ریدم تو دهن کارمند بد عنق

+ ۱۴۰۱/۷/۵ | ۱۱:۰۰ | machopicho

دیروز برای کاری رفته بودم اداره دارائی . هر سال موقع رسیدگی به پرونده ی مالیاتی شرکت ، اداره دارائی بر اساس قانون ، یک جریمه های بیخودی برای شرکت ها میاره .

هدف این جریمه ها هم اینه که شما از ترس جریمه ، بری اصل مالیاتتو بدی و اون ها هم با هزار تا منت ، جریمه ات را ببخشند یا اینکه کمش کنند .

خلاصه امسال هم برای شرکت ما جریمه ماده 169 مکرر که مربوط میشه به معاملات فصلی آورده بودند .

با کمک مشاور مالی شرکت ، مشخص شد که این جریمه اصلا بیخودی اوردند و نامه نوشتیم به اداره دارائی و کارمند اداره دارائی که یک نفر آقا بود بهم گفت که شما دیگه برو خیالت راحت باشه که این مبلغ رو صفر می کنیم . منم گفتم باشه . حالا برای اطمینان یک ماه دیگه میام ی سوالی می کنم ببینم چیکار کردید .

خلاصه اول مهر دوباره دیدم ی ابلاغیه از طرف اداره دارائی اومده ، خوندم . برگ قطعی جریمه ماده 169 بود و همون جریمه اولیه رو نوشته بودند و اصلا صفر نشده بود .

منم دیروز رفتم بپرسم ببینم چی شده که صفر نکردند . رفتم تو اداره دارائی دیدم اون آقا نیست . از خانوم همکارش پرسیدم فلانی کجاست ؟ گفت دیگه اینجا نمیاد . گفتم خب کارهاشو کی انجام میده ؟ گفت بگو کارت چیه ؟ منم کل ماجرا رو تعریف کردم . خلاصه توی کامپیوترش جستجو کرد و بهم گفت : حالا ما این برگه رو آوردیم که خودمون بدونیم اصل جریمه چقدر بوده ، وگرنه جریمه ات رو آقای فلانی صفر کرده . گفتم یعنی حتمنی صفر هست ؟ اون خانومه هم بهم جواب داد : اگه می خوای هم می تونیم ازت جریمه ات رو بگیریم . بهش گفتم خانوم من که چیزی نگفتم ، دارم می پرسم که خیالم راحت بشه . چون گاهی اتفاق افتاده که اداره دارائی ی چیزی رو زبونی میگه ، اما چند سال بعد میاد میگه فلان جریمه یا فلان پول رو باید بدی . اگه هم بگی که فلان کارمندت چند سال پیش گفته نمی خواد بدی ، بهت میگن : مدرک داری که فلانی همچین حرفی زده ؟ جایی روی کاغذ نوشته و امضاء کرده ؟

دوباره خانومه میگه : خلاصه اگه میخوای من این جریمه رو ازت بگیرم . اینجا بود که واقعا می خواستم شلوارمو بکشم پائین و یک دل سیر برینم تو دهن همچین کارمندهای سادیسمی . یکی نیست بهش بگه اخه سادیسمی بدبخت خب یک کلام جواب بده : آقا بله جریمه ات رو صفر کردند و خیالت راحت باشه . همین . چرا وقتی میشه اینجور جواب بدی ، باید جواب با تهدید بدی ؟ آخه شما عنترها که من به کونمم هم نمی مالمتون ، خیال می کنید کی هستید تو این مملکت ؟ خوبه کاره ای نشده اند ، وگرنه دیگه شاه رو بنده نبودند .

سامانه ی بارشی مانسون

+ ۱۴۰۱/۵/۷ | ۱۳:۴۰ | machopicho

بامداد روز جمعه از ساعت حدود یک و نیم تا شش و نیم به مدت 5 ساعت توسط سامانه بارشی موسوم به مانسون آنچنان بارونی توی یزد اومد که سابقه نداشت و من تا به حال به چشمم ندیده بودم. درست مثل فیلم هایی که نشون میده مثلا ی کشتی توی طوفان توی دریا گیر کرده و شر شر داره بارون میاد و طوفان هم هست. خلاصه عین این فیلم ها رو من به چشم دیدم. سیل بند شماره 4 یزد سرریز شده و آب به داخل شهر نفوذ کرده و آب وارد بعضی محله های یزد دور و بر مسجد جامع و خیابان فرخی شده.

آب شرب هم از حدود ظهر تقریبا قطع شده و خیلی باریک آب داریم.سیل داره میاد سمت منطقه 1 که از شهر خروج کنه. یک مقدار هوا آفتابی شده. ولی میگن آرامش قبل از طوفانه و میگن موج بعدی بارش رو امشب داریم. خدا کنه که اشتباه باشه و دیگه بارون نیاد. به مردم بافت تاریخی دستور دادن خانه هاشونو ترک کنند و برند تو مساجد و حسینیه ها.

خلاصه همچنان دعا می کنم که دیگه بارون نیاد. ان شاء الله این بحران رو هم بدون تلفات جانی از سر بگذرونیم.

پی نوشت 1- آب شرب تقریبا از اوایل شب دوباره به حالت اول برگشت و فعلا مشکل آب شرب نداریم .

نوروز ، یک پدیده ی کلاهبرداریِ ارزش دِهی شده

+ ۱۴۰۱/۱/۳ | ۱۱:۰۰ | machopicho

اون قدیم ندیما یادم میاد توی کوچه تیله بازی می کردیم . بیشتر پسر بچه ها دنبال جمع کردن تیله بودن . حریف ها رو توی تیله بازی شکست می دادند تا تیله های بیشتری جمع کنند .

بعدها نمی دونم چی شد که جمع کردن درب نوشابه های شیشه ای رواج پیدا کرد . به اون ها تشتک می گفتند . ما هم توی کوچه راه می افتادیم و از اینور اونور ، تشتک جمع می کردیم . توی چند تا تشتک هم گچ خیس شده می ریختند تا بعدا که گچ سفت شد ، تشتک سنگین و محکم بشه و از اون به عنوان سر تیل ( تیله ای که باهاش بقیه تیله ها رو می زنند ) ، استفاده کنند .

بعدها دوباره بجای تیله از سنگ مرمر استفاده می کردند . ما هم توی کوچه راه می افتادیم و سنگ مرمر های تقریبا به ابعاد 4 سانت در 4 سانت جمع می کردیم . حتی ی بار یادمه توی کوچه ای رد می شدیم که بنایی داشتند و یک عالمه از این سنگ مرمرها رو پیدا کردم . اون ها رو آوردم خونه و با چکش خوردشون کردم تا کوچیک بشن . ی نایلون پر از سنگ مرمر جمع کرده بودم و خوشحال بودم .

خلاصه هر روزی یک چیزی مُد میشد و بچه ها چند وقت ازش استفاده می کردند و بعدها فراموش می شد و اون چیزایی رو که جمع کرده بودیم ، بی ارزش میشدند و می ریختیمشون دور .

در این دو موردی که از بچگی یادم مونده و مثالشو براتون آوردم ، می بینید که عده ای آدم سودجو و کلاهبردار یا شایدم بگیم علاف هستند که از طریق ارزش دادن به چیزهای بی ارزش ، به سودی می رسند یا دست کم ، مردم رو سرِ کار می ذارند .

 

از اینجور مثال ها زیاده . حدودا هفت هشت سال پیش یادمه یک مستند به نام " تازه بقعه " اثر حسن بهرام زاده از تلویزیون نشون می داد که الان زیاد یادم نیست ولی به طور کلی میگم چی بود : ماجرا در یکی از استان های شمالی ( فکر کنم گیلان ) اتفاق می افته . ی بنده خدایی توی روستا میاد میگه که ی درخت هست که دو تا مار بزرگ سیاه و سفید روش زندگی می کنند . خلاصه مردم کم کم میرند که اون مارها رو ببینند . بعدا شایعه درست می کنند که اون مارها مقدس هستند و فلان و بهمان . بعدا شایعه درست می کنند که اون مارها معجزه می کنند . خلاصه در عرض چند ماه ، آوازه این مارها توی استان می پیچه . عده ای مریض هاشونو میارن پای اون درخت که از مارها شفا بگیرند .

اینجاست که اون فرد کلاش زمینه رو برای سودجویی مناسب می بینه و خودش رو متولی این تازه بقعه معرفی میکنه . شروع می کنه به وضع قوانین دعا و نیایش . مثلا میگه باید این قدر تسبیح فلان بخونی و این دعا رو بخونی و فلان و بهمان . شروع میکنه به فروش تسبیح و وسایل دیگه .

کم کم آوازه این تازه بقعه به تهران هم می رسه . به حدی که مریض هاشونو از تهران با ماشین میارن اون روستا و پرسون پرسون، آدرس اون تازه بقعه رو می پرسند . توی سرمای زمستون در حالی که برف میاد ، مریض هاشونو توی کیسه میپیچند و پای اون درخت میذارند ، بلکه شفا بگیرند . این فرد کلاش هم حسابی کاسبیش گُل میندازه و از مردم پول میگیره . یادمه نشون می داد که هر کسی که می خواست وارد اون محوطه بشه ، اول باید ی پولی به این آقا می داد . ی چیزی مثل حق ورودی ! ی دسته کاموای سبز هم دستش گرفته بود ، هر کسی میومد ، روی مچ دستش اون کاموای سبز رنگ رو می بست و پول ازشون می گرفت .

خلاصه کم کم این موضوع به گوش مسئولان می رسه . میان اونجا تذکر می دن که هیچ مبنایی برای این که اونجا معجزه ای بشه و امامزاده ای اونجا باشه نیست . آخرشم ی روز لودر میارن اون درخت رو از ریشه در میارن تا خیال مردم راحت بشه .

بعدها معلوم میشه که اون فرد کلاش با پولی که از مردم به جیب زده ، رفته تهران چند تا آپارتمان خریده و خودش رفته تهران ساکن شده !

 

به نظر من نوروز هم یک چیزی هست مثل مثال های بالا که گفتم . نوروز هم ابتدا توسط پادشاهان جشن گرفته می شد . خوب پادشاهان اهل خوشگذرونی بودند و دنبال بهانه ای برای جشن . بعدها احتمالا یکی از درباریان که کمی فکر کلاهبرداری و شیادی داشته ، اومده نوروز رو به عوام معرفی کرده و بسط و گسترشش داده تا اینجوری بتونه ازش منفعت کسب کنه . فرض کنید اون شخص می تونسته به بهانه نوروز به مردم میوه هاشو بیشتر بفروشه یا کارهای دیگه که ما نمی دونیم .

توی دوران جدید هم هر کسی اومده یک سنت و شیوه ی جدیدی رو به نوروز اضافه کرده برای منفعت شخصی خودش . مثلا توی سفره هفت سین اصلا ماهی قرمز نبوده . حالا ی نفر پیدا شده که احتمالا تاجر ماهی قرمز بوده و زمینه رو برای تیغ زدن مردم باز دیده و از نوروز سوء استفاده کرده تا بتونه ماهی قرمز به مردم بفروشه و از این راه پول در بیاره .

 

کلا هر جور حساب کنید ، نوروز بهانه ای هست برای استثمار افراد ضعیف جامعه . فرض کنید من و شما توی طبقه کارگر و کارمند هستیم . یعنی حقوق بگیر هستیم . آخر سال که میشه حساب کتابش کنید ببینید چقدر برای نوروز خرج می کنیم . از لباس نو بگیر تا وسایل هفت سین تا مسافرت رفتن و اقامت توی هتل ها و مهمان سراها تا خریدن سوغاتی تا مهمونی دادن های خانوادگی ، خرید کیف و کفش ، خرید مواد و وسایل شوینده و تمیز کننده برای مراسم خونه تکونی و...... . توی همه اینهایی که گفتم متوجه میشید که پول از جیب افراد ضعیف جامعه در میاد و میره توی جیب افراد قوی تر مثل تولید کننده ها . بنابراین نوروز وقت کاسبی افراد قوی تر هست و این افراد هر کاری رو که بتونند برای رواج دادن و اضافه کردن سنت های جدید به نوروز می کنند . نمونه دیگه اش همین مراسم چهارشنبه سوری هست که قدیما فقط یک مقدار هیزم جمع می کردند و آتش میزدند و از روش می پریدند . اما چند دهه قبل احتمالا یک فرد حقه باز و کلاش پیدا شده و پیش خودش فکر کرده زمینه برای رواج ترقه بازی توی مراسم فراهمه . پس رفته از خارج مواد ترقه بازی رو وارد کرده و اونها رو به مردم فروخته تا سود کنه . البته به تخمشم نبوده که مردم رو از این طریق به کشتن و معلول شدن وادار کرده .

 

خلاصه دوستان امیدوارم که منظور حرفم رو متوجه شده باشید و تونسته باشم حق مطلب رو ادا کرده باشم . کلا حرفم اینه که به اینجور پدیده ها نباید خیلی ارزش بدید و جوون خودتونو براش به خطر بندازید . حالا اگر خونه تکونی هم خیلی زیاد نتونستید بکنید ، بنا نیست چیزی بشه . اگه نتونستید مسافرت برید ، چه بهتر ! توی این جاده های شلوغ و هوایی که توی فصل بهار بسیار متغیر و خطرناک هست ، همون بهتر که اصلا مسافرت نرید . اگه مهمونی مفصل ندادید ، چیزی نمیشه . پول زیادی الکی از جیبتون نرفته . اگه عیدی ندادید ، چه بهتر . چه معنی داره عیدی دادن ؟ اگه هنوز لباس های سال قبلتون نو هست و میشه ازش استفاده کرد ، چه بهتر که توی نوروز لباس نخرید ، چون توی نوروز لباس رو دولاپهنا حسابتون می کنند .

 

خلاصه این که به پدیده ها بیشتر فکر کنید و عمقشو درک کنید . ببینید چقدر برای شما منفعت داره یا ضرر داره و این نکته رو همیشه مد نظر داشته باشید که هیچ چیزی توی این دنیا ارجح تر از سلامتی جسم و روان خود شما نیست .

 

سال 1401 خورشیدی رو هم به همه ی شما خوانندگان وبلاگم تبریک عرض می کنم ، سالی همراه با سلامتی و موفقیت و شادی برای شما آرزومندم .

قربون بشم خدا را ، یک بام و دو هوا را - دلباختگی به غرب

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۰ | ۱۸:۱۷ | machopicho

اون قدیم ندیم ها ی خونواده بودن که دو تا بچه داشتن . یکی پسر و یکی دختر . روزگار می گذره و می گذره و می گذره تا اینا وقت ازدواجشون می شه .

پسره خانومشو میاره خونه مادرش . از قضای روزگار ، آقا داماد این خونواده هم ، دوماد سر خونه میشه و تشریف میاره خونه مادرزن . حتما می دونید که قدیما چون وسایل خنک کننده نبوده ، شب های تابستون برای این که خنک بشن و بخوابن ، می رفتند روی پشت بام .

مادر خونواده هم لحاف تشک ها رو می بره بالای پشت بام . ی طرف پشت بام رو لحاف تشک برای خودش و شوهرش می ندازه . ی طرف دیگه پشت بام رو لحاف تشک پسر و عروسشو می ندازه و ی طرف دیگه هم لحاف تشک دختر و دامادشو .

خلاصه بعد این که شام رو می خورن و ی کم صحبت می کنند ، هر خونواده ای می ره که سر جاش بخوابه .

ی مدت که می گذره ، مادر چون ی کم نگران بوده و استرس داشته و خوابش نمی برده ، پیش خودش میگه : پاشم برم ببینم بچه ها در چه حالی هستن .

اول می ره سراغ دختر و دامادش . می بینه رفتن زیر پتو و خلاصه می خواد ی اتفاقاتی بیفته . و چون از قضای روزگار این مادر خونواده ی کم خُشکه مذهبی هم بوده ، ی دفعه ای دختر و داماد رو صدا می زنه و می گه : بچه ها هوا خیلی گرمه . چرا رفتین زیر پتو ؟ داماد شاکی میشه که : مادر جان کجا هوا گرمه . نمیشه بدون پتو خوابید . ولی مادر جان میگه : چرا . من میگم هوا گرمه . یالا از زیر پتو بیایین بیرون و خلاصه هر جوریه راضیشون می کنه که روباز بخوابن و ی کمی هم فاصله بینشون میده ، میگه : خیلی هوا گرمه ، اینجوری نچسبید به هم . تو همین اوضاع ، عروس داشته این حرفا رو می شنیده .

بعد میره سر وقت پسر و عروسش . میبینه پسرش عین دست خَر خوابیده و داره خُر و پُف می کنه . بیدارش می کنه ، میگه : مادر جان هوا خیلی سرده . اینجوری سرما می خورید ، یالا برید زیر پتو . عروس لب به شکایت باز می کنه که : مادر جان هوا خیلی گرمه . داریم می پزیم . ولی مادر جان هر جوریه پتو می ندازه روشون و به پسرش میگه : خوب خودتونو گرم بگیرید . عروس خانوم هم که این اوضاع رو می بینه ، لب به شکایت باز می کنه و این ضرب المثل رو به وجود میاره که : " قربون بشم خدا را ، یک بام و دو هوا را " .

 

خب ، اما بعد .

هدف از باز گفتن این ضرب المثل چیه ؟ 

هدف بی اعتبار شدن همه ی ادعاهای حقوق بشری دنیای غرب هست . اول بهتره ببینیم غرب کجاست . از نظر من غرب ، همون کشورهای اروپای غربی و کانادا و ایالات متحده آمریکا هستند . شاید هم تا حدودی برخی کشورهای اروپای شرقی . که به نظر من اونا هم در توهم به سر میبرن و در بزنگاه ها ، غرب نشان خواهد داد که اون ها هم جزء دنیای غرب نیستند . 

با حمله ی روسیه به اوکراین که محرکش هم رفتارهای متخاصمانه آمریکا و گسترش دادن عمدی ناتو به سمت مرزهای روسیه باید دانست ، خیلی چیزها روشن شد . ادعاهای همه ی مراکز تصمیم گیری و قدرت ورزشی در دنیا از فیفا گرفته تا یوفا تا المپیک و ... که سال های سال هست ورزشکاران ایرانی و غیر ایرانی دیگه رو به دلیل این که با ورزشکاران رژیم صهیونیستی مسابقه نمی دن ، تحریم و محروم می کنند و همیشه شعار می دن که : " ورزش رو نباید سیاسی کرد " . و چه جالب که چون اوکراینی ها مو بور و چشم آبی هستند ، حالا میشه ورزش رو سیاسی کرد .

الان 8 سال هست که مردم بدبخت یمن زیر بمب هایی هستند که در کشورهای غربی ساخته شده و با هواپیماهای غربی توسط رژیم عربستان سعودی و امارات متحده عربی ، بر سر مردم ریخته می شن . محاصره اقتصادی یمن . حتما تصاویر کودکان گرسنه یمنی رو دیدید که استخوان ها از بدن بیرون زده . چشم ها از حدقه بیرون زده . از نظر غرب ، چون مردم یمن مو بور و چشم آبی نیستند ، پس اصلا جزء آدمیزاد حساب نمیشن . حتی جزء حیوانات خانگی مثل سگ و گربه هم حساب نمیشن . چون توی تخلیه سرباز های آمریکایی دیدیم که سرباز ها ی آمریکایی همراه با سگ و گربه هاشون توی هواپیما بودن ولی به مردم افغانستان جا ندادند که سوار هواپیما بشن و اون بدبخت ها سوار بال هواپیما شدن و از هواپیما افتادن . از ویتنام گرفته تا افغانستان و سوریه و فلسطین و دیگر جاها ، اوضاع همینجوری بوده و هست .

 

نمی دونم شماها که دارید این مطالب رو می خونید چند سالتون هست . ولی بدونید از نظر غرب ، وقتی انسانی حقوق داره که غربی باشه . بقیه مردم ممالک دیگه رو اصلا جزء آدم حساب نمی کنند . البته که حرف های خوش رنگ و لعابی می زنند ، ولی همش ادعاست و حرف ، باد هواست .

 

کاش ی کم چشم هاتونو بیشتر باز کنید . اون هایی که غرب رو کعبه آمال و آرزوهای خودشون می بینند ، بدونند غربی ها یکی از وحشی ترین و غیر متمدن ترین اقوام بشری هستند . ولی با جوسازی سیاسی ، می خوان کاری کنند که کسی به اون خصلت وحشی درونیشون پی نبره .

 

این مقاله رو تقدیم می کنم به اعضای وبلاگ " بِلاگردون " که چند تا جوجه فکلی هستن که تبلیغات غرب رو می کردند و ولنتاین رو جشن می گرفتند . البته شاید هم تقصیر زیادی نداشته باشن . چون نصف سن من هم سنشون نیست . خیلی چیزها رو ندیدن . دنیای غرب رو فقط از ماهواره ها دیدن . دقیقا همون جوسازی رو که غرب در تطهیر چهره خودش ساخته و پرداخته دیدن . باید به این افراد تلنگری زد تا با دیدی بهتر به مسائل دور و برشون نگاه کنند .

 

نتیجه اعتماد به غرب و چشم بسته در خدمتشون بودن ، یعنی نابودی کشورت . مثل زلنسکی که به تحریک آمریکا در برابر روسیه قد قد می کرد .

 

بخش هایی از مصاحبه اردشیر زاهدی ، در سال های آخر عمرش :

«‌مردم نجیب و شریف ایران – فارغ از این که چه نظری شاید دربارۀ حکومت کنونی‌شان داشته باشند- در معرض تهدیدات خارجی همیشه در کنار هم باقی می‌مانند و از وطن خود دفاع می‌کنند... تاریخ به متجاوزان خارجی درس داده خیالِ خامِ خُردکردن ایران را رها کنند. گربه‌ها در آرزوی گرفتن موش می‌مانند. هیچ‌کس نمی‌تواند ایران را در هم بشکند و خُرد کند و هیچ قلدری هرگز در قبال ملت ایران موفق نبوده است.»

- این را خطاب به جوان‌ها می‌گویم که تاریخ 200‌ ساله اخیر ایران را بخوانند تا ببینند که متأسفانه، همیشه اجنبی‌ها به ایران زور گفته‌اند و لذا ایران باید قدرت داشته باشد تا بتواند در مقابل زورگویی خارجی‌ها بایستد. این مردم نجیب -که من واقعا افتخار می‌کنم بگویم ایرانی هستم- تمام این مشکلات را تحمل می‌کنند تا خودفروشی نکنند.

خانه وحشت تهران ( آذر ماه 1400 )

+ ۱۴۰۰/۹/۲۷ | ۱۸:۵۱ | machopicho

نمی دونم شما متوجه شدید یا نه . من راجع به مسائل روز ، نمی نویسم . یعنی راجع به تظاهرات فلان موقع یا نمی دونم تجمع اعتراضی فلان صنف یا فلان موضع سیاسی یک شخص معروف ، چیزی نمی نویسم . نه به خاطر این که اهمیتی ندارند . بلکه من ترجیح می دم چیزی ننویسم چون اینقدر جاهایی وجود دارند که راجع به اون ها می نویسند . 

در ضمن من وبلاگمو از نوع وبلاگ " تجربه ای " ( تو ی مطلب جداگانه می خوام راجع به انواع وبلاگ بنویسم ) ، می دونم و بیشتر می خوام تو وبلاگم مطالبی رو بنویسم که یا از خاطرات و تجربیات شخصی خودم باشه و یا این که انتهای مطلبم ، بشه ازش یک نتیجه گیری کرد که به درد زندگی یکی که داره مطلبو می خونه ، بخوره .

اما این مطلبی رو که می خوام بنویسم ، مطمئنم که شماها هم راجع بهش خوندید و احتمالا ویدئو اش را هم دیده باشید . من هم ویدئو اش را دیدم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم . خواستم چند خطی راجع بهش بنویسم .

ماجرا اینه که یک شخص مریض روانی ، توی تهران ، دخترهای فراری از خونه رو گول می زده و می بردتشون تو خونه اش و بهشون تجاوز می کرده و اون ها رو به بردگی و اسارت می کشیده ، ماموران یکی از کلانتری های محل ، ی شک هایی می کنند و میرن اونجا ، یارو درب واحدشو از اون درب های آکاردئونی کرده بوده و قفل زده بوده ، ماموران پلیس با همکاری آتش نشانی ، قفل رو می شکنند و میرن داخل و متوجه میشن ی دختر کاملا لخت رو توی کمد دیواری یارو به اسارت و بردگی کشیده و میارنش بیرون ، لباس تنش می کنن . ازش مصاحبه میگیره همون پلیسه و اسم و فامیلشو می پرسه که بنا به ملاحظات ، من نمی تونم اینجا اسمشو بگم و دختره میگه که هشت ماه هست که اسیر این یارو شده . روزی ی وعده غذا بهش می داده و همون توی کمد زیر خودش باید دستشویی می کرده .

ی دختر دیگه هم نشون داد که اون رو هم اسمشو نمی تونم بگم و اون رو بیرون کمد توی خونه سه سال بوده که اسیر کرده بوده و جسد توی پتو پیچیده شده و نایلون کشیده دیگه هم پیدا میشه که مربوط به ی دختر دیگه بوده که سعی داشته از دست این روانی فرار کنه که گیر میفته و به قتل میرسوندش . 

خلاصه قیافه وحشت زده و بدن لاغر و نحیف دختری که توی کمد نگه می داشته ، هیچ وقت از یادم نمیره . واقعا وحشتناک هست . ویدئو اش رو از توی یوتیوب می تونید ببینید .

عده ای میگن این یارو برای دارک وب ( وب سیاه ، جایی که خلافکارها توی دنیای مجازی ارتباط هایی رو ایجاد می کنند ) ، کار می کرده . مثلا ی شخص پولداری ، بهش پول می داده که بیاد به این دخترا تجاوز کنه و ازشون فیلم برداره و نشون اون شخص سادیسمی بده . توی دارک وب های خارجی اینجور موارد زیاده . یعنی مثلا ی شخصی میاد ی دختر بچه رو اسیر می کنه و یک جایی قایم می کنه ، بعد دوربین لایو می ذاره و پولدارها میان به اون شخص بیت کوین می دن و بهش مثلا میگن به این دختر بچه تجاوز کن . یا مثلا گوشش رو با چاقو ببر . یا مثلا دستشو قطع کن و احتمالا در آخر سفارش به قتل رسوندشو میدن .

حالا نمی دونم این حرف ها تا چه حد درسته و آیا این شخص به خاطر سادیسم خودش این کارها رو می کرده یا به خاطر پول یا هر چیز دیگه ای . می خواستم ی چیزهایی بگم :

1- از پدر و مادر خودم تشکر می کنم که یک زندگی خوبی برام ساختن . ی خونه برای زندگی کردن - غذای خونگی - فراهم کردن شرایط مناسب برای درس خوندنم - حمایت کردنم و خیلی کارهای دیگه . ازشون تشکر می کنم که رفتار خوب باهام داشتن . کارهای خوب یادم دادن و همه ی این ها باعث میشه آدم ، سادیسمی بار نیاد . یا نخواد از خونه فرار کنه .

2- از همه ی معلم ها و کادر اموزشی که رفتار خوب و حرف های خوب یادم دادن ، تشکر می کنم .

3- از دختران نوجوان و جوان تقاضا می کنم سمت مواد مخدر و سیگار و مشروب این چیزا نرن . دنبال سکس نباشن . وقت برای سکس کردن زیاده در آینده . به هر بی سر و پایی رو ندن و قلبشونو به اون ندن . از خونه فرار نکنند . فکر کنم تو خونه تحت هر شرایطی باشن ، بهتر از اینه که اسیر بشن و هر روز بهشون تجاوز بشه و چند سال توی اسارت باشن و بعدا هم قطعه قطعه بشن و بندازنشون توی سطل آشغال محله . ازشون خواهش می کنم حتی اگر خواستید از خونه فرار کنید یا اگر مجبور به فرار از خونه شدید ( مثلا در اثر فقر مالی پدر مادر یا اعتیاد پدر مادر ) ، حداقل به اورژانس اجتماعی شهرتون زنگ بزنید و ازشون کمک بخواهید . حداقل برید تحت حمایت دولت .

4- کاش توی کشور ما ی برنامه هایی ساخته میشد که نوجوان ها و جوان ها رو با چگونگی کنترل شرایط سخت آشنا می کرد . راجع به اورژانس اجتماعی بیشتر توضیح می دادند . کاش بیشتر به نوجوان ها و جوان ها توجه میشد . بیشتر حمایتشون می کردند . 

خلاصه تو این ماجرا ، من دولت رو هم مقصر می دونم و مقصر اصلی رو هم خانواده این دخترها می دونم . خداوند آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه و ببخشه و بیامرزدتمون .

تونل مرگ

+ ۱۴۰۰/۵/۱۶ | ۱۹:۰۹ | machopicho

همونطور که می دونید ی بخشی دارم توی وبلاگم به نام " خواب های من " . که اونجا خواب هایی رو که می دیدم ، تعریف می کردم که هم یادم بمونه و هم شاید بعدها به درد کسی بخوره .

فکر کنم دو سالی میشه که دیگه از خواب هام ننوشتم . نه این که خوابی ندیده باشم تو این مدت ، دیدم ، ولی یا حس و حالشو نداشتم بنویسم یا خیلی هم به نظر خودم با اهمیت نبوده .

دیشب خوابیده بود . روی دست چپ هم خوابیده بود . معمولا روی دست چپ که بخوابم ، خواب نمی بینم . ولی دیشب دیدم . خوابم اینجوری بود :

داشتم از پیاده روی بلواری که خونه ما اون محدوده هست راه می رفتم . ی صحنه تصادف دیدم . یعنی خود تصادف رو ندیده بودم . فقط یادمه ی عده مردم جمع بودند و می دونستم که تصادفی رخ داده . این بخش هاشو زیاد یادم نیست . فقط یادمه منم رفتم اونجا و یادمه یک کمکی کردم . دقیقا یادم نیست چیکار کردم . مثلا مجروح رو به همراه دیگران بلند کردیم گذاشتیم تو آمبولانس یا کار دیگه ای . فقط یادمه که کمک کردم .

تصادف سر یک کوچه ای که به بلوار وصل می شد اتفاق افتاده بود . بعدا که مجروح رو بردند ، کم کم اونجا خلوت شد . منم می خواستم توی پیاده روی بلوار ، از عرض کوچه رد بشم و توی پیاده رو به مسیرم ادامه بدم . همین که اومدم پامو بذارم تو عرض کوچه که رد بشم ، نگاهم افتاد توی بلوار دیدم یک ماشین با سرعت داره میاد سمت کوچه و می خواد تو کوچه بپیچه . منم پامو عقب کشیدم و وایسادم که اول ماشین بپیچه . همین که ماشین به کوچه نزدیک تر شد ، دیدم از کنار دست راست نمی خواد بپیچه و داره میاد تقریبا اون سمت کوچه ، طرفی که من وایسادم ، از اونجا بپیچه . یک حسی بهم گفت که این ماشین می خواد به عمد به من بزنه . پیش خودم گفتم همین ماشینه بود که به اون بنده خدا هم زده بود ! اینو گفتم و بلافاصله سریع چند متر توی پیاده رو به سمت عقب برگشتم که ماشینه نتونه بهم بزنه . خلاصه دیدم ماشین توی کوچه پیچید . منم خیالم راحت شد ، اومدم از عرض کوچه رد شدم . هنوز عرض کوچه رو تموم نکرده بودم که با گوشه چشمم دیدم که ماشینه که رفته بود تو کوچه ، حدود 10 متر جلو رفته بود ، یهو ترمز کرد و داره دور می زنه که برگرده سمت سر کوچه . 

نمی دونم خواب های قبلی من رو خوندید یا نه . ولی تو همه ی خواب هام من دارم می دَوَم . این عنصر دَویدن باور کنید توی همه ی خواب هام به شکلی رخ می ده . خلاصه اینجا هم پیش خودم فکر کردم این ماشینه وِل کنِ ماجرا نیست و تا من رو زیر نگیره دست بر نمی داره . منم توی پیاده روی بلوار شروع کردم به دَویدن . یادمه پیش خودم می گفتم تو این بلوار این همه مغازه بود و آدم بود ، الان چجوری شده مغازه ای نیست . آدمی نیست که ازشون کمک بخوام . تو این فکرا بودم و می دویدم . بعد یک دعایی رو یادمه شروع کردم به خوندن . قبلا ی جایی خونده بودم . تو مفاتیح الجنان بود یا جای دیگه . اصلا دعاشو یادم نیست . ولی می دونید چیه بچه ها . توی خواب بارها و بارها شده چیزهایی رو از حفظ خوندم که توی واقعیت حتی یک خطش رو هم یادم نیست . خلاصه شروع کردم به خوندن اون دعا . اولش پیش خودم گفتم مگه بلدی این دعا رو که میخوای بخونی ؟ ولی همین که دو سه جمله اولشو که خوندم ، دیدم بقیه جملاتشم یادم میاد . یعنی نه از مغز بیاد . انگاری تو وجودم باشه . بعد که این دعا تموم شد ، ی چیز دیگه خوندم .

ی چیزی که از کودکی مادرم بهم یاد داده بود و به نظرم بهترین هدیه از طرف مادرم بوده و همیشه هم به کارم اومده ، اینه که فکر کنم کلاس اول دبستان بودم و وقت امتحانات بود . مادرم بهم گفت : سر امتحان که رفتی قبل از این که برگه سوال رو بدن ، هفت بار این آیه رو بخون : لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . از اون موقع تا دانشگاه تا امتحان های استخدامی تا امتحانات نظام مهندسی تا هر امتحانی و تا هر جایی که ورطه هولناکی برام باشه ، این ذکر رو می خونم و عجیب آدمو آروم می کنه و جواب می ده .

خلاصه در حالی که می دویدم ، شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . یک دفعه ای دیدم این پیاده روی بلوار که آسفالتی بود ، کم کم داره سنگفرش میشه . کم کم محیط داره تغییر پیدا می کنه . کم کم انگاری دارم تو ی شهر دیگه می دَوَم . ی دفعه ای دیدم دارم تو یک راه سنگفرش به غایت زیبا که اطرافش گُل و بوته و آبنما و از اینجور چیزا بود حرکت می کنم . زیر پام یک شهر خیلی زیبا بود . تو هیچ جای واقعی یا فیلم یا هیچ خواب دیگه ام ، اینجور راهی و اینجور شهری به این زیبایی ندیده بودم . سابقه نداشت . راهشم جوری بود که انگار داری روی یک پُل حرکت می کنی . شهر زیر پام بود . همین طور که داشتم می دَویدم ، توی راه دیدم که دارم به یک حالت دروازه مانند که یک سقف قوسی شکل داشت می رسم . همین که وارد دروازه شدم ، دقیقا مثل فیلم های حرکت آهسته ، همه چیز آهسته شد . حس کردم که مُردَم . پیش خودم گفتم ماشینه بهم زده و مُردَم . ترسیدم . پیش خودم گفتم چرا اینقدر بی مقدمه . هنوز که من کار و بارامو راست و ریست نکردم . بعد دوباره پیش خودم گفتم : مرگ همینه دیگه . از قبل خبر نمی ده . اینقدر این خواب واقعی بود که واقعا واقعا واقعا فکر کردم که مُردَم . خب هیچ چاره ای نبود . باز یاد این آیه افتادم که : کل نفس ذائقه الموت . که معنیش میشه : هر کسی به زودی و به طور قطع خواهد مُرد . که البته من خودم می گم که کلمه نفس تو این آیه به هر چیزی تعلق میگیره . از آدمیزاد بگیر تا حیوانات تا نباتات و جمادات . خلاصه دوباره شروع کردم به خوندن لا حول ولا .... . به خدا گفتم : خدایا ما داریم میائیم . می دونم گناه هم داشتم . کاری کن کفه حسناتم سنگین تر از سیئات باشه که تو این روز ، هیچ کس دیگه ای جز تو فریادرس نیست و از همه ی دیگه قطع امید کردم و کاری از دست کسی بر نمیاد جز تو .

حالا تو این اوضاع همینجور یواش یواش داشتم تو این تونل می رفتم و جوری بود که معلق بودم و پاهام به سمت جلو بود و بدنم عقب . جوری که پاهامو می دیدم . بعد دیدم کم کم وارد ی غار پر از آب شدم . یعنی توی آب غوطه ور شدم . به حدی آب شفاف و تمیز و زلال بود که حد و حساب نداشت . قشنگ توش همه چیز پیدا بود . دیواره های اون غاز همینجوری سنگفرش های زیبای سنگی و سفید بود . پیش خودم گفتم ، خب پسر جان ( پسر نگفتم ، اسم کوچیکمو گفتم که به جهت این که شناخته نشم اینجا نمی تونم بگم ) اینم از آخر و عاقبتت . تو  هم مُردی و داری میری پیش درگذشتگانت . از مُردنم زیاد هم ناراحت نبودم . بیشتر نگران بازماندگان بودم که اذیت نشن . گفتم راضیم به رضای تو . هر جوری خودت صلاح دونستی . همینطور لا حول ولا گویان تو آب غوطه ور بودم که دیدم ، عجب ! تونلش بسته هست ! . کم کم داره غار باریک و باریک تر میشه . انتهای غار رو دیدم . بسته بود . پیش خودم گفتم : نکنه برای همیشه اینجا بمونم و خفه بشم . دوباره گفتم : بنده خدا چه خفه شدنی ؟ مگه الان تو آب غوطه ور نیستی ؟ اگه میخواستی خفه بشی که تا الان باید خفه شده باشی . بعد اینقدر نزدیک به انتهای غار شدم که پاهام برخورد کرد به دیوار انتهایی غار . 

اینجا بود که پیش خودم گفتم : خواب نمی بینی ؟ بعد دوباره پیش خودم گفتم اگه خواب باشه معلوم میشه . بچه ها ی چیز بگم ، من توانایی اینو دارم که اگه ببینم خواب دارم میبینم ، می تونم خودمو از خواب بیدار کنم . یعنی تو همون خواب به خودم می گم که از خواب پاشو و جالب اینجاست که بلافاصله از خواب بیدار میشم .

خلاصه پیش خودم گفتم امتحانش ضرر نداره . بذار ببینم خوابه یا واقعیت . پیش خودم گفتم : از خواب پاشو . بعد چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاقم . خیس عرق بودم . ی دستی به سر و روم کشیدم و ی لا حول ولایی خوندم .

اینجا توی یزد دهاتی های زرنگ سر شهری های احمق کلاه می گذارند

+ ۱۴۰۰/۴/۱۸ | ۱۳:۴۵ | machopicho

امان از چشم و هم چشمی که آدم رو به هر کاری وادار می کنه .

اینجا توی یزد از قدیم رسم بوده دکتر مهندس های خیلی سرشناس قدیمی ، یک ملک و باغ و بندی رو در مناطق خوش آب و هوای یزد می خریدند و روزهای تعطیل به استراحت در آن مکان ها مشغول می شدند .

البته وقتی می گم مناطق خوش آب و هوا ، فکرتون نره مثل مناطق شمال کشور . نه بابا اینجوری نیست . توی استان یزد ، یکی دهات های شهرستان تفت هست که بواسطه کوهستانی بودنشون و چشمه و آبی که تابستون ها روان می شه ، تقریبا خوش آب و هواست در قیاس با دیگر مناطق خشک و بی آب و علف یزد . البته همون جاها هم وقتی گزارش هواشناسی رو نگاه می کنی ، می بینی فقط 3 درجه از خود شهر یزد خنک تر هستند .

خب تا اینجاش مشکلی نبود . تعداد این آدم های سرشناس و پولدار کم بود و این ها می رفتند تو این مناطق و خونه و باغ و بند می خریدند . 

اما مشکل از جایی شروع شد که یک عده آدم تازه به دوران رسیده ، هوای پولدار بودن به سرشون زد و خیال می کردند پولدارند و باید رفتار پولداری از خودشون بروز بدن . یکی از مظاهر پولداری هم این بود که خونه و ملکی و باغ و بندی در کوه داشته باشند . از اینجا به بعد شاهد هجوم افراد عامی و بی سواد توهم پولداری به کوه بودیم . زمین های بی ارزش کوه که کسی نگاهش نمی کرد ، ناگهان تبدیل شدند به دری گران بها . البته که بنگاه های معاملات املاک هم زمینه را برای تیغ زدن هم دهاتی ها و هم شهری ها مناسب دیدند .

از حدود 15 سال پیش به ناگهان شاهد آگهی های زیاد فروش باغ و زمین در کوه در روزنامه ها و دیگر منابع تبلیغاتی شدیم و فعالیت بنگاه ها در این زمینه چند برابر شد . 

جوری که از جلوی هر بنگاه رد می شدی ، یارو دستتو می گرفت می برد تو بنگاهش و بهت می گفت بیا ی تکه زمین کوه برات بخرم ، پنجشنبه جمعه برو کوه کیف کنی !

خلاصه دهاتی ها هم که تا به حال یک میلیون تومان رو هم توی حسابشون ندیده بودند ، ناگهان دیدند ارزش زمین هاشون چند ده میلیون تومان هست . چشم هاشون برق زد و صورت هاشون گل انداخت و خوشحال و شادمان از این که زمین های بی ارزششون رو تونستند به یک عده آدم نوکیسه بی سواد شهری بفروشند ، قید زندگی و زراعت و دامداری در دهاتشون رو زدند و به امید ساختن زندگی بهتر ، با پولی که از فروش زمین هاشون به دست آورده بودند ، راهی شهر شدند . البته حاشیه شهر و اینجوری شد که " آزادشهر " ساخته شد . این دهاتی ها اومدند توی حاشیه نزدیک جاده یزد-تفت ، سکنی گزیدند . که هم شهری به حساب بیایند و هم نزدیک به جاده ای که به دهاتشون میرن باشند .

هر کسی یا خانه و مغازه ای اجاره کرد یا بیغوله ای خرید و هر کسی به کاری مشغول شد . ی عده تو مغازه . ی عده توی کارگاه و کارخانه . ی عده شاگردی کردند به امید روزی که اوستا بشن . و اینجوری شد که این منطقه بدون سنخیت با دیگر مناطق یزد شکل گرفت و البته یکی از مناطق جرم خیز یزد شد .

همه چیز تو آزادشهر پیدا شد . مواد مخدر . چاقو چاقو کشی . مشروبات الکلی . زنان فاحشه .

این از این طرف ، اما بریم سر حال و روز شهری هایی که به دام حیله دهاتی ها افتادند و خودشون خبر ندارند چه کلاه گشادی سرشون رفته .

این شهری های نوکیسه مست و مغرور از این که تونستند در کوه زمین و باغی دست و پا کنند ، هر جمعه دست و زن و بچه اشون رو می گرفتند و سوار ماشین می شدند و می رفتند باغشون . چند بار رفتند و فقط زحمت رفت و امد نصیبشون شد . پس تصمیم گرفتند اتاقکی و خانه ای در باغشون بسازند تا لا اقل وقتی می آیند کوه ، دمی هم بیاسایند و استراحت کنند . اینجوری شد که نون زن و بچه اشون رو زدند و هر طوری بود چند سال وقت گذاشتند تا خانه ای در باغشون بسازند .

وقتی تمام شد این ساختن ، باز مست و خوشحال از این که توانستند خانه ای بسازند ، دست زن و بچه اشون رو گرفتند و راهی کوه شدند .

یک بار رفتند ، خوب بود . دو و سه و چهار و پنج بار رفتند خوب بود . بار ششم ، فرقی براشون نمی کرد . بار هفتم بی تفاوت . بار هشتم ، این رفتن به کوه براشون زحمتی شده بود . مجبور بودند بروند محصولات باغشونو بیارند یا فلان کار باغشونو بکنند یا فلان خرابی ساختمونشونو تعمیر کنند .

بعدها متوجه شدند که دیگه این کوه رفتن حس و حال قدیم رو نداره . حس و حال اون موقعی رو که خودشون کوه نداشتن و همینطوری چند وقت یک بار تفریحی می آمدند دور بر مناطق خوش آّب و هوا یک زیر اندازی می انداختند و چیزی می پختند و خوشحال بودند ، الان که خودشون مالک هستند دیگه اون حس و حال و بهشون نمی ده .

بعد به این نکته رسیدند که هر چیزی رو که زیاد استفاده کنی ، دیگه از ارزشش کم میشه . دیگه حال و هوای اولشو نداره . بعد همه ی مناظر کوه براشون تکراری شد .

سال های بعد به اجبار فقط چند باری برای جمع آوری محصولات باغشون می رفتند . بعدها پیش خودشون پشیمون بودند . می گفتند کاش این پولی رو که دادیم برای این زمین و باغ و ساختمون سازی ، کاش صرف مسافرت به دیگر مناطق ایران می کردیم . آخه تا کی هر جمعه بیائیم توی باغ خودمون و همون مناظر تکراری رو ببینیم . کاش پولشو جمع کرده بودیم و ی مسافرت خارجی می رفتیم .

 

به من هم زیاد پیشنهاد خرید کوه و این چرت و پرت ها رو دادند ، ولی قبول نکردم . چون می دونم بعد از چند سال ، اون شور و حرارت می خوابه و چیزی جز پشیمونی نداره . به خصوص الان که خشکسالی هم از چند سال پیش شروع شده و دیگه اون باغ و زمین هایی که دهاتی های زرنگ به شهری های احمق فروختند ، قطره ای آب  نداره و خشک شده !

 

ی ضرب المثل یزدی می گه : " حلوا خشه ، اما ی دهنش " . یعنی حتی چیز شیرینی هم که دوست داری بخوری ، اگه چند بار پشت سر هم بخوری برات تکراری می شه و دیگه ازش خوشت نمی آد .

 

بنابراین بهتره پولتونو اگر واقعا جزء طبقه متوسط هستید ، با عقل و هوش و درایت خرج کنید . البته برای آدم فوق پولدار فرقی نمی کنه . اگه سرشم کلاه رفت ، فرقی به حالش نمی کنه . ولی برای ماها چرا . فرق می کنه . 

من خودم طرفدار مسافرت خارجی هستم . چون آدم جاهای جدیدی رو می بینه و تجربه های نابی رو به دست میاره که هرگز با هزار بار کوه رفتن ، به دست نمیاد .

سیاه نمایی جنسیتی از مسیح علینژاد تا تهمینه حدادی تا شاید خانم خاکستری تا لیسنده ای قهار به نام Teo

+ ۱۴۰۰/۳/۲۱ | ۱۹:۳۰ | machopicho

حدودا دو سال پیش فکر کنم از طریق وبلاگ نیکلا بود که با وبلاگ خرمالوی سیاه آشنا شدم .

صاحب وبلاگ خانومی هست به نام " تهمینه حدادی " که با نام مستعار آلما توکل می نوشت . حالا چرا می گم می نوشت ، بعدا می گم .

وبلاگشو شما بخونید ، سراسر تنفر از مردان و یک نوع فمینیست افراطی هست . همش داره القا می کنه که مردان بدون استثناء دارن خانوم ها رو مورد ظلم قرار می دن .

خودش میگه هر وقت توی تاکسی یا مترو هست ، ترس داره بمالندش یا انگشتش کنند !

توی وبلاگش ی برچسبی راه انداخته به نام زنان علیه زنان که حالا بماند چه چرت و پرتی می نویسه .

مثلا یکی از چرت هایی که نوشته اینه :

این خانوم مریض میشه میره بیمارستان و بستری میشه  و نمی دونم قاعده گیش به هم می خوره و همش باید نوار بهداشتی مصرف کنه . خلاصه موقع ویزیت دکترش میشه . پرستار میاد که اماده اش کنه . بهش میگه این نوار بهداشتی های خونی رو از دور و برت بردار بنداز تو سطل زباله . حالا جواب این خانوم چیه ؟ غر غر کرده و پیش خودش گفته که چرا باید این کار رو انجام بدم ؟ به خاطر ی مرد که با دیدن نوار بهداشتی خونی من ، شهوتی میشه ؟

حالا خودتون طرز نگاه این زن مفلوک رو نگاه کنید . انگاری این زن از پشت کوه اومده . خب بی شرف مگه تو بهداشت سرت نمی شه ؟ یعنی پاکیزگی حالیت نیست ؟ حالا فرض کن به جای اون نوار بهداشتی خونیت ، اگه پنبه ای بود که بینی ات رو هم با اون پاک کرده بودی ، بازم باید اونجا رو تمیز می کردی . در کل می خوام بگم هر چیزی رو به این خانوما بگی ، سریع برداشت ، ضد زن بودن بهت می زنند یا از بس این تفکر فمینیستی بهشون تلقین شده که این مسائل ساده رو هم جلوش جبهه می گیرند .

 

من فکر کنم از اوایلی که اومدم وبلاگ بیان ، خانم خاکستری رو دنبال می کردم . نوشته هاشون بدک نبودند . ولی این یکی دو سال اخیر رنگ و بوی فمینیستی به خودش گرفته بود . تا جایی که چند وقت پیش اومد تو وبلاگ گفت که یک کانال تلگرام زده که حرفایی که اینجا نمی تونه بزنه رو بره اونجا بزنه . که احتمالا همین حرفای فمینیستی رو اونجا می زنه . من نمی دونم .

حالا یکی از دوستانی که ایشون دنبالش می کردن ، اومده ی مطلبی گذاشته که از هر طریقی می خونیش ، متوجه دروغ بودنش می شی . نمی دونم ی آقایی به خانومش خیانت کرده و دوست دخترش ورداشته آورده خونه اش و به زنش گفته حالا هر کاری می خوای بکنی ، بکن و نمی دونم زنشو 20 روز تو اتاق زندونی کرده ! و از این نوع چرت و پرت ها . 

به این خانوم خاکستری گفتم : بابا این چیزا رو باور نکن . اینا ی عده آدم هستند که چرت و پرت می نویسند . حالا بر فرض هم که راست باشه ، همه ی جامعه که اینجوری نیست . اینقدر الکی سیاه نمایی نکنید . من نمی گم ظلمی در حق خانوم ها نمی شه . میشه . ولی در حق آقایون هم ظلم میشه . همون نق نق کردن و اسیری شام بردن آقایون توسط خانوم ها خودش ی نوع ظلمه . همون مهریه اجرا گذاشتن و صد تا حقه بازی دیگه که خانوم ها در میارن . 

حالا شاید ظلمی که در حق خانوم ها میشه دو سه برابر ظلمی باشه که خانوم ها در حق مردان انجام میدن . اینها استثناء هستند و اینجور نباید باشه که هی ذهن خودتو درگیر اینجور چیزا بکنی که کم کم طرز تفکرت بشه فمینیستی . اگه طرز تفکرت بشه فمینیستی ، تا بهت بگن بالای چشمت ابرو هست ، بهت بر می خوره و میگی : آی در حقم ظلم شده . همش خودت اذیت میشی . خودت تو جامعه طرد میشی . منزوی میشی . هی باید غم و غصه بخوری . مثل همون تهمینه حدادی که سرطان گرفت و نمی دونم هنوز زنده هست یا مرده و از آبان 99 دیگه پست جدید نگذاشته . حالا ان شاء الله که زنده باشه . 

خلاصه ما خیر خواهت هستیم خاکستری . میگیم دنباله روی این ورشکسته های سیاسی مثل مسیح علینژاد با اون جنبش نمی دونم چهارشنبه های سفیدش نباش . اینا رو ولشون کن .

 

ی شخصی از شهر یزد هست به نام Teo ، که گُه خور هست و زیادی گُه می خوره . ی بار کلا ریدم به هیکلش . ایندفعه جرات نکرده منو مستقیم خطاب قرار بده ولی نمی دونم این همه گُهی که خورده بازم بسش نبوده ؟ میاد زیر نظرات مردم ، راجع به نظرات مردم ، نظر می ده . هنوز اینقدر مخ تو کله اش نیست که بچه جان ابنه ای ، اون قسمت نظرات که می بینی ، برای اینه که راجع به متن اصلی نظرتو بنویسی نه راجع به نظر دیگران نظر بدی .

 

خلاصه که ما این خانوم خاکستری رو دیگه دنبال نمی کنیم . چون نظراتشون داره فمینیستی میشه و من از افراطی گری جنسیتی چه فمینیستی باشه یا چه حامیان پر و پا قرص آقایون ( آیا اسمی هم داره ؟ ) ، خوشم نمیاد .

 

خدانگهدار خاکستری . برات آرزوی موفقیت دارم . نصیحت هامو فراموش نکن .

پشت بوم

+ ۱۴۰۰/۳/۱۶ | ۱۹:۱۲ | machopicho

وای خدا چقدر هوا گرم شده . دیگه کولر آبی هم جواب نمی ده . ظهر ها زیر باد کولر استراحت می کنم . واقعا باد خنکی نمی زنه . از بس هوا گرمه . 

نمی دونم شماها چند ساله و از کجای کشور هستید ولی قضیه ای که میخوام بگم مربوط به دوران بچه گی و نوجوانی خودم میشه که اون موقع ها آب و هوا اینقدر گرم نبود . حتی توی شهری مثل یزد هم تابستون هاش قابل تحمل بود تا الان .

قبلنا که تکنولوژی اینقدر پیشرفت نکرده بود ، تابستون ها ، بعد از ظهر که می شد ، مردم می رفتند توی تراس خونشون یا توی حیاط یا روی پشت بام . ما هم می رفتیم پشت بام . البته همیشه بعد از اتمام امتحانات خرداد . وقتی امتحان هامون تموم می شد ، خیلی ذوق و شوق داشتیم . می رفتیم روی پشت بام . اول پشت بوم رو می شستیم . بعد ی زیلو روی پشت بوم پهن می کردیم . خیلی خوب بود . فرداش با کمک برادر بزرگترمون ، بادبادک درست می کردیم . هر چیزیشو از ی جایی گیر میاوردیم . روزنامه اشو می رفتیم از مغازه دارها ، مثل بنگاهی املاک یا قصابی یا سبزی فروشی می گرفتیم . سعی می کردیم روزنامه های تا نشده و محکمشونو بگیریم . سریششو از مادر بزرگم می گرفتیم . نمی دونم برای چه کاریش ، این سریش رو گرفته بود . فقط یادمه ازش کمی سریش می گرفتیم . حصیرشو ، مادرمو می فرستادیم توی منطقه ای که خونه مادر بزرگم بود ، از همسایه ها بگیره . خودمونم همراهش می رفتیم تا بهترین حصیر ها رو بگیریم . حصیر های چاق یا خیلی لاغر به درد نمی خوردند ، حصیر چاق رو نمی شد خم کرد و وزن زیادتری داشت . حصیر خیلی لاغر هم موقعی که بادبادک بالا می رفت ، فشار هوا رو تحمل نمی کرد و می شکست . پس بهترین حصیر ، حصیر متوسط بود . دو تا حصیر متوسط بهمون می دادند . خلاصه دو سه روزی کارمون بود که این لوازم رو جور می کردیم . بعد داداش بزرگترم برامون بادبادک می ساخت . ما کنارش نگاه می کردیم و وظیفه سریش زدن روی کاغذ های دنباله و قیچی کردن و این کارها رو بر عهده داشتیم . درست مثل اتاق عمل که دکتر اصلی کار جراحی رو انجام میده و دستیارها لوازم رو بهش میدن . داداشم می گفت سخت ترین کار بادبادک ساختن ، درست کردن خمی هست . حصیر رو باید به حدی خم می کرد که بادبادک درست کار کنه و البته باید به حدی خم می شد که نشکنه . خلاصه کار حساسی بود . چون تنها دو تا حصیر داشتیم . گاهی وقتا اولین حصیر که می شکست ، دل تو دلمون نبود که سرنوشت دومیه چی میشه . خلاصه با هزار ترس و لرز بادبادک رو می ساختیم . حالا می خواستیم هواش کنیم . ای داد بی داد ! پس ریسمانش کو ؟ حالا در به در باید دنبال ریسمان محکم و مناسب بودیم . اگه ریسمان شل و ول باشه ، وقتی بادبادک بالا بره ، فشار هوا ریسمان رو پاره می کنه . بهترین ریسمان رو اونایی داشتند که کارگاه ترمه دوزی داشتند . ی ریسمان محکم و قهوه ای رنگ . تا می تونستیم از اینور اونور ریسمان می گرفتیم . گاهی اوقات ریسمان های درهم تنیده شده و قر و قاطی شده اشونو بهمون میدادند که باید جور سوا کردن و آزاد کردن ریسمان رو می کشیدیم . شاید چند ساعت طول می کشید تا اینجور ریسمان ها رو آزاد کنیم و بعد همه ریسمان ها رو که تکه تکه بودند با گره های محکم و چند لایه به هم وصل می کردیم . بعد ی قوطی شیر خشک بچه پیدا می کردیم و ریسمان رو روی اون می پیچیدیم . حالا همه چیز اماده بود . ولی نه همه چیز . هنوز ی چیزی کم بود . ی چیز اصلی . اونم باد بود . تا باد نیاد ، بادبادکی هم هوا نمی ره . به تجربه بهمون ثابت شده بود که توی یزد شروع دوره باد از نیمه های خرداد هست تا نیمه های تیر . یعنی درست وقتی که مدرسه تعطیل می شد ، حدودا یک ماه وقت داشتیم برای بادبادک هوا کردن . بعضی روزها بادهای خوبی می اومد . بعضی روزها باد چندانی نمی اومد . ما هم می رفتیم لب پشت بوم . اینجوری باد رو صدا می کردیم : " باد ، باد ، حیدر باد " هی این جمله رو می گفتیم و جالب این بود که تاثیر هم داشت و بعد از پنج دقیقه باد شروع به وزیدن می کرد !

بادبادکمون خال آسمون می شد ، توی منطقه ما بادبادک باز زیاد بود . همه به بادبادک های دیگه نگاه می کردن تا ببینند بادبادک کیا بیشتر خال آسمون شده . وقتی بادبادکت خال می شد ، یعنی به اندازه ای بالا می رفت که با چشم فقط ی خال می دیدی ، خیلی باید مواطب بودی که اون قوطی شیر خشک از دستت کنده نشده . فشار هوا خیلی زیاد بود و باید محکم قوطی رو می گرفتی . گاهی اوقات توی آسمون می دیدیم ناگهان ی بادبادک سقوط می کنه و شیرجه میزنه . صاحبش از توی کوچه ها بدو بدو می کرد تا بهش برسه . منطقه سقوطش رو حدس می زد و خونه به خونه می گشت تا بادبادک ساقط شده اش رو پیدا کنه . ما هم چند باری بادبادکمون ساقط شد . یا خمی اش می شکست یا ی گردباد ، بادبادک رو فیتیله پیچش می کرد و منجر به شیرجه رفتنش می شد .

این بادبادک بازی تفریح بعد از ظهر هامون بود . مامانم هی حرص می خورد که نزدیک لبه بوم نشید که پرت بشید پائین . بعدا که هوا تاریک می شد ، روی پشت بوم می نشستیم و حرف می زدیم . آسمون رو تماشا می کردیم . بعد شاید برای دیدن ی فیلم یا سریالی می اومدیم پائین . بعد دوباره می رفتیم بالا پشت بوم و شام می خوردیم . خیلی کیف می داد . بعد پتو متو و بالشت میاوردیم بالا که بخوابیم . البته نه که بخوابیم . آسمون رو تماشا می کردیم . راجع به ستاره ها حرف می زیدم . راجع به ماه . عاشق آسمون بودم . ستاره هم داشتم . بعد ها که بزرگ تر شدیم ، توی کلاس جغرافی ، اسم صور فلکی رو یاد گرفتیم . توی آسمون دنبال خوشه پروین و دب اکبر و دب اصغر می گشتیم . اون موقع ها آسمان شکوه خاصی داشت . ستاره هاش پیدا بودند . شفاف بودند . چشمک می زدند .

شب ها خیلی خنک می شد . گاهی اوقات حتی پتو باید روت می نداختی . گاهی اوقات چادرشب .

صبح زود بلند می شدیم و با چشم های نیمه باز و خوابالوده ، می رفتیم پائین . اگه شانس میاوردیم و دم دمای صبح بیدار می شدیم ، افتخار دیدن ستاره شمالی قشنگ ، نصیبمون می شد . و افتخار تماشای طلوع خورشید با اون تاج های زرینش .

 

 

روزهای تابستون هم اینقدر گرم نبود مثل الان . دنیای کفترباز ها رو هم فراموش نکنید که برای خودشون دنیایی دارن روی پشت بوم . البته من خودم مخالف کفتر بازیم و راجع بهش وراجی نمی کنم .

 

 

پشت بوم محل چشم چرونی هم بود .devil یادمه ی بار رفته بودیم مهمونی خونه یکی از فامیل هامون . ی پسر کوچیکتر از من داشتند . شاید 9 یا 10 ساله . منم شاید 11 یا 12 سالم بود . خلاصه این پسره وقتی که ظهر شد و همه ناهار خوردند و رفتند توی زیر زمین بخوابند ( اونجا ظهر ها هوا خنک تر بود ) ، بهم گفت میخوای ی چیزی ببینی ؟ منم گفتم چی ؟ گفت همسایه ی پشت سرمون ، خونه اش ی جوری که میشه توشو دید ! گفتم خب که چی ؟ گفت بیا بریم ببینیم . گفتم باشه . بعد دو تایی یواشکی بدون این که کسی بفهمه ، آروم آروم رفتیم بالا پشت بوم . خونه ی پشت سریشون ، حیاط خلوتشون چسبیده بود به لبه بوم این ها . بنده خدا همسایه هم اعتماد داشت و روی حیاط خلوتشو شیشه مشجر نکرده بود . خلاصه ی سوراخ به ابعاد حدود 1.5 متر در 3 متر بود . مثل این که توی منطقه جنگی باشیم ، وقتی رسیدیم به پشت بوم ، سینه خیز تا لبه ی بوم رفتیم جلو . laughبعد یواشکی سرمونو آوردیم جلو توی حیاط خلوت یارو رو دید زدیم !

هیچی پیدا نبود . به پسر فامیلمون گفتم : مسخره کردی ، این که چیزی پیدا نیست . بهم گفت : وایسا الان میاد . اینجوری یواشکی و پیس پیسی حرف می زدیم .

خلاصه حدود 10 دقیقه تو ظل آفتاب منتظر شدیم ، یکهو دیدم ی خانوم با موهای طلایی رنگ اومد توی حیاط خلوتشون رد شد و رفت سمت آشپزخونه . من رو می گید ، انگاری سکته کرده باشم ، همینجوری خشکم زده بود .heartkiss اون پسر فامیلمون ، دستپاچه شد و با دست سر منو کشید عقب ! من تا اون موقع موی بلوند و طلایی رنگ ندیده بودم . 

بعد ها شنیدم که یکی از همسایه ها اون پسره رو دیده بوده . یعنی اون پسره با داداش بزرگترش این کار رو انجام می دادند و همسایه ها دیده بودنشون و رفته بودن به شوهر اون خانومه ، گفته بودن که فلانی ها میان روی پشت بوم و توی خونتونو نگاه می کنند . یارو هم اومده بود در خونه ی فامیل ما و سر و صدا . laugh

اول باباشون منکر همه چیز شده بود . خب بنده خدا خبر هم نداشت پسراش چه غلطی می کنند . بعدا یارو گفته بوده دو نفرند و قد و قواره اشون اینقدری بوده . باباهه هم که می فهمه پسراش چه غلطی کردن ، پسر کوچیکه رو میاره جلوی یارو می گه این بوده و یکی از بچه های تقریبا هم سن همین . خلاصه ماست مالیش کرده بودن که اینا بچه ان و سرشون نمی شده و چون سنشون کم بوده ، مهم نیست زیاد . این ها رو بعدا مامانم بهم گفته بود که ماجرا اینجوری بوده . خلاصه به ما هم اتهام وارد شد surprise . گفتم بابا این پسر فامیلمون منو مجبور کرد برم ببینیم . من خودم نمی خواستم بوخوداع wink

ریش داری ، پشم داری ، برای خودت داری !

+ ۱۴۰۰/۱/۲۸ | ۱۸:۴۵ | machopicho

امروز صبح می خواستم برم جایی . مجبور شدم از اتوبوس خط واحد استفاده کنم .

تو ایستگاه ایستاده بودم که دیدم اتوبوس اومد . ی خانوم مسن که تقریبا 75 سال داشت جلوتر از من بود . اتوبوس که ایستاد ، خانوم مسن شروع کرد به بالا رفتن . ولی خوب دیگه سنی ازش گذشته بود و آهسته آهسته بالا می رفت . کارت پرداخت هم نداشت . می خواست نقدی با راننده حساب کنه . جلوی راه رو بسته بود . من ی قدم اومدم جلو و رفتم روی پله اتوبوس ایستادم تا خانومه بره جلو .

ی دفعه ای دیدم ی صدا از پشت سرم میاد : " آقا زود باش . عجله کن " ! می خواستم سرمو برگردونم و به یارو بگم ، مگه کوری ؟ نمی بینی این خانومه تو راهه ؟ اما دندون رو جگر گذاشتم و چیزی نگفتم . دو ثانیه بعد دیدم دوباره همون یارو داره میگه : " آقا سریع باش . شب شد " !

منم این دفعه عصبانی شدم و از پله اومدم پائین . دیدم ی پسره هست که قبلا هم چند باری دیده بودمش . موهاش مثل پشم گوسفند هست . دقیقا عین پشم گوسفند . به همون اندازه هم بلند کرده . حدود 10 سانت و موهاش سیخ سیخکی و افشون هست . حالا واقعا نمی دونم موی خودش هست که اینجوریش کرده یا کلاه گیسی چیزی هست . ی تی شرت اسپورت با شلواری که پاچه هاش به قدری فراخ هست که پای غول ( شما بگو پای شِرِک ) توش جا میشه . خلاصه ، دست یارو رو گرفتم به سمت پله اتوبوس هدایتش کردم و بهش گفتم : بیا اول تو برو داخل تا روزت شب نشده .

هنوز خانومه تو راه بود و داشت فس فس می کرد . اون پسره هم بالا نرفت و خودشو عقب کشید و گفت : " من اصلا سوار نمی شم " . منم دوباره خودم سوار شدم و بهش گفتم : نمیایی که نیا !

بعد دیدم پسره پشت سرم اومده بالا و داره میگه : " ریش داری ، پشم داری ، برای خودت داری 😁 . همین شماها هستید که مملکتو ... 😅 " .

دیگه منم غش خنده شده بودم . البته اون عقب اتوبوس بودم و زیر زیرکی از این حرف پسره خنده ام گرفته بود و سعی می کردم جلوی قهقه ام رو بگیرم . هی پیش خودم می گفتم : چه ریشی ؟ چه  پشمی ؟ من که پریروز ، یعنی پنجشنبه ای رفتم اصلاح موی سر . موهامو کوتاه کردم . ریشمو هم که دیروز جمعه با ماشین اصلاح زدم . نهایتش از دیروز تا امروز رشد کرده باشه ، شده نیم میلیمتر ! اون پائین مائین ها رو هم که یارو ندیده که ببینه مو داره یا نداره 🤣 . 

بعدش از جمله دوم پسره متوجه شدم که منظورش ، تیپ ظاهری من هستش . آخه تیپ اسپورت و اینجور چیزایی که جوون های امروزی می پوشند ، نمی پوشم . البته هر لباسی برای هر جایی و هر مناسبتی ساخته نشده . منم تیپ اسپورت استفاده کردم . البته موقعی که مسافرت خارجی رفتم . نه داخل ایران موقعی که می خوام برم ی اداره ی دولتی .

خلاصه پیش خودم گفتم : عجب مردم عصبانی اند ها ! هر تیپی رو که می بینند میخوان به نمایندگی از اون تیپ ، سرشو بِبُرند ! یکی نیست به این پسره بگه بنده خدا تو دلت از جایی دیگه پر هست ، چرا عصبانیتتو سر کسی دیگه خالی می کنی ؟ دستت به اون ها نمی رسه ، یقه مردم عادی رو می گیری ؟ بعدشم نهایتش 5 ثانیه بیشتر معطل شدی ، یعنی اینقدر کارت فوری و فوتی بوده که به 5 ثانیه بنده ؟ اگه اینقدر فوری و فوتی هست چرا زودتر از خونه نیومدی بیرون ؟

بعدش یادم افتاد دو سال پیش که رفته بودم مسافرت خارج ، موقع برگشتن تو فرودگاه موقعی که داشتیم خارج می شدیم ، من و یکی از دوستهام و خیلی ها روی اون نوار افقی که متحرک هست ایستاده بودیم . دیدم یکی از پشت سر بهمون نزدیک شد و هی میگه : ببخشید ، ببخشید . یعنی راه می خواست که رد بشه . دوستم خودشو کنار کشید . بعدش بهم گفت : ببین با چه مردمی طرفیم . خوب بنده خدا این راهرو رو دو قسمت کردن . ی قسمتشو نوار متحرک گذاشتن برای اونایی که عجله ندارن و میخوان روی اون بایستند و ی قسمتشم باز گذاشتن برای امثال شماها که عجله دارید که توش بدو بدو کنید تا دیرتون نشه !

بعدش فکر کردم ، اگه ی روزی این تو مملکت ، هرج و مرجی پیش بیاد ، مردم همدیگه رو می دَرَند و گوشت همو می خورند .

اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟
about us

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر کجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
Apollo ( به فارسی : آپولون ) ، یکی از سرشناس ترین خدایان یونان باستان است . خداوند ذوق و هنر ، نور و روشنایی ، غیبگویی و خدای موسیقی .