دختر در ویلا

الان ساعت 1 بامداد دوشنبه 28 خرداد 97 هست
بیست دقیقه پیش عجب خوابی دیدم
و میدونم که هشداری بود از طرف خدا و میدونم که ناشی از چی بود 
چیزی که از خواب یادم مونده اینه :
رفته بودم تو ی خونه ای . البته خونه اش شبیه ویلا بود . ی ویلای خیلی خیلی خیلی بزرگ . این ویلا در واقع در امتداد شیب ی تپه بنا شده بود .
مساحت طبقه های پایینیش زیادتر بود . در واقع هر طبقه که میرفت بالاتر ، از مساحتش کم میشد . شاید 15 طبقه بود . مثلا مساحت طبقه اولش شاید 10 هزار متر بود .
رنگ سقف طبقات به رنگ حنایی بود .
خلاصه تو خواب خودمو دیدم که تو ی اتاق بودم که یک سری تجهیزات هم توش بود .
یادمه وسط اتاق ی تلویزیون ال ئی دی بزرگ بود و مثل اینکه من یک سری فیلم آورده بودم و ی دختره داشت این فیلم ها رو ادیت می کرد .
یادمه ی نفر دیگه هم اونجا بود که داشت فیلم ها رو می دید .
بعد به دختره گفت که اصلا این فیلما رو نشون نده ! دختره هم گفت که : نه . فیلم گرفته آورده و منم هیچیشو سانسور نمیکنم و بذار تا تهش ببینیم چیه .
خلاصه تو همین حال و اوضاع ، فکر میکنم دفعه بعدی که رفته بودم اون ویلا ، این دفعه رفته بودم برای تعمیر دستگاه گیرنده ماهواره ، رفتم تو همون اتاق .
دستگاهمو دادم اون دختره و اونم ظاهرا داده بود بیرون اتاق که درست کنن .
ی نفر دیگه هم به جز من تو اون اتاق بود .
یادمه اون دختره کنار اتاق نشسته بود روی زمین و زانوهاشو اورده بود تا تو چونه اش .
بعد رو کرد بهم گفت : حالا وقتشه . منم گفتم وقت چی ؟ گفت وقتشه دیگه . البته این بار با ایما و اشاره گفت .
منم منظورشو فهمیدم . بهش گفتم نه . گفت تو دو سه بار میایی اینجا و پول دادی و باید ی جوری از پولت استفاده کنی ! الان وقتشه .
چیزی که یادمه این دختره شوهر داشت و شوهرش همون تعمیرکار گیرنده ماهواره بود .
خلاصه دیدم داره **** میشه . ( خودم ستاره گذاشتم . کسی سانسور نکرده ) .
منم همینطور که روی زمین نشسته بودم از نزدیک دختره داشتم یواش یواش میرفتم سمت درب خروجی اتاق .
یکهو دیدم اون نفر دیگه ، کاملا **** شده و طاق باز خوابید کف اتاق . 
من شناختمش . یکی از کارگرهایی بود که چند سال پیش برای یکی شرکت هایی که من برای اون شرکتم کار میکردم ، اونم براشون کار میکرد .
من همینطور میرفتم به سمت در .
ی دفعه ای دیدم در باز شد . ی پا رو دیدم که اومد تو اتاق . اولش ترسیدم چون فکر کردم شوهر دختره هست .
نگاه کردم به سمت بالا . دیدم بزرگترین داداشم هست . چهره اش اخم آلود بود . دستمو گرفت از زمین بلند کرد .
من ی نگاه تو اتاق انداختم . دیدم دختره  **** مادر زاد شده و بالا سر اون کارگره وایساده .
خلاصه داداشم از تو اتاق کشوندم بیرون . همراه داداشم ی نفر دیگه بود . که چهره اش یادم نیست . نمیدونم آشنا بود یا نبود .
همینطور که داشتیم تو راهروها میرفتیم ، ی دفعه ای به داداشم گفتم که : دستگاه گیرنده امو تو اتاق جا گذاشتم !
اونم گفت : برو زودی بردار بیار .
منم تو راهرو دویدم رفتم در اتاقو باز کردم . همین که مقداری درو باز کردم ، دیدم یکی سرشو از لای پتو مقداری آورد بیرون .
شناختمش . یکی از دشمن های قدیمی ام بود . بعد رفتم تو اتاق . به دور و اطراف نگاه کردم . چند نفر همونجا خوابیده بودن .
دختره هم خوابیده بود . همشون بی حس بودن و مشخص بود که فعالیت زیاد کرده بودن و افتاده بودن اونجا .
دستگاه رو نمیدونم پیدا کردم یا نه . ولی فکر کنم پیدا نکردم . 
خلاصه اومدم بیرون .
توی راه که داشتم میرفتم ، دیدم پلیس هم اطراف ویلا هست . البته من ترسی نداشتم و داشتم به راه خودم ادامه میدادم .
چیزایی که از خوابم یادم مونده همینا ست .
اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .