چند وقت پیشتر توی سایت دیوار ، ی آگهی زدم که کتابای کنکور رو بفروشم .

چند روز بعد ی نفر بهم اس ام اس داد که کتاب فیزیکشو میخواد . بعد گفت چند میدی ؟ گفتم نصف قیمت . گفت باشه . برام بذار کنار . دیگه ازش خبری نشد تا حدودا یک هفته بعد . دوباره اس داد که ببخشید دیر جواب دادم و کتاب رو چجوری بگیرم ازتون . منم گفتم باید ی جا قرار بذاریم . گفتم میتونی بیایی ... جا ؟ ( آدرس نزدیک خونمونو دادم ) ؟ گفت : نه خیلی دوره . گفتم پس کجا ؟ گفت : باغ ملی . گفتم باشه . گفت ساعت 7 بعدازظهر . گفتم : نه دیره . باشه ساعت 4 . گفت نه ساعت 5 وقت دکتر دارم . خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن قرار شد ساعت 6 بیاد باغ ملی . آخر کار هم پرسید شما آقا هستید یا خانم ؟ منم گفتم آقا .

از سوالش شک کردم که احتمالا خودش باید خانم باشه .

خلاصه ساعت 5 و خرده ای رفتم بیرون که بیام سر قرار . دوباره دیدم اس داده که ساعت 7 .

منم اعصابم خرد شده بود . چند دقیقه بعد بهش اس زدم که اگه تونستی زودتر بیا ولی نهایتش همون ساعت 7 .

توی خط واحد که بودم داشتم فکر میکردم تو این فاصله زمانی که باید معطلش بشم ، کجا برم ؟ تو خیابون که نمیشه وایساد . سرد هم هست . گفتم برم تو ساختمان شهرداری . دوباره پیش خودم گفتم شاید نگهبانش راه نده . دوباره پیش خودم گفتم بهتره برم تو اورژانس بیمارستان فرخی . خلاصه رسیدیم باغ ملی . از پله برقی بالا رفتم و اومدم تو خیابون فرخی . ی دفعه ای چشمم افتاد که چند نفر دارن میرن تو مجتمع ستاره .

منم پیش خودم گفتم خب بهتره منم برم تو مجتمع . هم مغازه ها رو تماشا میکنم و هم اینجوری وقت میگذره .

ساخت مجتمع ستاره رو یادم میاد . شروع گودبرداریش برمیگرده به حدودا 18 سال پیش . وقتی که دانشجو بودم و از باغ ملی میرفتم دانشگاه . اون موقع یادمه ی گود خیلی عمیقی کنده بودن . البته فکر میکنم ساختش حدودا 5 سال وقت برد .

خلاصه توی این مدت حدودا 12 سالی که رسما افتتاح شده ، هیچ وقت داخلش نرفته بودم .

رفتم تو مجتمع . به نظرم شیک ترین مجتمع تجاری یزد تا این زمان باید باشه . خیلی هم مغازه داره . و به حساب مدرن ساخته شده .

همینطوری داشتم توی ویترین ها رو میدیدم . بعد رفتم سمت جایی که به اصطلاح نورگیر مجتمع هست .

اونجا روی صندلی نشستم . ساعت دقیقا 6 بود .

چقدر یزد عوض شده ! زن ها و دخترها و پسرهای شیک پوش و البته بدحجاب ! به یقین میشد گفت که یزدی هستند .

یک لایه ای از رفاه و فخر فروشی تو چهره هاشون بود . اغلب دختر پسرای جوون تو دستشون خوراکی هایی مثل چیپس و این چیزا بود ! اونم توی یزد ! لااقل من تا یادم میاد ، از این چیزا نداشتیم تو یزد .

بعد چند دقیقه سر و کله ی زن دوره گرد پیدا شد . هی اصرار میکرد که جوراب بخر . شوهرم تو زندانه و از این حرفا . منم هر کاری کرد نخریدم . رفت .

بعد دیدم طرف اس داد که من کارم تموم شد . الان میتونید بیایید ؟ گفتم بیا روبروی درب مجتمع . کنار پل هوایی . گفت نه . بیائید داخل مجتمع . الان شما کجائید ؟ گفتم من الان تو همون مجتمع هستم . گفت کجاش؟ گفتم روبروی فلان مغازه روی صندلی نشستم و ی کیف سیاه هم دارم .

بعد چند دقیقه دیدم ی دختر خانم اومد . گفت شمائید؟ منم گفتم شما کتاب میخواستید ؟ گفت بله .

کتابا رو بهش دادم . پولشو بهم داد . میخواست بره . بهش گفتم کتابا رو ببین . کتابا رو گذاشت روی صندلی که ببینه . من هنوز پولشو تو جیبم نذاشته بودم . پیش خودم گفتم شاید زشت باشه جلو روش بذارم تو جیبم . 

خلاصه کتابا رو نگاه کرد و گفت خوبه . بعد هم رفت .

ی دفعه دیدم دوباره سر و کله ی زن دوره گرد دیگه پیدا شد . تقریبا قد کوتاه بود . قیافه اش به این کولی ها میخورد .  هی اصرار که ازم جوراب بخر . حالا هر چی میگم کاریش ندارم . ولکن نیست . هی قسم میخورد که نمیدونم بچه ام مریضه و نمیدونم شوهرم زندانه و ... . 

منم بهش گفتم همتون از این حرفا میزنید . گفت خدا رو که قبول داری ؟ منم میخواستم بگم نه . دوباره گفتم ارزش نداره دهن به دهن این زنه بشم . داشتم میرفتم که دوباره جلومو گرفت و گفت ی لحظه وایسا ی چیز بگم . گفتم چیه ؟ گفت : تو الان این جورابا رو بخر . من بهت شماره میدم . بهم زنگ بزن قرار بذاریم .

منو میگی ، مثل اینکه آب یخ رو سرم ریخته باشن ، اول تعجب کردم و بعدش بلافاصله راهمو کشیدم و اومدم بیرون .

خیلی حس تنفر داشتم . هم از خودم که چرا تو مملکتی زندگی میکنم که خیلی ثروتمنده ولی این اوضاعشه و کاری از دستم برنمیاد . هم از مسئولین مملکت که همش دنبال دزدی و فساد هستن و اصلا به فکر مردم نیستند .

نود درصد این فسادها بخاطر فقر هست . 

کاش ی روزی میومد که مردم به خاطر فقر تن فروشی نکنند . کاش !