارم .

ولی اون روز نمیدونم شیطون تو جلدم رفته بود یا چی شده بود که گفتم باشه بفرستین . بعدش گفت آدرست چیه . منم الکی آدرس یکی همکارامو دادم . بعدم بهش زنگ زدم ماجرا رو گفتم .  اونم صد تا فحشم داد و آخرش گفت حالا وقتی مامور پست اومد چی بهش بگم ؟ منم گفتم بهش بگو آدرس اشتباهیه و تو سیمکارت سفارش ندادی .

خلاصه یک هفته ای فکر کنم شد . دیدم همون دختره زنگ زده میگه آقا شما آدرستونو اشتباه دادین . آدرس درستو بگین . منم زدم زیر همه چی و گفتم : چی ؟ کی ؟ من اصلا سیمکارت نمیخواستم . 

حالا نمیدونم این وسط ، ی دفعه ای این خاطره از کجا دراومد ! بریم سر اصل مطلب خودمون .

آخر سال که میشه ، ده روز مونده به نوروز و تا بیست روز بعد از نوروز ، هر کی آدمو میبینه یا به زور ازت سررسید میخوان یا به زور میخوان بهت سررسید بدن .

من اسم این دوره رو گذاشتم دوره ی بحرانِ سرسید !

میری تو شرکت ، ی دفعه ای همه میریزن رو سرت که مهندس امسال بیا سررسید چاپ کن بده بچه ها .

به شخصه خودم دیدم فردی رو که شاید ده پونزده تا سررسید از اینور و اونور جمع کرده باشه . من نمیدونم چقدر مردم این سررسید دونشون درد میکنه و حریصه . مثل چاه جهنمه . تمومی نداره .

اما من ی پیشنهاد دارم : به جای اینکه بیائید درخت های زبون بسته رو بکنید و باهاش کاغذ درست کنید و بعدش سر رسید درست کنید و به زور بدید مردم و مردم هم یکسال تو خونه اشون نگه دارند و موقع خونه تکونی بندازن دور ، بیائید چیزای دیگه هدیه بدید . 

مثلا ی بسته ادکلن . یا ی کمربند و همچین چیزایی .

و در آخر به اون کارفرماهایی که کارمند زن استخدام کردن با ماهی پونصد هزار تومن . بهشون میگم : شما که حقوق پایه ی این بنده خدا رو ندادی . بن و حق اولادشو که ندادی . عیدیشو هم که ندادی . اقلا بیا مردونگی کن این آخر سالی حداقل انصاف داشته باش ، روزای آخر که کارمندت داره تعطیل میشه بره خونه ، حداقل ی جعبه شیرینی درست حسابی براش بگیر بده دستش بجای عیدی .

جای دوری نمیره . دل مردمو بدست بیارید . 

            giftwithflower          

بوسیدن یواشکی معشوق زیر بارون بهاری

+ ۱۳۹۶/۱۲/۱۸ | ۱۹:۱۴ | machopicho

الان با گوش هایی که پر شده از قطره ی گلیسیرین فنیکه دارم اینا رو مینویسم . و چه حس ناخشیه . حتی صدای فن کامپیوترو هم به زور میشنوم .

امسال رو داریم به آخر میرسونیم در حالیکه فقط ی برف دو سانتی داشتیم که تا اومدیم ببینیمش و دلمونو بهش خوش کنیم ، دیدیم که ای دل غافل آب شده رفته پی کارش .

ی بارون نصفه نیمه هم داشتیم که حتی نذاشت بوی خاک نمناک شده به دماغمون برسه و دلخوشی اونو هم ازمون گرفت .

و دیگه هیچی . 

قدیما حدود 30 سال پیش یادم میاد که توی یزد اقلا سه تا برف میومد . اونم چه برفی . ده پونزده سانت ارتفاعش بود و چند روز طول میکشید تا آب بشه . یادش بخیر . باهاش میشد آدم برفی درست کرد .

اقلا چهار پنج تا بارون درست حسابی هم تو زمستون میومد . توی بهار هم که دیگه نگو . بارون های بهاری سیل آسا میومد . جوری که سیل راه میفت .

بهترین خاطره من از بهار برمیگرده به حدود 25 سال پیش وقتی که دوره راهنمایی بودیم . حالا چندمش ، یادم نیست دقیقا .

اون موقع ها وقتی بهار میومد ، همچی بوی بهار میداد . یادش بخیر اون پیک بهاری ها که باید مینوشتیم . یادش بخیر که معلم علوم مدرسه امون ، کار تالیف بخش علوم پیک بهاری یزد رو انجام میداد . آقای محمد رضا طاقه باف . هر جا هست خدا عمر طولانی بهش بده . پیک بهاری جذاب بود . توش جدول و بازی و سرگرمی و دانستنی و نقاشی هم داشت .

خلاصه در یکی از ایام بهاری قدیم بعد از نوشتن پیک بهاری و از اونجایی که هنوز موبایل و تبلت و اینجور چیزا نیومده بود ، برای رفع خستگی از خونه رفتم بیرون .

دیدم بچه های همسایه هامونم اومدن بیرون . خونه امون جایی بودش که مثلا ی خونه اینجا بود و همسایه اتون 500 متر اونورتر بود . مابین خونه ها ، باغ ها بود .

هوا خیلی خوب بود . از همون صبحش هی بارون میومد و هی قطع میشد . دوباره میومد . زمین خیس بود .

به همراه بچه های همسایه امون بازی میکردیم . بعد رفتیم کنار جویی که برای آبیاری باغ ها کنده بودند . توی جوی ، قارچ رشد کرده بود . اولین بار اونجا قارچ رو دیدم . چند تاشو کندم تا ببرم خونه .

بچه همسایه امون گفت بیایید بریم توی این کوچه . توی حیاط یکی خونه ها شکوفه اومده . اولین بار اونجا شکوفه رو دیدم . شکوفه های سیب و آلوچه . سفید و صورتی . یکی دوتاشو کندم . بو کردم . چقدر خوب بود .

رفتیم چند جای دیگه . درخت ها مملو از شکوفه بودند .

خاک زیر پامون نمناک بود . چه حس خوبی داشت قدم زدن روی این خاک و بوئیدن این خاک . هوا پاک پاک پاک بود .

بعد بارون دوباره شروع کرد به باریدن . رفتیم پشت دیوار ی باغ که خیس نشیم . چند دقیقه بعد بارون بند اومد . اومدیم بیرون .

ی دفعه ای بچه همسایه امون گفت اونجا رو ببینید . رنگین کمون . من اولین بار بود که رنگین کمان رو میدیدم . چقدر باشکوه بود .

قرمز نارنجی زرد سبز آبی نیلی بنفش . اینا رو بعدا توی کتاب فیزیک خوندیم . 

و حالا به خوبی منظور دکتر علی شریعتی رو میفهمم که در کتاب کویرش نوشته :

 " شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش شویم از دستش داده ایم.

لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد!

آه که عقل این ها را نمی فهمد! "

و حالا فکر میکنم که چقدر خوب میشد که مثل همون وقتی که داشت بارون میومد ، پشت همون دیوار باغ ، یواشکی عشقتو بغل کنی و پیشونیشو ببوسی و بهش بگی : عزیزم میدونی که خیلی دوستت دارم .


 

 

اولین دختر دوجنسه ( شیمیل ) ای که در یزد دیدم

+ ۱۳۹۶/۱۲/۱۰ | ۱۷:۰۰ | machopicho

                                


چند روز پیش داشتم تو بلوار 22 بهمن میرفتم که یکدفعه دیدم دو تا زن دارن از پل عابر پیاده میان پایین . تقریبا نزدیکای فروشگاه چرخ گردون .

بلافاصله با دیدن این دو تا زن ، با اینکه فاصله ی بین ما تقریبا 30 متر بود ، متوجه شدم که یکیشون باید دوجنسه باشه .

خلاصه کنجکاو شدم . قدم هامو تندتر کردم تا بهشون برسم . 

از پشت سر که داشتم بهشون نزدیک میشدم ، دیدم همون دوجنسه داره با موبایلش با یکی حرف میزنه . صداشو که شنیدم ، دیگه یقین کردم که صد در صد دوجنسه هست .

صداشون چیزی مابین صدای ملایم زن و صدای خشن مرد هست .

هیکلشم داد میزد که دوجنسه هست . قد بلند . شانه های پهن . بدون برجستگی در ناحیه سینه .

خلاصه از کنارشون که رد شدم ، برگشتم بازم قشنگ قیافه اشو ببینم . 

بعدش رفتم سه راه شحنه . چند دقیقه بعد دیدم اونها هم اومدن سه راه شحنه و دارن بستنی لیس میزنن ! 

مجتمع فرهنگی رفاهی تفریحی ستاره یزد یا ...

+ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ | ۰۵:۰۳ | machopicho

چند وقت پیشتر توی سایت دیوار ، ی آگهی زدم که کتابای کنکور رو بفروشم .

چند روز بعد ی نفر بهم اس ام اس داد که کتاب فیزیکشو میخواد . بعد گفت چند میدی ؟ گفتم نصف قیمت . گفت باشه . برام بذار کنار . دیگه ازش خبری نشد تا حدودا یک هفته بعد . دوباره اس داد که ببخشید دیر جواب دادم و کتاب رو چجوری بگیرم ازتون . منم گفتم باید ی جا قرار بذاریم . گفتم میتونی بیایی ... جا ؟ ( آدرس نزدیک خونمونو دادم ) ؟ گفت : نه خیلی دوره . گفتم پس کجا ؟ گفت : باغ ملی . گفتم باشه . گفت ساعت 7 بعدازظهر . گفتم : نه دیره . باشه ساعت 4 . گفت نه ساعت 5 وقت دکتر دارم . خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن قرار شد ساعت 6 بیاد باغ ملی . آخر کار هم پرسید شما آقا هستید یا خانم ؟ منم گفتم آقا .

از سوالش شک کردم که احتمالا خودش باید خانم باشه .

خلاصه ساعت 5 و خرده ای رفتم بیرون که بیام سر قرار . دوباره دیدم اس داده که ساعت 7 .

منم اعصابم خرد شده بود . چند دقیقه بعد بهش اس زدم که اگه تونستی زودتر بیا ولی نهایتش همون ساعت 7 .

توی خط واحد که بودم داشتم فکر میکردم تو این فاصله زمانی که باید معطلش بشم ، کجا برم ؟ تو خیابون که نمیشه وایساد . سرد هم هست . گفتم برم تو ساختمان شهرداری . دوباره پیش خودم گفتم شاید نگهبانش راه نده . دوباره پیش خودم گفتم بهتره برم تو اورژانس بیمارستان فرخی . خلاصه رسیدیم باغ ملی . از پله برقی بالا رفتم و اومدم تو خیابون فرخی . ی دفعه ای چشمم افتاد که چند نفر دارن میرن تو مجتمع ستاره .

منم پیش خودم گفتم خب بهتره منم برم تو مجتمع . هم مغازه ها رو تماشا میکنم و هم اینجوری وقت میگذره .

ساخت مجتمع ستاره رو یادم میاد . شروع گودبرداریش برمیگرده به حدودا 18 سال پیش . وقتی که دانشجو بودم و از باغ ملی میرفتم دانشگاه . اون موقع یادمه ی گود خیلی عمیقی کنده بودن . البته فکر میکنم ساختش حدودا 5 سال وقت برد .

خلاصه توی این مدت حدودا 12 سالی که رسما افتتاح شده ، هیچ وقت داخلش نرفته بودم .

رفتم تو مجتمع . به نظرم شیک ترین مجتمع تجاری یزد تا این زمان باید باشه . خیلی هم مغازه داره . و به حساب مدرن ساخته شده .

همینطوری داشتم توی ویترین ها رو میدیدم . بعد رفتم سمت جایی که به اصطلاح نورگیر مجتمع هست .

اونجا روی صندلی نشستم . ساعت دقیقا 6 بود .

چقدر یزد عوض شده ! زن ها و دخترها و پسرهای شیک پوش و البته بدحجاب ! به یقین میشد گفت که یزدی هستند .

یک لایه ای از رفاه و فخر فروشی تو چهره هاشون بود . اغلب دختر پسرای جوون تو دستشون خوراکی هایی مثل چیپس و این چیزا بود ! اونم توی یزد ! لااقل من تا یادم میاد ، از این چیزا نداشتیم تو یزد .

بعد چند دقیقه سر و کله ی زن دوره گرد پیدا شد . هی اصرار میکرد که جوراب بخر . شوهرم تو زندانه و از این حرفا . منم هر کاری کرد نخریدم . رفت .

بعد دیدم طرف اس داد که من کارم تموم شد . الان میتونید بیایید ؟ گفتم بیا روبروی درب مجتمع . کنار پل هوایی . گفت نه . بیائید داخل مجتمع . الان شما کجائید ؟ گفتم من الان تو همون مجتمع هستم . گفت کجاش؟ گفتم روبروی فلان مغازه روی صندلی نشستم و ی کیف سیاه هم دارم .

بعد چند دقیقه دیدم ی دختر خانم اومد . گفت شمائید؟ منم گفتم شما کتاب میخواستید ؟ گفت بله .

کتابا رو بهش دادم . پولشو بهم داد . میخواست بره . بهش گفتم کتابا رو ببین . کتابا رو گذاشت روی صندلی که ببینه . من هنوز پولشو تو جیبم نذاشته بودم . پیش خودم گفتم شاید زشت باشه جلو روش بذارم تو جیبم . 

خلاصه کتابا رو نگاه کرد و گفت خوبه . بعد هم رفت .

ی دفعه دیدم دوباره سر و کله ی زن دوره گرد دیگه پیدا شد . تقریبا قد کوتاه بود . قیافه اش به این کولی ها میخورد .  هی اصرار که ازم جوراب بخر . حالا هر چی میگم کاریش ندارم . ولکن نیست . هی قسم میخورد که نمیدونم بچه ام مریضه و نمیدونم شوهرم زندانه و ... . 

منم بهش گفتم همتون از این حرفا میزنید . گفت خدا رو که قبول داری ؟ منم میخواستم بگم نه . دوباره گفتم ارزش نداره دهن به دهن این زنه بشم . داشتم میرفتم که دوباره جلومو گرفت و گفت ی لحظه وایسا ی چیز بگم . گفتم چیه ؟ گفت : تو الان این جورابا رو بخر . من بهت شماره میدم . بهم زنگ بزن قرار بذاریم .

منو میگی ، مثل اینکه آب یخ رو سرم ریخته باشن ، اول تعجب کردم و بعدش بلافاصله راهمو کشیدم و اومدم بیرون .

خیلی حس تنفر داشتم . هم از خودم که چرا تو مملکتی زندگی میکنم که خیلی ثروتمنده ولی این اوضاعشه و کاری از دستم برنمیاد . هم از مسئولین مملکت که همش دنبال دزدی و فساد هستن و اصلا به فکر مردم نیستند .

نود درصد این فسادها بخاطر فقر هست . 

کاش ی روزی میومد که مردم به خاطر فقر تن فروشی نکنند . کاش ! 

دزد بازار

+ ۱۳۹۶/۹/۲۱ | ۰۳:۳۳ | machopicho

من بیشتر اوقات که میخوام چیزی بخرم ، اول راجع به خصوصیاتش تو اینترنت تحقیق میکنم و حد و حدود قیمتشو در میارم .

بعدا میرم از چند تا مغازه میپرسم و قیمت توی بازارشو بدست میارم . بعدا به همکارام میسپرم ببینم آشنایی دارن که ارزون تر حساب کنه یا نه . موقع خرید هم گارانتیشو میگیرم و کاغذ خرید هم میگیرمو نگهش هم میدارم .

پریروز رفته بودم سازمان مدیریت یزد . یک سری مدارک برای شرکت میخواستند . کارمند مربوطه گفت : بهتره این مدارک رو توی کاورهای جداگانه بذاری و بیاری . 

منم میخواستم هر چه زودتر این کار و انجام بدم و به کارهای دیگه ام برسم .

اولین جایی که به نظرم اومد ، یک تایپ و تکثیری بود که حدودا 200 متر از میدان امام حسین به سمت میدان باهنر که میری ، سمت راسته .

خلاصه رفتم اونجا و گفتم کاور میخوام . گفت چند تا میخوای . گفتم بیست تا . گفت : دونه ای صد تومن . راستشو بخواین تعجب کردم . گفتم چقدر گرون شده . من دو سال پیش خریدم دونه ای سی تومن !

بعد بهم گفت اگه بستشو بخری ارزونتره . گفتم چن تا تو بستشه؟ گفت صد تا . گفت بسته اش درمیاد هشت هزار تومن . گفتم خوب بیار ببینم . رفت آورد .

بیشتر مغازه ها هم دستگاه پوزشونو میذارن پشت پیشخوانشون . جوری که به غیر از خودشون کسی نتونه بره اونجا . خلاصه کارتمو بهش دادم . بهش گفتم حالا هفت تومن بیشتر حساب نکن . 

دو نفر تو مغازه بودن . ی پسر تپل حدود سی ساله و یک مرد کچل حدودا 55 ساله . خلاصه پسره گفت : نه . همون هشت تومن . گفتم حالا هفت و پونصد . یکهو اون یکی دیگه بهم گفت : مهندس اول صبحی اعصابمونو خورد نکن . یزدیها چقدر گشنه اید و از این حرفا و شروع کرد به چرت و پرت گفتن . (  لهجه خودشم یزدی بود ! ) .

این پسره هم کارتو کشیده بود و هی میگفت رمزش ؟ رمزش؟ . منم گفتم : نمیخوام . پسره هم گفت : نمیخوای نخواسته باش . منم به یارو گفتم : یک کلمه بگو این قیمت نمیدم . دیگه این همه هوچی بازی نمیخواد در بیاری که .

خلاصه رفتم 200 متر بالاتر . کتابفروشی و لوازم التحریر عارف که روبروی سه راه آذر یزدیه . عین همون بسته کاور رو گرفتم چهار هزار تومن !

بعد رفتم همون تایپ و تکثیریه . بسته کاور و رسید دستگاه پوزو بهش نشون دادم و گفتم : بیا عین همون بسته رو چهار تومن خریدم . بهم گفت : خوب کاری کردی . حالا بدو برو به کارت برس !

عجب دزد بازاریه مملکت ! جنس حساب آدم میکنند دو برابر قیمت . انصافم خوب چیزیه والا .


خودم کردم که لعنت بر خودم باد

+ ۱۳۹۶/۸/۲۶ | ۰۴:۳۴ | machopicho

چند وقت پیش ، اوایل مهر ماه ، داشتم تو کوچه راه میرفتم که ی بنده خدا با موتور اومد جلوم و ایستاد و گفت :

ببخشید این حرفا رو میزنم ولی دخترم مریضه و پول دارو هشت هزار تومن کم دارم ، اگه داری بهم بده . 

منم تازه دو تا مناقصه برنده شده بودم و خوشحال بودم . خلاصه سوار موتورش شدم و در حالی که میرفتیم ازش پرسیدم شغلت چیه ؟ گفتش من بنا هستم و همه ی کار ساختمونو بلدم بجز گچکاریش . وقتی به دستگاه خودپرداز رسیدیم . همین که خواستم کارتمو وارد دستگاه کنم ، گفتش : حالا بیست تومن بده که یکهو لازمم شد داشته باشم . امروز پنجشنبه هست و من شنبه بعد از ظهر بهت پس میدم . 

منم بیست تومن بهش دادم و گفت شماره موبایلت چیه ؟ بهش گفتم . اونم تک زنگ زد و گفت این شماره تلفنمه .

کارمو انجام دادم و اومدم خونه . دیدم همون شماره داره زنگ میزنه . گفتم بله؟ گفتش : مامانم از فهرج داره میاد خونمون . بیست تومن دیگه داری بهم بدی ؟ اگه قبولم داری . شنبه پست میدم .

منم الکی گفتم من الان اومدم خارج شهر و نیستم . ببین جای دیگه گیر میاری.

خلاصه شنبه بعد از ظهر شد و دیدم زنگ نزد . دوشنبه بعد ازظهر زنگش زدم . دیدم بر نمیداره . بوق گوشیش از این آهنگها بود .

خلاصه دیگه کار ما شده بود زنگ زدن به این یارو .

روز ، شب ، آخرش ی بار برداشت . گفت چند روز دیگه بهت میدم .

چند روز شد . باز زنگش زدم . گوشی بر نمیداشت .

چند بار هم نصفه شب زنگش زدم .

ی بار هم اومدم بهش کلک بزنم . از ی گوشی دیگه بهش پیامک زدم که : برای دریافت سود سهام عدالت ، نام و نام خانوادگی و آدرس خود را به همین شماره ارسال کنید ! اما نمیدونم چی شد که گول نخورد . یا شایدم خیلی بیسواد تر از این حرفا بود . در هر حال جوابی نیومد ازش .

ی بار دیگه هم پیش خودم گفتم ، اگه تا چند وقت دیگه نتونستم گیرش بیارم ، به یکی همکارام میگم زنگش بزنه . بهش بگه ی ساختمون داره که دنبال بنا میگرده . بعد ازش بخواد بیاد ساختمونشو ببینه . بعد بهش آدرس محل کارشو بگه . قصد کرده بودم اگر گول خورد و اومد ، دیگه ولش نکنم تا پولمو ازش پس بگیرم . 

خلاصه حدودا یک ماه و نیم گذشته بود . آخرش ی بار دیگه که گوشی برداشت ، بهش گفتم چرا هر چی زنگ میزنم گوشی بر نمیداری ؟ گفت : من بنا هستم و گوشیمو میذارم تو نگهبانی میرم سر کار . گفتم کجا کار میکنی ؟ گفت : کارخانه آهک فهرج . گفتم اسمت کیه ؟ گفت : .... پارسائیان . اینقدرم صدای گوشیش کم بود که اسم کوچیکشو نشنیدم .

خلاصه هی میگفت امروز ساعت پنج بعد از ظهر میدم راننده ها بریزن به حسابت .

بازم خبری نشد.

اومدم تو اینترنت ی جستجو کردم ببینم کارخانه اهک فهرج کجاست . قصدش کرده بودم که برم همونجا خرشو بگیرم .

آخرش به اداره صنعت معدن بافق زنگ زدم . آدرس کارخونه رو بهم داد . گفتم شماره تلفن کارخونه رو داری ؟ گفت باید از صنعت معدن خود یزد بپرسی . 

خلاصه بعد یک دو روز ، زنگ زدم صنعت معدن یزد . بعد کلی این طرف اونطرف کردن و از این و اون پرسیدن ، آخرش یکی که خبر اینجور چیزا رو داشت گوشی رو برداشت .

گفت سه تا کارخونه اهک توی این مسیر بافق یزد هست . دو تاش فعاله و یکیش تعطیله . خلاصه شماره موبایل صاحباشم بهم داد .

زنگ اولی زدم . گفتم کسی به عنوان پارسائیان برای شما داره بنایی میکنه ؟ گفت نه

دومی زنگ زدم . گفت کارخونه ام تعطیله

سومی زنگ زدم . گفت : یکی میشناسم به نام پارسائیان . ولی چهار سال پیش واسه ما کار میکرده . خلاصه مشخصات ظاهریشو بهش گفتم . گفتم ی کمی تپل بوده و هیکلی . گفت : حالا واسه چی دنبالش میگردی ؟ ماجرامو شرح دادم . 

گفت : آره . اینا دو تا برادر هستند و کارشون همین بوده . تو سرویس کارخونه هم از همه از هزار تومن تا چهل هزار تومن پول میگرفتن و پس نمیدادن . میگفت تو کارخونه هم یک مقدار سیم و این چیزا دزدیده بودن و میگفت که اخرش همون چهار سال پیش اخراجشون کردم .

گفتم آدرسی چیزی ازشون نداری؟ اسمشونو یادت نمیاد ؟ گفت به این شماره زنگ بزن . این بیشتر خبر داره . 

خلاصه زنگ زدم . بهش ماجرا رو گفتم . این بنده خدا کامل یادش اومد. 

گفت توی بلوار آزادگان ، بعد کوچه کارتن سازی و قبل بانک صادرات . میری تو کوچه . حدودا 200 متر که رفتی جلو . کوچه باریک میشه . اولین بن بست سمت راست . سر کوچه اشم موتور سازیه . خونش این تو کوچه هست .

گفتم اسمشو میدونی ؟ گفت مطمئن نیستم . ولی فکر کنم محمد رضا باشه .

من که مثل این بود که نور امیدی بهم تابیده شده باشه ، بلند شدم و رفتم به اون آدرس .

رفتم تو کوچه اصلیش و بعدش کوچه بن بستشو پیدا کردم . ولی سر کوچه اش ی زمین افتاده بود که ی درب میله ای داشت و توشو نگاه کردم ، خبری از موتور و وسایل تعمیر موتور نبود . در چند تا خونه زدم . گفتن ما نمیدونیم . ی پسره با موتور اومده بود بیرون و دم در خونه اشون بود . ازش پرسیدم آقای پارسائیان میشناسی اینجا ؟ اونم گفت اینجا همه پارسائیانن . کی رو میخوای ؟ منم گفتم محمد رضا . گفتش : ما که نداریم اینجا . یکی فامیلامون هست ولی مشخصاتش با اونی که شما میگی فرق داره . خلاصه پیداش نکردم . 

از ی مغازه دار پرسیدم . گفت اره میشناسم و  آدرس دقیقشو بهم داد . رفتم در خونه اش . زنگ زدم . از جلوی آیفون تصویری هم رفتم کنار . ی خانومه گوشی برداشت . گفتم منزل محمد رضا پارسائیان ؟ گفت بله . گفتم بگو بیاد دم در . گفت نیستش . گفتم کی میاد ؟ گفت برای چی ؟ گفتم کاریش دارم . گفت ساعت سه میاد .

همون دور و اطراف پرسه زدم تا ساعت سه شد . دیدم ی یارو با موتور رفت تو کوچه جلوی خونهه.

رفتم گفتم شما اقای پارسائیانی ؟ گفت اره . گفتم پس اشتباه گرفتم . گفت بگو ببینم با کی کار داری ؟ گفتم محمد رضا پارسائیان . گفت خوب منم . خلاصه ماجرا رو براش گفتم .

گفت صبر کن . بعد بهم گفت شماره اشو بگو من زنگش بزنم . شماره رو بهش دادم . زنگش زد . گوشی رو برداشت . 

گفت : من محمد رضا پارسائیان عیش آبادی پسر فلانی هستم . تو کی هستی ؟ طفره میرفت . آخرش نگفت  کیه . بعد این بنده خدا که کنارش بودم بهش گفت . ی بنده خدایی اومده دنبال شما میگشته و ادرس خونه منو بهش دادن . بیا ببین چیکارت داره . 

همراه این بنده خدا رفتیم سر کوچه . دیدم ی ادم هیکلی قد بلند داره میاد از اونطرف کوچه جلو . بهم گفت همینه ؟ گفتم نه . فکر کنم این برادرش باشه . گفت اینا باباشون تازه مرده و دست و بالشون خالیه .

خلاصه یارو اومد و بهم گفت بله ؟ منم ماجرا رو شرح دادم . گفت شماره حسابتو بگو . منم گفتم والا صد بار به داداشت گفتم . گفت : به اون کار نداشته باش . رو کاغذ برای من بنویس و الان شنبه هست و من دوشنبه میریزم به حسابت و من موتور سازی دارم . گفتم خونه اتون کدومه ؟ گفت : ایناهاش . همین که درخت انار تو حیاطشه . ( تازه اونجا بود که فهمیدم ، همون اول کار ، آدرسو درست رفته بودم و همون زمین افتاده سر اون کوچه ، موتور سازی بوده و همون پسره که با موتور دم در خونشون وایساده بوده ، احتمالا برادر یا فامیل همین یارو بوده و فقط من اسم دقیقشو نمی دونستم و واسه همین اون مغازه داره منو فرستاده بوده در خونه ی ی نفر که اسمش محمد رضا بوده . )

خلاصه دوشنبه شد و دیدم خبری نشد . دوباره زنگ زدم به همون شماره . ایندفعه دیدم یارو برداشت . گفتم : مسخره کردی خودتو چند ماهه منو علاف خودت کردی هی امروز میدم فردا میدم ؟ خلاصه بهش گفتم دیدی که چطور پیدات کردم .

گفت : نامردم اگه پنجشنبه بهت ندم .

پنجشنبه صبح زنگ زدم 118 تا شماره تلفن ثابتشونو گیر بیارم . بهم چند تا شماره داد  . به یکیش زنگ زدم . فامیلشون بود . گفتم اسم این یارو کیه : گفت اسمش محمد حسن هست .

خلاصه آخرش پنجشنبه بعد ازظهر ساعت پنج اومد تو کوچه امون . ی ظرف پشمک هم دستش بود . بهم داد گفت این خیرات بابامه و بیست تومن هم بهم داد .

بهش گفتم چرا اینقدر اذیتم کردی ؟ گفت خودمم گرفتارمو ضامن یکی شدم . قسطاشو نداده . حسابمو بانک بسته و از این حرفا .

بهش گفتم اگه پیدات نکرده بودم نمیومدی پولمو پس بدی . گفت : اومدنش که میومدم ولی معلوم نبود کی بیام ، چون گرفتارم .

بعدش اومدم خونه . بهم پیامک زده که فردا میخوام برم پابوس امام رضا . ازم راضی باش . بهش نوشتم : من راضیم ولی مراقب باش مردم دیگه ای رو اذیت نکنی .

اینم از ماجرای من . اولین باری بود که به ی ناشناس پول قرض داده بودم به این راحتی .

تو بچگی شاید یک بار پول به گدا داده باشم .

تو محل کارمم ، سه چهار باری پول به همکارام قرض دادم در حد چند میلیون . ولی در ازاش چک گرفتم .

ولی این اولین باری بود که همینجوری بدون اینکه اسم طرفو هم بدونم بهش پول داده بودم . دلم براش سوخته بود .

ولی خب ، خدا رو شکر ختم به خیر شد . مسئله پولش نیست . اون احساس اینکه سرت کلاه رفته خیلی احساس بدیه .

حالا دیگه این ماجرا همیشه تو گوشم هست . حتی اگه کسی جلوی چشمم داشته باشه بمیره ، یک ریال هم قرضش نمیدم .

قرض بدی دیگه پس گرفتنش با کرم الکاتبینه . اونم با کلی خرج کردن و گرفتاری که اصلا نمیصرفه .

بهترین راه اینه که بگی : ندارم . برو از یکی دیگه بگیر .

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .